part2 🍷

4.1K 636 56
                                    

قسمت دوم

  -امم می شه بگی داری چیکار می کنی !؟
" دارم چیکار می کنم ؟
من دارم چیکار می کنم ، خب سوال خوبیه می دونی دارم می زارم یه غریبه بوسم کنه ؛ یه غریبه که فقط چند لحظه ست سرو کله اش پیدا شده و حالا این فرصتو داره که جئون جانگ کوک رو ببوسه ،
چه خزبلاتی "
اما این همه اش نبود برای چند لحظه جانگکوک همه چیزو فراموش کرده بود حتی جیمینُ ، درسته جیمین
جانگکوک الان به جیمین نیاز داشت میخواست اونو بغل کنه و جلوی این غریبه ازش حمایت کنه .
وقتی اسم اونو یادش اومد ،  انگار دوباره اخیار بدنشو به دست آورده  ؛ برای همین کمی از لبه ی
پرت گاه فاصله گرفت و بعد سرشو با عصبانیت عقب کشید و دیدن لبخندی که پسر هنوز روی لب داشت عصبی ترش کرد .
- تو میخواستی منو ببوسی ؟
پسر اخم کرد و شوکه گفت : - من !
جانگ کوک به غریبه فرصت دفاع نداد و هولش داد عقب بعد آب دهنشو قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط باشه و صداش نلرزه :
- تو یه منحرفی و من دارم میرم .
طرز نگاه اون پسر به کوکی خیلی عجیب بود ، ترکیبی از احترام و تنفر توی نگاهش موج می زد ، یه چیز دیگه ام بود ، یه چیز داغ که وجود جانگ کوک رو می سوزند ، یه چیز خطرناک . 
جانگ کوک سریع راه شو گرفت و شروع به دویدن کرد و خداروشکر پسر به سرش نزد که دنبالش بیاد .
کوکی از راهروی تاریک رد شد و سعی کرد یادش بیاد که چطوری سر از اینجا در آورده ، مسیر رفت رو دوباره توی ذهنش مرور کرد و بعد یهو تمام راه روشن شد .
کوکی شوکه به لامپ های آویزون از سقف خیره شد :
- اینجا چراغ داشت !
بعد متوجه شد که کنار کمد بچه هاست این یعنی نزدیک راهروی اصلی بود که داشت دنبالش می گشت .
باورش نمی شد که میتونه از دیدن این کمدای قدیمی و داغون انقدر خوشحال باشه .
با شنیدن صدای بچه ها مطمئن شد که راه رو درست اومده پس به دویدن ادامه داد و به داخل جمعیت پرتاب شد و سمت اولین کسی که دید رفت :
- می دونی کلاس بی دبلیو کجاست ؟
همون کاری که باید از اول می کرد .
دختر به سمت راست اشاره کرد : – فک کنم اونه .
اون نتونست از دختر تشکر کنه ، فقط سمت کلاس دوید چون حس می کرد یه ده دقیقه ی دیر کرده اونم جلسه ی اول :|
وقتی جلوی کلاس رسید نفس عمیقی کشید و سعی کرد نفسشو تنظیم کنه ، اینجا جایی بود که باید می رفت .
آروم سرکی به داخل کلاس کشید ؛ همه ی کلاس سرجاشون نشسته بودن و کوکی به خودش لعنت فرستاد که وقتشو با اون پسر مرموز تلف کرده بود .
معلم متوجه ی کوکی شد که داشت برای اومدن به داخل دست دست می کرد برای همین بلند گفت :
- بیا تو و درو پشت سرت ببند .
کوکی قرمز شد " تف امروز چرا انقدر گاف می دم "
اما سریع کاری که معلم گفت رو انجام داد
کلاس حدودا بیست صندلی داشت که کوکی تو نگاه اول جای خالی ندید 
- یکم دیر کردی اما خودتو معرفی کن  .
کوکی طوطی وار چیزی رو که خدمتکارش جولیت بهش یاد داده بود تکرار کرد :
- سلام من جئون جانگکوکم پسر جئون وون هو از رده ی سلطنتی چهارم و خب امیدوارم سال تحصیلی خوبی رو باهم داشته باشیم .
" افتضاح بود ، من مطمئنا خودمو بعداز این کلاس میکشم"
معلم به پایین کلاس ، سمت پنجره اشاره کرد :
-میتونی اونجا بشینی .
