part40🖤☠

1.6K 295 68
                                    

قسمت چهلم
- هول دان، هول دان کجا با این عجله؟
دارم بهت میگم کیم جونگ کوک تو قرار نیس هیچ جهنم دره ی بری.
کوک داد زد:
-و تو کی باشی که بهم چیزی بگی.
جیمین با عصبانیت جلو رفت:
- خودت نمی تونی بفهمی ؟؟ تو تنها کسی هستی که الان باید پیشش باشی، اون الان بهت احتیاج داره.

ابروهای کوک بهم گره خورد و در حالی که نگرانی و دلهره داشت روح درون بدنشو میجوید گفت:
- بیشتر از اینکه یکی رو بخواد که بالای سرش عر بزنه یکی رو لازم داره که بال هاشو برگردونه.
قبل از اینکه اون دوتا دعواشون بشه جیهوب اومد وسط و به کوک نگاه کرد.
چشمای غمگینش نشون میداد هیچ چیز درست نیس.
و کوکم اینو خیلی خوب میدونست.
هیچی خوب نبود چون تهیونگش خوب نبود.
-نمیخوام اینو بگم اما حق با جیمینه ..کوک بهتره بیشتر فکر کنی.
کوک با عصبانیت داد زد: 
- شما چتون شده وقتی میشه تهیونگ رو نجات بدم برای چی بهش فک کنم.
جیهوب با آرامش دست کوک رو گرفت و اون دست از داد زدن برداشت.
- اون گفت شاید...شاید بشه با برگردوندن بالهاش زنده بمونه و کوک شاید تو بری و نتونی دیگه هیچ وقت اونو ببینی..پس باید بهش فکر کنی.
کوک عقب کشید تمام وجودش خورد شد.
اما جسمش سالم جلوی اونا ایستاده بود در حالی که قلبش فرو ریخته بود.
و چشمای خشک شده ش به اون زن خیره بود ..
تنها امیدش برای نگه داشتن تهیونگش یه احتمال بود و ...
انگار هیچی از این بدتر نمی شد.
- ببخشید که می پرم وسط اما از اونجا که من یه جادوگر مرده ام به زودی ناپدید میشم بهتره قبل از رفتنم اینارو بدونین اعلام حمله عفونت بال هاش شروع شده از این به بعد کلی بدبختی دارین پس باید بیست و چهارساعته مراقب اون پسر باشین.
- بدبختی ...داری میگی از این بدتر میشه.
اون سرتکون داد:
-جادوگرتون نمیتونه یه روحو برای دوبار در سال احظار کنه پس خوب گوش کنید شما تنهاید و اگه میخواین بیشتر زنده نگهش دارین تا یکیتون بال ها رو بیاره باید خونشو عوض کنید.
کوکی هول گفت:
- چی!
- قطع بال ها باعث عفونت شده و عفونت توی بدنش پخش شده از طریق چی؟
جین بی اختیار لب زد:
-خون.
-درسته خونش الان کاملا بی مصرفه و به زودی عفونت باعث میشه خون رو بالا بیاره،
 خود بدن خونو پس میزنه تا کم خونی بکشتش اما شما میتونین بهش خون ترزیق کنین تا جایگزین خونی که بیرون میاد بشه برای همین روند مرگ رو کند میکنه و میتونین زمان بیشتری برای پیدا کردن بال ها داشته باشین. 
کوک در حالی که سعی می کرد از حال نره و تو این لحظه بتونه راهی برای زنده نگه داشتن عزیز ترین آدم زندگیش پیدا کنه پرسید:
- راه خوبیه اما جادوگر بد نیس یادت بندازم اون آخرین الهه ست و همینطور یه الهه ی کامل
 از کجا خونی که بهش بخوره رو پیدا کنیم.
جادوگر در حالی که داشت محو میشد سریع به جیمین اشاره کرد و ناپدید شد.
کوک به اون نگاه کرد و جیمین لب زد:
- احتمالا خونمون بهم بخوره.
کوک نفسی کشید و سمت جیهوب برگشت:
-میتونم ببینمش؟
اون سرتکون داد:
- برو پیشش ما تنهاتون میزاریم.
