part30 🍷

2K 343 45
                                    

قسمت سی ام
- تهیونــــــــــــــــــــــــــــگ باید برگردی.
جیمین اینو فریاد زد و به ماساژ دادن قلب تهیونگ ادامه داد:
- برگرد، برگرد خواهش می کنم.
دوباره ضربانشو چک کرد نبض نداشت، هیچ ضربانی هم درکار نبود.
هیچی ...
انگار واقعا خدای مرگو کشته بود.
جیمین زد زیر گریه:
- احمق بهت گفتم واقعا میمیری.
در همون لحظه بود که تهیونگ بلاخره تکون خورد.
چشم های قرمزش باز شدن (منظورش سفیدی چشماشه که قرمز شده) و از درد سرفه کرد.
جیمین هول اشکاشو پاک کرد و دست تهیونگ رو گرفت:
- ت... ت... تو  برگشتی.
ته جوابی نداد و چشماشو از درد بهم فشار داد.
جیمین خیلی زود متوجه شد ته عادی نیس.
به نظر سالم بود اما حالتش طوری بود که انگار زخم شمشیر خورده باشه.
خیلی ناگهانی رنگ صورتش پرید و شبیه به یه روح شد.
جیمین با خودش فکر کرد آره اون این بار داره واقعا میمیره.
ته بعداز چند دقیقه بلاخره به خودش اومد و خونی که توی دهنش بود رو بیرون ریخت تا بتونه حرف بزنه.
و شیشه ی رو که توی مشتش بود رو به جیمین داد:
- بده بهش.
جیمین گیج بلند شد و شیشه رو به دست جیهوب داد که هنوزم عین مجسمه ها داشت بالای سر جنازه جادو می کرد.
اون عین یه آدم آهنی به صورت خودکار شیشه رو گرفت و به زمین کوبید.
با کوبیدش به زمین شیشه شکست و درست عین یه بمب عمل کرد.
ترکید...
به معنای واقعی ترکید اما اونا نه تیکه تیکه شدن نه مردن فقط شیشه نور وحشناکی از خودش به وجود آورد که اگه جیمین چشم هاشو به موقع نمی بست قطعا کور می شد.
و بعد وقتی جیهوب روی زمین افتاد جیمین بلاخره چشماشو باز کرد.
و به اون خیره شد:
- حالت خوبه؟
جیهوب درحالی که داشت نفس نفس میزد گفت:
- تموم شد..
"چی تموم شد الان دقیقا چی درست شد"
تهیونگ لبخند زد.
با اون صورت خونی و البته داغونش لبخند زدن  آخرت دیوونگی بود.
اون در حالی که با درد می خندید زمزمه کرد:
-میخوام خودم ببینمش میشه کمکم کنی.
از اونجایی که جیهوب به نظر له می اومد جیمین از کمر تهیونگ گرفت و بلندش کرد.
اون لنگ لنگان کنار تخت رفت و دیدش.
کوکی رو ...
اون دیگه یه جنازه نبود.
قفسه ی سینه ش حرکت می کرد
و گونه هاش از خونی که توی بدنش جریان داشت گل انداخته بود.
اگه یه نفر ازش می پرسید توی عمرش کدوم لحظه براش ارزشمندتر بود.
قطعا صحنه ی دیدن نفس کشیدن همسرش جوابش بود.
تهیونگ در حالی که داشت اشک میریخت خندید:
- خدای من ما موفق شدیم، جیمین..جیمین ببین اون داره نفس می کشه.
جیمین هم درحالی که داشت از شادی میخندید جواب داد:
- آره تهیونگ تو برش گردوندی.
اون سرفه کرد و بازم از دهنش خون بیرون ریخت.
بدن تهیونگ داشت توی آغوش اون میلرزید و هر لحظه سردتر می شد جیمین شوکه پرسید:
- تهیونگ تو خوبی؟
تهیونگ دوباره چشماشو بست و بهم فشارشون داد برای همین جیمین نگران تر گفت:
- تو ... تو چت شده.
ته نفسی کشید و به اون ضربه زد:
- میخوام لمسش کنم ..لطفا کمکم کن لسمش کنم.
جیمین ناچار بهش کمک کرد تا دستشو روی گونه ی گرم کوکی بزاره.
در اون لحظه تهیونگ لبخندی رو زد که جیمین هیچ وقت ندیده بود.