جانگکوک اشاره ی معلم رو دنبال کرد تا صندلی پیدا کنه 
در اصل اونجا دوتا صندلی خالی بود نه یکی ، کوکی ترجیح داد کنار پنجره نشینه چون خودشو می شناخت اگه اونجا میشست غیر ممکن بود درس گوش بده .
پس روی صندلی کناری نشست و کیفشو کنارش گذاشت.
معلم نگاهی کلی به کلاس انداخت و بعد از جاش بلند شدو سمت تخته رفت ؛ اون زنی بلند قد و استخونی بود که گونه های برآمده داشت و به نظر جدی می اومد .
مانیتور تخته رو روشن کرد تا درس دادن رو شروع کنه اما  قبل از اینکه صحفه درس چیزی بگه دوباره قطعش کرد.
بخاطر صدای که کوکی هم شنید یه جور ریتم بود که با زدن در شنیده بودن ، مثل این بود که بخوای با در زدن موسیقی درست کنی .
معلم بلاخره گفت : - بیا تو .
و بعد در باز شد ، کوکی خوشحال بود که یکی پیدا شده که از اون دیرتر بیاد سر کلاس و بعد با کنجکاوی به در خیره شد تا دانش آموز دیر کرده رو ببینه .
مثل یه پلنگ که در کیمن شکاره ، آهسته و دقیق جلو اومد و درو بست و وقتی چرخید کوکی تونست صورتشو ببینه ، جانگکوک میتونست قسم بخوره که اون بهش نیشخند زد و بعد صورتشو برگردون ، کوکی درحالی که از شوک خشکش زده بود زمزمه کرد :
– آه خدای من .
یکی از پشت سرش گفت : - منم همینی که تو گفتی . 
"خب از این بهتر نمی شه"
بهتراِ بگیم چی از این فوق العاده تر که دانش آموزی که دیر کرده بود و قرارِ کل سال رو با کوکی درس بخونه همون غریبه ی تو تاریکیِ .
پسر کنار معلم ایستاد ، قدش از اون بلند تر بود و از جایی که جانگکوک نشسته بود میتونست جزئیاتی رو ببینه که توی تاریکی متوجه اش نشده بود ؛ اون پسر حتی از اون چیزی که فکرشم می کرد جذاب تر بود .
- یعنی این خوشگله کیه ؟
و بعد همه با هم شروع به زمزمه کردن
- شنل تو دستشو ببین مدلش ایتالیاییه ، تو رُم از اینا میپوشن .
- تو از کجا می دونی ؟ تو که حتی توی زندگیت از سئول بیرون نرفتی چه برسه به رُم .
- ایش .
یکی از دخترا موزیانه مثل یه شکارچی گفت :
- موهای سیاه ، چشمای کشیده ی جذاب ، قد بلند بهتره مراقب خودش باشه .
" یعنی فقط من دارم تاریکی اونو می بینم !!؟ چرا اونا متوجه اش نیستن ؟ چرا ازش نمی ترسن ؟؟ "
اون پسر بعداز بحثی با معلم که چرا دیر کرده بلاخره روبه روی اونا ایستاد و با همون صدای فوق العاده ی که با کوکی حرف زده بود گفت :
- من کیم تهیونگم جذاب مدرسه تون ، رده و اسم بابام مهم نیس چون اینجا مدرسه ست پس بیاین بدون رده بازی باهم خوش بگذرونیم  .
یکی از دخترا با پررویی بلند پرسید :
– هی جذاب دوست دختر داری ؟
تهیونگ خندید ، خنده اش مثل بال زدن یه پرنده زیر آبشار بود که آفتاب مستقیم بهش می تابید .
اون پسر یه جوری میخندید که کوکی فکر کرد حتمی میخواد دندوناشو به رخ بقیه بکشه ؛ هر کس میخواست اونا رو تشبیه کنه احتمالا به مروراید ربطشون می داد  ، اما کوکی این نظرو نداشت مروارید نمیتونست زیاد خاص باشه دندوناش میتونستن صدف باشن ، صدف های کف اقیانوس آروم از همونایی که یه بار مادرش براش فرستاده بود .
- نه اما شاید یکی پیدا کردم .
به کوکی چشمکی زد  - خیلی زود .