جین جلو اومد و زد رو شونه ی کوک:
-مراقبش باش ..
آب دهنشو قورت داد و درحالی که سعی میکرد گریه نکنه ادامه داد:
-اگه دوباره دردش گرفت صدام کن همین نزدیک میمونم.
و کوک لبخندی زورکی زد:
-حتمی جین.
 و پشتشو به اونا کرد و درحالی که داشت می لرزید درو باز کرد و رفت داخل.
اونجا بود.
کیم تهیونگ...
پسری که بخاطر موهای سیاه تر از شبش عاشقش شده بود..
ولی اون موها.
اونا دیگه مثل شب نبودن .. خاکستری بودن از موهای جیهوبم کم رنگ تر و .. و
رگه های سفید ی که به چشم میزد.
لبای کوک جمع شدن و قطرات اشک از چشماش بیرون ریخت.
...
خدا می دونست تیموتیوس چطور تونست کل شب صدای اون موجود رو تحمل کنه.
دلش می خواست کلشو بکنه و بجاش بره توی اتاق پیش تهیونگ.
اما اون حقی نداشت.
هر چقدرم که انکارش می کرد تهیونگ مال اون نبود..
اونی که تمام عمرش منتظر کسی بود که براش انتخاب اول باشه...
حالا عاشق کسی شده بود که براش انتخاب هزارم هم نبود  .
احتمالا اصلا تهیونگ جز کوکی هیچ انتخابی رو توی لیستش نداشت.
جز مرگ.
خب حالا با دونستن اینا فقط داشت مقاومت میکرد .. نمیخواست داشته باشتش فقط میخواست زنده بمونه.
دوباره از جاش بلند بشه و بتونه راه بره.
تیموتیوس فقط میخواست یه بار دیگه به جای فریاد های درآور تهیونگ صدای خنده شو بشنوه.
فقط میخواست لبخندشو ببینه حالا اگه دلیلش همزاد احمقش کوکیم بود دیگه براش مهم نبود.
تیموتی روی پاش چرخید و دوباره در رو زد.
تق تق.
و منتظر شد تا در باز بشه.
این سومین بار بود که توی امروز می اومد و امیدوار بود که مثل دفعه های قبل حال تهیونگ بد نباشه و بتونه ببینتش.
اون هنوز نتونسته بود بعداز برگشتنش باهاش حرف بزنه.
یا ..حتی ببینتش.
و بلاخره کوک در باز کرد.
"اون پسره ی میمون".
و همین چیزی بود که باعث شد تیموتیوس سر جاش خشکش بزنه و فکش بیفته پایین.
دلیلش جونگ کوک بود.
حالتی که توی صورتش بود.
تیموتیوس اونو عصبی، مغرور و یه بارم رنجور دیده بود.
 ولی این...
این یکی انگار ورای رنج بود.
توی چشماش می شد یه حالت دیوونگی رو دید.
کوک برای دیدن اون حتی سرشو بلند نکرد و فقط درو باز گذاشت و رفت تو.
حتی چیزم نگفت.
تیموتی با ترس رفت داخل..
غرایزش بهش می گفتن تیموتیوس تو نمیخوای چیزی که توی اتاق هس رو ببینی مطمئن باش.
اما رفت و باهاش روبه رو شد.
اون نمیتونست از درد همزادش لذت ببره ... فقط میتونست به این فکر کنه که چی باعث این درد شده برای همین چشمای کوک رو دنبال کرد.
اول بوش بود... بوی خوب الهه یش .. شبیه به بوی نم خاک.
و بعد دیدش درد تهیونگ بود.
اون خودشو زیر پتو پنهان کرده بود.
 مثل یه جنین جمع شده بود .
 پاهاشو روی شکمش بود و دستاش دروش حلقه کرده بود.
برای مدت طولانی تیموتیوس چیزی ندید جز همون تهیونگی که همیشه عاشقش بود.
تهیونگ تاریک و سنگدل..
هنوزم پوستش نرم به نظر می اومد و همینطور سرد چشم هاش هنوزم شیشه ی بود.
قلب تیموتیوس به طرز عجیبی نامنظم می زد.
 اما اون که قلب نداشت نکنه این یه رویا بود.