لبخندی از آرامش و زندگی.
لبخندی که تمام شادی های دنیا رو داخلش داشت:
- بدنش گرمه.
بعداز اینکه اینو گفت چشماش بسته شد و توی آغوش جیمین افتاد.
جیمین به سختی جلوی افتادن تهیونگو گرفت و به آرومی روی زمین گذاشتش:
- تهیونگ؟ تهیونگ صدامو میشنوی.    
هول ضربانشو چک کرد:
-جیهوب پاشو، پاشو این نرمال نیست.
جیهوب سریع به سمت اونا اومد و دوباره نبض تهیونگ رو گرفت.
نبضش خیلی آروم و کند بود.
جیمین در حالی که داشت سکته می کرد تقریبا جیغ کشید:
-تنفسش آرومه نکنه داره میمره؟؟؟ جیهوب یه چیزی بگو تهیونگ چش شده؟؟؟
اون گیج جواب داد:
- نه نمیمیره فقط علائم حیاتیش ضعیفه..
اخم کرد و تقریبا زمزمه وار ادامه داد:
- نمی دونم چرا ولی... خیلی ضعیفه.. بدنش داره تحلیل میره نیروی درونیش هی داره ضعیف تر میشه.
جیمین در حالی که داشت سعی می کرد از هوش نره گفت:
- این بده جیهوب، بده حتی از اون موقع که روح کوکی از بدنش رد شد ام بدتره،
باید یه کاری کنی، با توام یه کاری کن لعنتی.
جیهوب شوکه بود یه حدسای می زد؛ علائمش عادی نبود.
اما بازم امیدوار بود که اون فقط بخاطر استفاده کردن تمام نیروش برای برگردوندن کوکی خسته باشه...
ولی کاملا مشخص بود که اشتباه می کنه.
قضیه یه چیزی فراتر از این ها بود...
یه بلایی سر تهیونگ اومده بود .. یه بلای خیلی بد. 
جیهوب جیمین رو توی آغوش گرفت و سعی کرد بهش آرامش بده قبل از اینکه دچار حمله ی هیستریکی بشه:
- آروم باش جیمین، آروم باش اون موقع کوکی مرده بود و تهیونگم میخواست بره پیشش اما الان که برش گردونده نمی میره،
آروم باش و بیا به تهیونگ کمک کنیم حالش بهتر بشه.
جیمین سریع بلند شد و در حالی که هنوز از ترس میلرزید گفت:
- چیکار کنم؟؟ باید چیکار کنم...
- برو پیش مهمان دار و راضیش کن که فعلا بزاره اینجا بمونیم و برامون چندتا پتو و یه کتری بگیر.
جیمین سر تکون داد و بیرون رفت.
بعداز اینکه بیرون رفت.
جیهوب هول تهیونگ رو بلند کرد و لباسش رو بیرون کشید امیدوار بود اشتباه فکر کرده باشه هنوزم داشت با تمام وجود دعا میکرد که تهیونگ فقط بخاطر از دست رفتن جادوش خسته باشه اما حدسش درست بود.
اون حدس لعنتیش درست بود:
- بال هاش.. نیست.
یه کم طول کشید تا جیهوب بتونه دو زخم بزرگ روی کمر تهیونگ رو درک کنه.
ولی بعد از گذشت چند دقیقه کاملا جدی شد.
دوستش الان نیاز نداشت اون براش گریه کنه یا شوکه بشه اون نیاز داشت تا بهش کمک بشه تا بتونه زنده بمونه و همسرش رو بعداز مدت ها ببینه.
پس از جاش بلند شد و تهیونگ رو در آغوش گرفت و روی یکی از تخت ها گذاشت. 
جیمین وسایلی که خواست بود رو خیلی سریع آورد:
- خیلی سخت بود اما بلاخره راضی شد بزاره یه هفته ی دیگه اینجا بمونیم فقط گفت دیگه جادوگری نکنی چون کل نمیخواد دوباره زلزله بیاد.
جیهوب بلند شد و سعی کرد بدون اینکه جیمین دوباره هول کنه موضوع رو بهش بگه:
- جیمین باید یه چیزی بهت بگم و تو باید قول بدی که هول نمی شی.
جیمین رنگ از رخش پرید:
- مرد!
- نه ..نه چرا همش میخوای ته رو بکشی.