جانگ کوک چشماشو چرخوند " خدای من باورم نمی شه یه نفر میتونه انقدر خودشیفته باشه "
  معلم درحالی که می خندید پرید وسط – بسه دیگه دخترا، تهیونگ میتونی کنار جونگ کوک بشینی .
" داره میخنده ! فک کردم عصا قورت داده ببین یه خوشگل دیده چطوری داره دل و قلوه می ده نکبت "
بعد یه دفعه چشماشو تنگ کرد و فکر کرد که الان گوشاش درست شنیده یا نه .
تهیونگ میتونی کنار جونگ کوک بشینی !!!
کوکی سریع به دور برش نگاه کرد و هیچ صندلی خالی دیگه ی ندید ، تنها صندلی خالی پیش اون بود .
اون لبخند زورکی زد و با خودش گفت : خدا بدجور سر شوخی رو باهام باز کرده .
تهیونگ خیلی موقر و با حرکات پایی که انگار داره روی آب راه میره کنارش اومد و روی صندلی کنار پنجره نشست.
تهیونگ بعداز اینکه چیزی نگفت یا حتی جهت نگاهش رو عوض نکرد تا به جانگ کوک نگاهی بندازه .
اما این باعث نشد که کوکی بیشتر آروزی مرگ نکنه .
معلم دوباره صحفه ی درس رو دوباره روشن کرد ، کوکی قبلا چندباری توی خونه ی عموش صحفه ی درس رو دیده بود اون شبیه به یه صحفه نمایشگر بود که ویدیوهای آموزشی پخش می کرد و گاهی ام اخبار می داد .
اما با این حال کوکی سر در نمی آورد داره چی نشون می ده یا اینکه هدفش از پخش این متن ها چیه .
فقط عین احمقا به تابلو زل زده بود و درضمن هیچ کس بهش نگفته بود روز اول باید کتاب داشته باشه ، یه نگاه کلی به بقیه انداخت انگار تنها تازه وارد این مدرسه اون بود .
وقتی معلم قیافه ی کوکی رو دید لحظه ی مکث کرد و بعد گفت :
- تهیونگ لطفا کتابتو با جانگکوک شریک شو .
تهیونگ نگاه بی حسی به کوکی انداخت و کتابشو سمتش پرت کرد ، کوکی چشماش گرد شد " چشه این !!! "
آخه چرا باید به تهیونگ می گفت که کتابشو با اون شریک بشه ، کوکی باز به خودش لعنت فرستاد .
اگه وون هو به جای کیف و کفش یه ذره به فکر کتاب بود الان انقدر خجالت زده نشده بود .
اون بلاخره کتاب تهیونگ رو برداشت و صحفه ی اول باز کرد ؛ کتاب درباره ی تاریخچه ی جنگ های بین جن ها و انسان ها بود .
کوکی اینو خونده بود اما این کتاب اصلا شبیه اونی نبود که آقای لی بهش درس داده بود .
اما خب با کمک کتاب تونست کمتر احمقانه رفتار کنه و بفهمه موضوع از چه قراره .
اما تهیونگ در مقابل انگار مشکلی نداشت حتی بدون کتاب ، اون روی صندلیش لم داده بود و پاهای بلندشو جلوش دراز کرده بود که دخترا رو مجبور می کرد هر چند وقت یه بار زیر چشمی بهش زل بزنن .
کلاس برای جانگکوک اندازه یه عمر طول کشید ، انگار عقربه های ساعت تکون نمی خوردن ولی بلاخره زنگ خورد.
و معلم صحفه رو خاموش کرد و از کلاس بیرون رفت .
کوکی نفسی کشید " بلاخره بخیر گذشت "
به کتاب توی دستش نگاه کرد که جلدی ارغوانی با سرتیتر زرد داشت ، این مال تهیونگ بود و کوکی باید بهش پس می داد .
کوکی شونه بالا انداخت و از جاش بلند شد ، کتاب رو آروم روی میز تهیونگ گذاشت .
- ممنون . 
اون بدون حرفی کتابو برداشت و داخل کیفش گذاشت ، راستش تهیونگ اصلا بهش نگاهم نکرد ، چه برسه به اینکه جوابشو بده .
اما مشکل اینه که تهیونگ تنها بغل دستیشه یا باید جاشو عوض می کرد یا باهاش دوست می شد ، چون تو این مدرسه باید یه دوست پیدا می کرد و گرنه با این اوضاع ممکن بود افسردگی بگیره .