و همون لحظه بود که تهیونگ واقعی رو دید.
دایره های عمیقی زیر چشماش وجود داشت .
دایره های که به خاطر نحیف بودنش بیرون زده بودن.
یعنی لاغر تر شده؟
پوستش به نظر کشیده و تنگ می اومدن.
استخون هاش داشتن از زیر پوستش بیرون میزدن
بیشتر موهاش سفید بودن و بقیه به طرز عجیبی کم رنگ تر از قبل بودن.
کوکی موهای اونو عقب زد و چشماش نمایان شد که نیمه باز بودن فقط چندتا از موهاش بخاطر عرق های روی پیشونیش به نرمی سرجاشون موندن.
-ته ته تیموتی اومده ببینتت.
یه چیزی باعث میشد مچ های دستش خیلی لاغر و ضعیف به نظر بیان. ترسناک بود.
اون مریض بود.. خیلی مریض.
دروغ نبود.
بازیگری یا ادا هم نبود.
داستانی که جیهوب براش تعریف کرده بود واقعیت داشت اون احمق واقعا بال هاشو داده بود.
ته خواست چیزی بگه اما ناگهان رنگ از صورتش پرید و به کوک ضربه ی زد.
کوکی سریع از جاش پرید و تشتی رو از روی زمین قاپید و اونو زیر چونه ته برد تا توش بالا بیاره.
تهیونگ هق زد اما چیزی بیرون نیومد.
بعداز چند بار هق زدن فقط قسمتی از بزاق دهانشو توی تشت ریخت و دوباره روی تخت افتاد.
بعداز چند دقیقه تهیونگ بلاخره تونست سرشو بلند کنه و به تیموتیوس لبخند بزنه:
-ببخشید.
تیموتی متوجه نشد اما پاهاش بی اختیار اونو سمت تهیونگ برد و کنار تخت زانو زد:
-تهیونگ چی شده؟
تیموتی بدون نگاه کرد به کوکی که کنارشون نشسته بود دست هاشو سمتش دراز کرد و دست تهیونگ رو گرفت و فشردش.
پوستش مثل یخ سرد بود:
-حالت خوبه؟
سوال احمقانه ی بود تهیونگم جوابی بهش نداد.
ته دوباره توی خودش جمع شد و کوک سریع بلند شد:
-چی شده؟ تهیونگ! باز میخوای بالا بیاری.
تهیونگ به نشونه ی منفی سری تکون داد و در حالی که می لرزید زمزمه کرد:
-نه خوبم.
خوب نبود..تهیونگ میلرزید.
این خیلی بد بود خیلی بدتر از بد.
 و همون لحظه بود که تیموتیوس سمت کوک برگشت..
در حالی که به چشم های نفرت انگیز و طلایی رنگش خیره شد گفت:
-من همیشه میدونستم تو باعث مرگش میشی.
وقتی کوکی اینو شنید از جاش بلند شد و زمزمه کرد:
-برو بیرون.
تیموتی از جاش بلند شد:
- نظرت چیه همین امروز همدیگرو بکشیم کوکو.
اون لبخندی شیطانی زد:
-بدم نمیاد.
تهیونگ سریع از جاش بلند شد و دست کوکی رو گرفت و آروم نوازشش کرد..
یه لحظه همه چیز جلوی چشمای تیموتی رنگ خون گرفت.
بعداز این همه بلا که اون سرش آورده بود بازم اینطوری لمسش می کرد.
-چند دقیقه میری به.. دوری سر بزنی ..من با تیموتیوس حرف میزنم..
 اون سری تکون داد:
-باشه هر چی تو بخوای عزیزم.
و بعداز چشم غره ی به تیموتی از اتاق بیرون رفت و درو روشون کوبید.
تیموتی روی تخت نشست و دستاشو توی دستش فشار داد:
-ای احمق..
ته لبخند زد:
-واقعا از آتیشی خیلی گرمی.
اون اخم کرد:
-یادت رفته من دیگه جن نیستم این دمای نرماله تو نرمال نیستی دیوونه.
-جدی!
تیموتی نفسشو داد بیرون:
-اصلا نمیخوام اغراق کنم تهیونگ، اما تو واقعا خیلی وحشناک به نظر میای.