جیمین نفس راحتی کشید:
- آه خدایا چی شده بگو.
- تهیونگ... نمی دونم وقتی اون پایین بوده چی شده اما .. بال هاش..
نتونست ادامه بده نمی دونست چطوری باید بگه
این حتی از خبر دادن به یه پدر مادر که تک فرزندشون دست ها و پاهاشو از دست داده سخت تر بود.
- بال هاش چی؟؟؟ نکنه بال هاش زخمی شده!
یا خدا .
جیهوب با غمی عظیم گفت:
- کاش زخمی شده بودن...
جیمین شوکه شد اول همون جوری به جیهوب خیره موند و بعد از چند ثانیه کاملا فهمید. منظورش از کاش زخمی شده بود رو فهمید. وقتی به خودش اومد داشت به پهنای صورتش اشک می ریخت.
و ناخودآگاه بدون اینکه اختیاری روی بدنش داشته باشه رفت سراغ تهیونگ و به آرومی لباسش رو بالا زد.
با دیدن صحنه ی رو به روش سرش گیج رفت و تقریبا جیغ کشید:
- خدای من. 
و روی زمین افتاد.
- خدای من، خدای من، خدای من
بال هاش اونا نیستن...
بال هاش شکستن...
بال های تهیونگ شکستن.. بدترین..درد
جیهوب سریع اونو بلند کرد و داد زد:
- به خودت بیا با این شوکه شدنات نمی تونی بهش کمک کنی اون الان به ما نیاز داره.
اما جیمین به گریه کردن ادامه داد این از خبر مرگ تهیونگم براش بدتر بود.
اما جیهوب ناگهان سیلی به جیمین زد که اونو به خودش آورد.
و گریه ش رو هم بند آورد.
- بیا بهم کمک کن.
و از توی کشو سوزنی رو بیرون آورد.
- باید قبل از اینکه بهوش بیاد بخیه بزنیمش.
جیمین از جاش بلند شد و با گیجی لباس تهیونگ رو کامل از بدنش در آورد:
- ولی.. چرا تهیونگ نمرده باید از درد می مرد.
جیهوب سوزن رو روی آتیش گرفت تا ضد عفونیش کنه:
- نمی دونم چرا هنوز نکشتش اما اگه مراقبش نباشیم قطعا الان میمیره.
و سمت تخت اومد.
خیلی آروم پوست تهیونگ رو توی دستش گرفت و شروع شروع به دوختن کرد.
اون داشت پوست رو به هم می دوخت و خداروشکر تهیونگ تکونی نمی خورد.
اما تقریبا آخرای بخیه زدن بود که ایستاد و زمزمه کرد:
- لعنتی چندتا پر مونده.
جیمین در حالی که اصلا نمیخواست جواب این سوالو بدونه پرسید:
- باید بکنیمشون؟
جیهوب سری تکون داد:
- آره، آره؛ اَه لعنت بهش بیاد.
و چون که می دونست جیمین دلشو نداره که به اون پر ها دست بزنه اشاره کرد:
- من می کنشمشون.
جیمین خوشحال شد که مجبور نبود اینکارو کنه پس
پارچه ی رو توی دهن تهیونگ گذاشت چون مطمئنم دردش اونو بهوش می آورد و اینکار باعث میشد صدای فریاد تهیونگ بقیه رو به اینجا نکشونه.
و بعد محکم دستاشو گرفت:
- میتونی شروعش کنی.
جیهوب آروم یکی از پنج پری که مونده بود رو گرفت و یه دفعه از پوست تهیونگ بیرون کشیدش.
همنطور که حدس زده بود تهیونگ بهوش اومد و تکون شدیدی خورد.
دستای جیمین دور دستای ته محکم تر شد.
و جیهوب پر بعدی رو کند.
صدای خفه ی از زیر پارچه بیرون اومد و جیمین بزرگ ترین اشتباه زندگیش رو کرد و به اون نگاه کرد.
به تهیونگ پسرعموی مغرور و منحرفش.
تا حالا اونو توی این وضع ندیده بود و وقتی جیهوب پر بعدی رو کند تهیونگ ناله ی از درد کرد و اشکاش بیرون ریخت.
انگار که خنجری رو به بدن جیمین فرو کردن اون سریع چشماشو از اون گرفت و اشکاشو به عقب هول داد.