پس تصمیمشو گرفت و دستشو سمت تهیونگ دراز کرد :
- بیا باهم دوست باشیم .
اون طوری به کوکی خیره شد که انگار سر نداره انقدر عجیب بود که یکی ازش بخواد باهاش دوست بشه ؟
بعد بدون واکنشی بلند شد که بره جانگکوک با عصبانیت گفت :
- پس بیا حداقل باهم ناهار بخوریم .
اما اون بی توجه بهش راهشو ادامه داد انگار که کوکی رو نمی دید " نکنه کره ! "
جانگکوک دستشو گرفت و متوقفش کرد – با تواما .
تهیونگ با اخم غلیظی که انگار زیرش سعی می کرد نخنده بهش خیره شد - از لمس کردن بقیه خوشت میاد ؟
بعداز مکثی جمله ی بعدی رو طوری گفت که همه کلاس بشنون :
- نکنه واقعا یه منحرفی ؟ 
کوکی از تعجب تقریبا داد زد - چی ؟
اون شیطنت وار خندید و راهشو گرفت و بیرون رفت و جانگکوک تنها موند با چشمای خیره ی هم کلاسیاش .
اون از عصبانیت قرمز شد " فاک ، این دیگه چی بود ! چرا اصلا فکر کردم با این دیوونه تند برخورد کردم ، چرا خواستم باهاش دوست بشم ، ها ! "
و به بیرون از کلاس دوید تا حساب اون از خود راضی رو برسه ، اما صدایی اونو متوقف کرد :
- هی جانگ کوک .
جانگ کوک اون صدا رو می شناخت صدای صورتی رنگی که وقتی اسمشو باهاش می شنید خیلی رمانتیک به نظر میرسید
اون سریع به پشت سرش جایی که صدا رو شنید نگاه کرد و با پسری که موهای صورتی و قدی تقریبا کوتاه داشت روبه رو شد – جیمین !!
کوکی توقع دیدن اونو اینجا نداشت اما جیمین اونو بغل کرد و تقریبا جیغ زد – باورم نمیشه تو یه مدرسه ایم .
گونه های کوکی بدون اختیار سرخ شد و قلبش شروع به تپیدن کردن چون جیمین هر پسری نبود ، اون پسری بود که جانگ کوک دوسش داشت .
جیمین از شش ماه پیش با مادرش به خونه ی رو به رویشون اومده بودن و خب کوکی از اول ازش خوشش اومد .
چون اون یه الهه زاده بود ، راستش اول کوکی فقط بخاطر کنجکاوی بهش نزدیک شد و اصلا نمیخواست چیزی بیشتر اتفاق بیفته چون اون نژاد برتر بود و دوست نداشت جیمین از بالا بهش نگاه کنه ولی وقتی بهش نزدیک شد متوجه شد اون اصلا بهش از بالا نگاه نمی کنه تازه خیلیم مهربونه و رفتارش باعث نمی شد کوکی درباره فکر بدی بکنه ؛ برای همین درست چند هفته پیش بود که موفق شد بهش اعتراف کنه اما جیمین تا الان جوابشو نداده بود و کوکی نمی دونست الان باید چه واکنشی نشون بده .
جیمین یهویی دست اونو گرفت و دنبال خودش کشید
- حتمی هنوز ناهار نخوردی بیا با هم بخوریم .
همین باعث شد گونه هاش بیشتر سرخ بشه
باورش نمی شد که جیمین میتونه انقدر راحت باهاش برخورد کنه و این حس خیلی عجیبی بهش می داد
اونا دست تو دست هم با هم راه سالن غذا خوری رو پیش گرفتن غذا خوری به نظر دور می رسید و کوکی نمیخواست همینطوری سکوت بینشون حکم فرما باشه پس سعی کرد کمی با جیمین آشنا بشه .
نه بخاطر حرفای پدرش ، نه نمی خواست ازش سوءاستفاده کنه فقط می خواست یکم بیشتر درموردش بفهمه تا شاید بتونه یکم به رابطه شون کمک کنه :
-پس توام یکی از اون الهه زاده هایی که اینجا فرستادن .
جیمین سر تکون داد :
- آره مامانم اصرار کرد که داوطلب بشم فکر می کنه اینطوری احتمال جانشین شدنم بالا میره .