اون آهی کشید:
-میدونم.
-آخه چرا همچین کاری رو کردی .. واقعا نمیفهممت انقدر احمقی کیم تهیونگ ، آخه کدوم الهه ی با بال هاش معامله می کنه.
اون موهاشو طبق عادت عقب داد:
    -وقتی عاشق باشی احمقم میشی.
و بازم اون لبخند احمقانه رو زد:
-میشه این قیافه تو تقییر بدی حس میکنم اومدی سر قبرم.
تیموتی عقب کشید:
-باورم نمیشه هنوزم میتونی اینطوری حرف بزنی.
اون ضربه ی به تیموتی زد:
-میتونی کمکم کنی دراز بکشم زیاد نشستم.
تیموتیوس سریع اونو خوابوند و بعداز چند دقیقه خیلی کوتاه سر کله ی کوکی پیدا شد.
اون با عصبانیت بیرون رفت و کوک با تهیونگ تنها موند.
آروم روی تخت نشست و سر اونو توی بغلش گرفت و شروع به نوازش کردن موهاش کرد.
در حال تماشا کردن برفی که روی موهای ته نشسته بود.
که متوجه شد بیشتر موهاش توی این مدت کوتاه سفید شده بودن و هنوزم کسی بال های تهیونگ رو پیدا نکرده بود.
جیهوب همش درحال امتحان ورد های مکان یابی بود و شوگا در حال تحقیق از روح های نگهبان بود..
بخاطر تهیونگ نمیتونست برگرده و یه مدت کوتاه مجبور شدن شوگا رو بیرون از عمارت نگه دارن چون احتمالا خون ریزی تهیونگ بطور مداوم باشه و شوگا نمیتونه راحت بین این همه خون خودشو کنترل کنه.
 اما از اونجای که طلسم کنترل کننده ی تهیونگ روی دوری هنوزم کار می کرد و شوگا نمیتونست بوی خون دوری رو حس کنه پس هنوزم مسئولیت مراقبت از دوری رو به عهده داشت.
چون همه سرشون شلوغ بود.
جین یکسره در حال درست کردن غذاهای مقوی برای ته و جیمین بود.
جیمینم داشت خون میداد و کیسه های رو برای تهیونگ ذخیره میکرد تا ازشون استفاده کنن.  
همه چیز بد پیش نمیرفت.
اما ای دل قافل که این وضع
 سکوت قبل از طوفان بود.
روز سه شنبه تهیونگ حتی شروع به راه رفتن کرد چون درد بال هاش بهتر شده بود و حالش نسبت به بقیه ی روزها بهتر بود.
برای همین کوکی دوری رو آورد پیشش.
اون چند روز پشت سرهم رو برای دیدن تهیونگ گریه کرده بود و کوکی فکر کرد که فرصت مناسبیه اون باباشو ببینه و مطمئن بشه که خوبه.
و وقتی آوردش توی اتاق صحنه ی فوق العاده ی رقم خورد.
تهیونگ از روی تخت پایین اومد و دوری پرید توی بغلش.
و در حالی که توی بغلش فشارش میداد اشک میریخت.
دوری بچه ی احساساتی نبود.. از اونام نبود که راه به راه بهت بگه عاشقته.
آدم با سپاسی هم نبود اصلا به هیچ جاش نبود که چقدر برای بزرگ کردنش زحمت بکشی.
درست نمونه ی بارزی از یه پرنس لوس.
اما حالا انگار که..
اونم میدونست که ممکنه آخرین دیدارش با پدرش باشه.
-ددی دلم برات تنگ شده بود.
تهیونگ لبخند زد:
-دل منم برات تنگ شده بود عزیزم.
اون عقب کشید و با دستای کوچولوش اشکاشو پاک کرد:
- ددی تو بخاطر من مریض شدی؟؟ دوری قول میده دیگه اذیتت نکنه ..قول میده دیگه درس بخونه.
ته سریع دستای اونو گرفت:
-عزیزم کی اینو گفته من اصلانم مریض نیستم.
اون با گریه گفت:
-دروغگو .. ددی من بزرگ شدم نمیتونی بهم دروغ بگی من می فهمم.