دلش می خواست همین الان تهیونگ رو بغل کنه و بهش بگه همه چی درست میشه.
اما محکم تر گرفتش تا جیهوب پر بعدی رو بکنه.
وقتی جیهوب پر آخر رو کند.
تهیونگ بعداز تکون شدیدی دوباره از هوش رفت و جیمین در حالی که داشت به شدت گریه می کرد پرسید:
- تموم شد؟
اون پوست رو کمی بلند کرد و وقتی مطمئن شد پری نمونده سرتکون داد:
- آره فقط همونا بودن.
و به دوختن ادامه داد.
(پرهای که مونده بودن کندن چون بعداز بخیه باعث می شد تهیونگ اذیت بشه)
بعداز تموم شدن بخیه از الکل استفاده کرد تا ضد عفونیش کنه.
وقتی اینکارو میکرد حدودا چهار بار باعث شد تهیونگ بهوش بیاد و از درد دوباره از هوش بره.
زنده موندنش بعداز بخیه کردن جای بالش هم باز یه معجزه بود.
و از هوش نرفتن جیمین طی این مدت یه معجزه ی دیگه.
وقتی جیهوب گفت:
- تموم شد.
اون تهیونگ رو رها کرد و سمت دستشویی حمله کرد و شروع به بالا آوردن کرد.
جیهوب هم قصد همین کار رو داشت اما اسید معده شو برگردوند.
هنوز کارش تموم نشده بود   
خیلی آروم خون روی بدن تیهونگ رو تمیز کرد و دستمال رو از دهنش درآورد.
و  خیلی آروم پتو رو روش کشید.
کتری رو پر کرد و روی شومینه گذاشت و بعد کوکی رو چک کرد که از اون چیزی که فکرشم میکرد بهتر بود.
اونو بغل کرد و روی تخت کناری تهیونگ گذاشت.
احساس می کرد اگه اون پیش تهیونگ باشه خودش یه داروی مسکنه.
وقتی کارش تموم شد جیمین بلاخره از دستشویی بیرون اومد و کنار تخت تهیونگ نشست.
- من مراقبشم تو برو یکم بخواب.
جیهوب امروز زیاد از خودش کار کشیده بود برای همین با سپاسگذاری سرتکون داد
و گفت:
- احتمالا تهیونگ تب کنه یا بالا بیاره فقط هول نکن کاملا عادیه و اگه اتفاقی افتاد منو سریع بیدار کن.
جیمین سرتکون داد و جیهوب ادامه داد:
- راستی حواست به کوکیم باشه هر چند ساعت یه بار بهش آب بده تا صبح براش سوپ درست کنیم.
و بعد درحالی که داشت از خستگی می مرد رفت پیش تخت تیموتی و خیلی زود خوابید.
همونطور که جی حدس زده بود پیش رفت.
شب تهیونگ به شدت تب کرد ولی خداروشکر علائمی دیگه ی رو از خودش نشون نداد جز اینکه تمام شب هذیون گفت همه چیز نرمال پیش رفت.
ولی صبح به طرز معجزه آسایی از خواب بیدار شد.
وقتی چشماشو باز کرد جیمین باز زد زیر گریه چون فکر می کرد دیگه قرار نیس چشماشو ببینه.
اما جیهوب محکم تر برخورد کرد و به جای گریه و زاری کمک کرد تهیونگ سرجاش بلندشه و بشینه..
که اصلا کار راحتی برای ته نبود.
جیمین پرسید:
- برای کوکی سوپ درست کردم توم میخوری؟
تهیونگ به نشونه ی منفی سرتکون داد و به کوکی نگاه کرد که عین یه بچه کنارش خوابیده بود
هنوزم داشت نفس می کشید بدون هیچ مشکلی
تهیونگ بی اختیار بهش لبخند زد.
جیهوب لیوانی رو دستش داد:
- باعث میشه خون رفته رو جبران کنه بخورش یه کمم مسکن ریختم توش.
تهیونگ به معجون توی دستش نگاه کرد
و یه قلوپ از اون خورد.
اما انقدر تلخ بود که هق زد و خواست لیوانو برگردونه اما جیهوب مانعش شد و محتوای لیوان  به زور توی دهنش ریخت:
- می دونم تلخه ولی باید تا آخرش بخوری.