کوکی ابرو بالا انداخت : – اما تو که شاهزاده نیستی .
اون در جواب خندید ، خنده ای اون برعکس تهیونگ بود خیلی موقر و متین در حالی که خنده ی تهیونگ خیلی راحت به نظر می رسید و همه ی دندوناشو بیرون می ریخت ولی در مقابل جیمین وقتی می خندید هیچ کدوم از دندون هاش معلوم نمی شد ، کدوم یکی جذاب تره ؟
– جانگ کوک حق با پدرته تو اصلا درس نمیخونی .
اون کمی خجالت کشید و بعد گفت :  - چطور مگه ؟
- بهتره یکم درمورد الهه ها مطالعه کنی تا بفهمی قضیه از چه قراره .
درسته قبلا درس نمی خوند چون از الهه ها خوشش نمی اومد اما الان شرایط فرق کرده بود ، اگه جیمین رو میخواست باید درباره اش بیشتر می فهمید .
- حق با توا اگه بخوام بیشتر درموردت بدونم باید بیشتر مطالعه کنم .
جیمین بازم خنده ی شیرینی کرد :
-  یه جوری میگی انگار من یه آدم فضایم .
کوکی نمی تونست بگه جیمین چی بود
اون کاملا شبیه یه انسانه ، هیچیش عجیب نیست از شکلش گرفته تا رفتارش اما پس چطور میتونست یه الهه باشه یه چیزی که برتر از انسانه ، یا حتی خداش
" بس کن کوکی اون که هنوز ولیهد نشده پس تا اون موقع عادیه "
کوکی جواب ذهن خودشو داد تا خفه شه " آره یه عادی زیادی خاص "
پس برای ارضای کنجکاویش باید می پرسید و پرسید :
- تو هیچ فرقی با بقیه ی آدما یا حتی من نداری پس از کجا می فهمین یکی الهه زاده ست ؟
جیمین کمی فکر کرد و بعد جواب داد :
- اومممم این برای مام راحت نیست که بفهمیم کی الهه زاده ست کی نیست ، اگه یکی بخواد خودشو پنهان کنه تقریبا موفق می شه و کسی ام نمی فهمه اما یه چیزایی هست که نمیشه پنهانش کرد ، ما یه هاله دورمون داریم ، یه هاله ی انرژی مثل روح شما آدما ؛ برای همین اگه یکی عین خودمون باشه میتونه احساسش کنه و از نظر ظاهر و ویژگی ها ام بستگی به جد الهه امون فرق داریم مثلا دوستم نواده ی مریضیه و اگه ببینیش فک می کنی الان جلوت می افته و میمیره و اینکه ما بال داریم .
کوکی چشماش تا جا داشت از هم باز شد و تقریبا داد زد :
- چی بال !!!
- سیس . 
جیمین به اطراف نگاه کرد و کوکی که تازه متوجه صداش شده بود سریع عذر خواهی کرد
- ببخشید یکم شوکه شدم ، اما یعنی.. تو ..الان بال داری ؟
و سعی کرد جیمین رو با دوتا بال تصور کنه
اون سریع گفت : - معلومه که نه .
" حیف بشه تصورش کیوت بود "
کمی فکر کرد و بعد ادامه داد – ببین اینطوری نیس ، بیشتر ما معمولیم و فقط بعد تموم کردن مدرسه ، خدمتکار قصر یا یه همچین چیزی می شیم الهه زاده های خاص بال دارن مثلا شاهزاده ها یا کسایی که قراره ولیهد بشن این یه نشونه ست و من امیدوارم که دربیارم .
" جیمین با بال !! "
خب اون با بال شبیه هر چیزی می شد جز نواده ی مرگ
- پس یعنی اگه ولیهد نشی یه خدمتکار می شی .
اون شونه بالا انداخت – شاید اما اگه خوب رفتار کنم میتونم یه چیزی بیشتر از اینا بشم بلاخره الهه ی مرگ آینده فقط به خدمتکار احتیاج نداره  .
به نظر موقع گفتن این حرف مضطرب به نظر می رسید
-امیدوارم ولیهد بشی .
جیمین لبخند زد – اگه تو امیدواری پس حتمی می شم .
و بحث رو قطع کردن چون هیچ کدوم نمی خواستن کسی حرفاشونو بشنوه و وارد غذاخوری مدرسه شدن .