تهیونگ خندید:
-میدونم می فهمی عزیزم اما ببین من خیلی خوبم زودی برمی گردم تو تالار اصلی پیشت.
اون فین فین کرد:
-راشت میگی.
ته لبخند زد:
-آره راشت میگم.
-کی بهت گفته بگی راشت.
ته اونو بغل کرد:
-همونی که بهم گفته میگی مسباخ (مسواک منظورشه داره مسخره میکنه)
کوکی گفت:
-بچه رو مسخره نکن خو یه چیزو اشتباه میگه.
تهیونگ بوسش کرد:
-من کی مسخ.ر....
حرفش قطع شد و رنگ دوباره از رخش پرید.
همه چیز رفت روی دور کُند
 تهیونگ دستشو روی لبهاش گذاشت و صورتشو برگردوند تا دوری خون جاری از بین انگشت هاشو نبینه.
و با صدای گرفته به سختی گفت:
-بچه رو از اینجا ببر.
اون لحظه بود که باز همه چیز سرعت گرفت.
کوکی سریع دوری رو در حال که جیغ می زد:
- بابا.
بیرون برد و به پرستارش داد و فریاد کشید:
-جیهوب .. جین ..یکی بیاد  کمک.
و سمت تهیونگ دوید که به سختی داشت بالا
 می آورد.
تشت رو سریع جلوی اون گرفت و تشویقش کرد:
- دستتو بردار ، آفرین ته.
و آروم پشتشو نوازش کرد.
این اول ماجرا بود دقیقا شروع روزهای وحشناکشون.
به همین آسونی بالا آوردن ها شروع شد.
اصلا چیز خوبی نبود.
حتی با وجود خون جیمین که بهش تزریق میشد.
تهیونگ داشت ضعیف تر میشد.
چون خود بالا آوردن براش سخت بود.
هر بار که هق میزد انگار داشت تیکه از زندگیشو بیرون می ریخت.
و هر روز از روز قبل ضعیف تر و لاغر تر میشد.
و انگار کوک داشت از دستش می داد.
-خوبه تهیونگ.
کوک به جیهوب اشاره کرد:
- برو یه تشت دیگه بیار بجنب.
اون بیرون دوید و ته تشت رو عقب هول داد..
و کوک کمکش کرد دراز بکشه و بخوابه.
خیلی آروم از جاش بلند شد تشت رو به دستشویی برد و خون ارزشمند تهیونگ رو بیرون ریخت.
حالش خوب نبود اینهمه خون دیدن اونم یجا داشت حالشو بد می کرد.
و حال بد تهیونگ بدترش.
آبی به دست صورتش زد و بیرون اومد و همون وقت بود که تهیونگ رو دید که از روی تخت روی زمین افتاده و داره دوباره بالا میاره.
-تهیونگ!!!!
تشت از دستش افتاد و سمت اون دوید..
-خدای من.
سعی کرد آروم باشه:
-هیچی نیست فقط بریزش بیرون اشکال نداره بعدا تمیزش می کنم.
اما تهیونگ به لباس کوک چنگ زد و در حالی که چشماش پر از اشک بود زمزمه کرد:
-دیگه نمیتونم خیلی سخته.
کوک ته رو بلند کرد و بهش ضربه زد:
- الان تموم میشه عزیزم تو میتونی.
ته هق زد و هیچ چیزی بیرون نریخت کوک با خوشحالی فک کرد تموم شده اما بعد متوجه تهیونگ شد که داره به گلوش ضربه میزنه.
اون داشت خفه می شد...
تهیونگ روی زمین افتاد و چشماش به سمت عقب رفتن.. بدنش خمیده بین بازوهای کوکی شروع به لرزیدن کرد و بعد یه فوراه خون بالا آورد
 کوک فریاد زد:
-جیهـــــــــــــــــــــــــوب.
هول دهن تهیونگ باز کرد که پر از خون بود:
-خدای من...
بدنش غرق توی خون شروع به لرزیدن کرد و طوری بین بازو های کوک تکون می خورد انگار که فشار برق قوی بهش وصل باشه.