تهیونگ به زور همشو خورد و چند بار جلوی بالا آوردنشو گرفت تا بلاخره اون زهرمار از گلوش پایین رفت.
جیمین زمزمه وار انگار در مورد فرزند مرده ی تهیونگ بپرسه پرسید:
بال هات.. اون پایین چه بلایی سرت اومد؟
تهیونگ با بغض زمزمه کرد:
- نمی خوام درموردش حرف بزنم.
جیهوب پرسید:
- بهای روح کوکی؟
حدسی بود که اصلا نمی خواست درست باشه
اما تهیونگ سرتکون داد:
- آره.
همین
و بعد هیچی پرسیده نشد کسی نمیخواست حرفی بزنه.
اصلا چی میتونستن بپرسن ؟
هی تهیونگ چطور بال هاتو بریدن درد داشت.
یا اینکه..
چی شد که تونستی بعداز شکستن بال هات زنده بمونی آخه تنها راه کشتنت همینه!
نه کسی نمی تونست اینارو رو به هر روشی که توی دنیا وجود داره بپرسه.
سکوت الان راه حل بود و جیهوب دست به کار شد و دور زخم تهیونگ رو باند پیچی کرد و گفت:
- باید یه مدت حسابی مراقب باشی هیچ الهه ی از این زخم جون سالم بدر نبرده.
ته نیشخندی زد:
- نگران نباش هادس قول داده حالا حالا نکشتم.
پس کار هادس بود..
تهیونگ از جاش بلند شد و به جیهوب اشاره کرد:
- کمکم می کی تیموتی رو دفن کنم؟
جیمین سریع بلند شد:
- الان! تهیونگ تو زخمیی نمی تونی الان بلندشی بری بیرون.
تهیونگ بهش خیره شد:
- پس کی دفنش کنیم وقتی که پوسید؟
جیهوب تیموتی رو برداشت:
- حق با اونه به زودی جانگکوک بهوش میاد جالب نیست تو تشیع جنازه ی یکی عین خودش شرکت کنه.
جیمین تهیونگ رو گرفت و کمکش کرد تا کنار جیهوب راه برن.
- به نظرت کی بیدار میشه باید از اینجا بریم.
ته جواب داد:
- ممکنه امروز یا فردا بیدار بشه.
جیمین پرسید:
-میخوای بهش بگی چطور زنده شده؟
ته کمی ایستاد تا نفسی بگیره و دوباره راه افتاد:
- یادش نمیاد که مرده بودِ هیچ انسانی تجربه ی سفر مرگش رو یادش نمی مونه احتمالا آخرین چیز که یادشه زخمی شدنشه میتونیم بهش بگیم یه مدت تو کما بوده.
جیمین فکر کرد که چه عالی.
چون واقعا حوصله نداشت که یه مدتم دعوای کوکی و تهیونگ رو سر اینکه اون چرا خودشو فدای این یکی کرده ببینه.
راستش اصلا حوصله ی هیچی رو نداشت.
بعداز اینکه تهیونگی یکی از انگشتر های الماسشو به مهمان دار داد تونست یه تیکه از زمین زیباش که کنار درخت های گیلاس بود رو بخره.
تا تمیوتی رو اونجا دفن کنن وقتی اونجا رسیدن برف اون تیکه آب شد
و تهیونگ بیلی رو برداشت.
- چرا نمیزاری با جادو یه قبر براش درست کنیم.
- نه... این کمترین کاریه که میتونم براش بکنم زحمت کشیدن برای قبرش.
جیهوب نگران گفت:
- اما ممکنه بخیه هات باز بشه.
- هر دردیم که بکشم برای دردی که اون کشید کافی نیس.
و بدون دخالت جیمین و جیهوب قبرو کند.
حدودا سه ساعت طول کشید ولی خداروشکر بخیه هاش پاره نشدن فقط زخمش خون ریزی کرد که با پانسمان دوباره درست می شد.
بعد آروم تیمیوتی رو توی قبر سرد گذاشت و بوسه ی روی گونه ی اون کاشت.
تنها کاری که میتونست بکنه بعد زمزمه کرد
- متاسفم تیموتی.
و کتش رو روی صورتش کشید تا خاک روی صورت اونو نگیره.
بعد با کمک جیهوب از قبر دراومد ولی از اونجایی که نیروی براش نمونده بود جیهوب اونو به اتاق برگردوند و جیمین کار قبر رو تموم کرد.
تهیونگ کنار جانگکوک دراز کشید و دست گرمش رو توی دستش گرفت تا هر وقت اون تکون خورد از خواب بیدار بشه.
میخواست اولین نفری باشه که اونو می بینه
و چشماشو آروم بست.
بدنش خیلی ضعیف شده بود و نمی تونست بیدار بمونه پس خوابید تا وقتی کوکی اونو میدید حال بهتری نسبت به یه مرده داشته باشه.
نمیخواست اونو نگران کنه.
بعداز اینکه تهیونگ خوابید جیمین کمی اتاق رو مرتب کرد و پارچه ی خنک روی پیشونی ته گذاشت تا دماش مثل دیشب بالا نره.
بعد چاییی برای خودش ریخت و کنار جیهوب رفت که داشت از پنجره بیرون رو تماشا میکرد:
- داری چی رو نگاه میکنی؟
جیهوب زمزمه کرد:
- بهار.
و بعد جیمینم شوکه مثل اون به بیرون خیره شد
به اینکه چطور برف ها داشتن آب می شدن و درخت ها شوکه می زدن و چطور تموم زمین پر از گل ها می شد:
- خدای من رنگین کمونم درست کرد.
جیهوب خندید:
- دیگه داره زیاد روی میکنه.
جیمین با غم به تهیونگ که خوابیده بود و ابروهاش از درد بهم گره خورده بودن نگاه کرد:
- فک کنم خیلی خوشحاله.
.... این اولین جمله ی بود که جانگکوک شنید
خیلی خوشحاله..
کی خیلی خوشحاله؟
شنوایش داشت برمی گشت و انگار مدت خیلی طولانی بود که خوابیده بود.
چون کمرش درد می کرد.
آه که چقدر دلش می خواست راه بره.
هنوز صدای دو پسر می شنیدن که داشتن از بهار باهم حرف میزدن.
برای همین با کنجکاوی کمی چشماشو باز کرد.
چیزی که توی میدان دیدش بود فوق العاده ترین چیزی بود که میتونست توی عمرش ببینه.
پسری ضعیف و رنج کشیده کنارش خوابیده بود.
انگار که توی بیمارستانی باشه و مریضی بد حال رو کنارش بستری کرده باشن ...
اما اینجا شبیه به بیمارستان نبود.
بیشتر شبیه کلبه ی معروف فیلم های ترسناک بود.
نگران کننده بود.
اما از طرفی دستش که توی دستای پسر کناریش بود و صدای نفس های غریبه که به دلیل نامعلومی بهش آرامش می داد باعث آرامشش شد و برای همین دوباره به خواب رفت و مغزش کم کم شروع به کار کردن و خاطرات رو به یاد آورد.
اینکه دوران بچه گیش کجا زندگی می کرد.
اینکه مامانش چطور رهاشون کرد و با یه مرد رفت و اون موند و میرای...
میرای...
چطور بزرگ می شد، چه چشم های خوشگلی داشت، جیغ هاش و غر غر هاش..
و اینکه چطور مرد.
اینکه چطور رفت مدرسه و بعد عاشق شد ..
یادش اومد جیمین رو
اولین الهه ی که دید و بعد اون پسر مرموز توی راهرو.
اینکه چقدر منحرف بود و عصبیش میکرد.
یادش اومد که چقدر دوستش داشت چقدر زیبای و تاریکش رو تحسین میکرد.
یادش اومد نامجون و سوجی رو..
اولین شب که با تهیونگ خوابید و
ازدواجش با تهیونگ رو ... بوبولی.. اسکارلت
جمله های مرگ به دیدارت بیاد.
بحث های سر بچه رو..
اسمی که نامجون برای بچه شون انتخاب کرده بود
دورسین...
و یادش اومد
شب حمله رو.. جن ها.
مرگ همه، آزاد شدن روح ها.
نگران بودن تهیونگ ...آخرین باری که دیدش داشت گریه میکرد...
دوست دارم..
زمانی که دنبالش رفت تا بهش بگه اونم دوسش داره...
اونم نمیتونه بزاره اون بمیره.
و شمشیری که به سمت تهیونگ گرفته شده بود 
و وقتی که اسمشو با وحشت فریاد زد ... کوکی.

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now