نمیدونست باید چه غلطی کنه اما ناگهان یاد یه برنامه افتاد و سریع تهیونگ رو چرخوند و محکم به بین دو کتفش ضربه زد و خونی که تو گلوش مونده بود بیرون ریخت.
کوک برش گردوند و متوجه شد که تهیونگ دیگه تکون نمیخوره.
انگار درست کار کرده بود اما متوجه شد نه ..
اون نفس نمی کشید.
جیهوب همون لحظه بود که اومد تو:
-چی شده.
کوک داد زد:
-ایست قلبی.
و بدون اینکه لازم باشه به همدیگه چیزی بگن جیهوب شروع به ماساژ داد.
و کوک..
لب های خونی تهیونگ رو از هم باز کرد و لب هاشو بهش چسبوند.
مزه ی خون میدادن اما کوک شروع به دمیدن کرد.
اون نمی زاشت تهیونگش اینطوری ترکش کنه.
بلند شد و به جیهوب نگاه کرد:
-برنگشته.
اون داد زد:
-ادامه بده برمیگرده هنوز همه ی موهاش سفید نشده.
کوک در حالی که داشت سکته می کرد ادامه داد.
نفسی برای دمیدن نداشت انگار فقط از جونش داشت درون اون می دمید.
-یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده.
و اون سرفه کرد.
کوک عقب رفت.
تهیونگ سرفه ی کرد و روی پهلو چرخید درحالی که اشک می ریخت هنوزم سرفه می کرد.     
جیهوب روی زمین افتاد اما کوک خودشو جلو کشید و تهیونگ رو بغل کرد:
-تو خوبی تهیونگ...تو خوبی؟؟.
 ته بهش ضربه زد:
-خوب..م اما داری خف..م میکنی.
کوک محکم و با چشمای خشکش به اون نگاه کرد:
-تموم خون رو بالا آوردی.
اون سرتکون داد:
-....آ..ره.
کوک به جیهوب اشاره کرد:
-من زود میام.
و خودشو کشید توی دستشویی.
و روی سینک خم شد.
تموم صورت و دستاش خونی بودن...
خون تهیونگ..خون عشقش تموم هیکل شو شسته بود.
خونی که داشت خفه ش می کرد.
کوکی با عصبانیت سطل رو برداشت و به آینه کوبید.
آینه با صدای بلندی خورد شد و پایین اومد.
و کوک با عصبانیت ترین حالت ممکنش از اونجا بیرون اومد..
جیهوب سریع از اتاق ته بیرون اومد و سمتش دوید:
-کجا داری میری.
-میرم خودمو بکشم.
اون شوکه گرفتش چی:
-باید برم اون دنیا باید برم بال هاشو بیارم.
-جی کی میتونی با ورد انجامش بدی اما مطمئنی تو این وضعیت؟
کوک با چشمای طلایی و مطمئنش به اون خیره شد:
-دیگه نمیتونم از بین رفتنشو تماشا کنم باید تمام تلاشمو کنم.
جیهوب به کوکی نگاه کرد که در مقابلش به نظر یه بچه می امد..
چون باید کلی زندگی می کرد خیلی رنج می کشید تا یه روز بلاخره بتونه درد سوزاننده ی داخل چشمای کوک رو درک کنه و لب زد:
-ممکنه خیلی دیر برگردی..مطمئنی؟
کوک دستشو بلند کرد انگار میخواست عرق رو پیشونیشو پاک کنه ، اما دستش محکم رو پوستش کشیده شد انگار داشت پوست خونیشو می درید..
چشمای قهوه یش تو حدقه آتیش گرفته بودن...تمرکز نداشتن
کوک نمیدونست به چی فکر کنه..
فقط خون روی دستاشو میدید..
دهنشو باز کرد تا فریاد بکشه اما صدای خارج نشد.
این چهره ی مردی بود که انگار داشت زنده زنده توی آتیش می سوخت.  
و بلاخره جونگ کوک سرتکون داد:
-مطمئنم.
 

((گوش می کنی؟

به صدای من؟

داستان ما باید هپی تموم بشه

من قول دادم))
 

بچه ها اگه میخواین فیک زود زود آپ بشه لطفادنظر بزارید با تشکر.

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now