جانگ کوک با کنجکاوی به اطراف نگاهی انداخت .
مدرسه غذا خوری بزرگی داشت حتی از غذا خوری کتابخونه مرکزی هم بزرگ تر بود ، این قسمت تمیز تر از جاهای دیگه بود و به نظر می رسید تازه تعمیر شده چون کاشی های دیوار دور غذا خوری به نظر نو می رسیدن و لوستری که از سقف آویزون شده بود احتمالا بزرگترین لوستری بود که جانگ کوک توی عمرش دیده .
کوکی شروع به حساب کردن کرد که اگه اون از سقف کنده بشه و بیفته رو سرش چی میشه .
صدای جیمین اونو از فکر در آورد  :
- اوه دیر رسیدیم همه جاها پره .
یه نگاه کافی بود تا هر کسی بفهمه دیگه جایی برای نشستن نمونده :
- باید یه جایی باشه .
اینو گفت و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد که مملو از بچه بود و بعد یه میز خالی به چشمش خورد که کنار دیوار بود برعکس بقیه میزا اون گرد بود و چهار صندلی بیشتر نداشت و فقط تهیونگ اونجا نشسته بود
- اونجا ، چرا پیش تهیونگ نشنیم .
جیمین بهم نگاه کرد به تته پته افتاد - چی پیش تهیونگ!!!
اون عقب کشید انگار که می ترسید
چرا باید می ترسید ! کوکی می دونست که جیمین یکی از الهه زاده های مرگه پس برای چی باید از کسی مثل تهیونگ بترسه
آخه میدونی چی میتونه بدتر از مرگ باشه ؟
حدس زد شاید نمی خواد بقیه بفهمن که اون یه الهه زاده ست ، اما کوکی اهمیتی نداد و کنار اون نشست ، به نظر نمیرسید که تهیونگ براش مهم باشه الهه زاده ها کین ، شاید کارهای واجب تری داشت مثل دختربازی .
تهیونگ واکنشی نشون نداد اما کوکی ناخودآگاه گفت :
- جا نبود وگرنه خوشم نمی اومد پیشت بشینم .        
جیمین یکم دست دست کرد تا پیششون بیاد .
اما بلاخره اونم کنارشون نشست ، درست در دور ترین نقطه نسبت به تهیونگ و دقیقا وقتی که اون اومد ، تهیونگ جواب جمله شو داد :
- مشکلی نیست انقدرام از منحرفا نمی ترسم ...
چشمای کوکی گرد شد این دومین بار بود که تهیونگ دستش می نداخت ، انگاری که اون پسر قصد داشت امروز خودشو به کشتن بده .
تهیونگ خودشو جلو کشید و با لبخندی ادامه داد :
- مخصوصا از اونایی که دیوونه ی بوسیدنن .
و بدجوریم داشت موفق می شد .
بعد از اینکه جلوی جیمین چرت و پرت گفت ظرف غذاشو برداشت و بدون حرفی رفت .
کوکی نمی دونست چطور میتونه الان بدون اینکه جلوی جیمین بد بشه تهیونگ رو بکشه اون توی فکر رفت تا روش های آدم کشی رو توی ذهنش مرور کنه .
جیمین بعداز اینکه مطمئن شد ، تهیونگ ازشون دور شده پرسید - چرا بهت گفت منحرف ؟
کوکی با عصبانیت زد روی میز – الان بر می گردم .
و شروع به دویدن کرد باید قبل از اینکه مثل دفعه ی قبل در می رفت گیرش می آورد و درست سر وقت پیداش کرد هنوز تو راه رو بود و سرخوشانه داشت قدم می زد با همون غرور حال بهم زن و اشرافیش .
کوکی سریع یغه ی اونو گرفت و به دیوار کوبیدش :
- تو یه عذر خواهی به من بدهکاری پسره ی مغرور .
تهیونگ خندید - جدی !! سر چی ؟ اینکه بهت گفتم منحرف یا اینکه وقتی سعی کردی ببوسیم پست زدم .
کوکی از خشم دندوناشو بهم فشار داد و با صدای تقریبا کنترل شده ای از زیر دندوناش گفت :
- من نمی خواستم ببوسمت و تو باید ازم عذر بخوای که بدون اجازه داشتی بوسم می کردی .
اون زد زیر خنده – یه لحظه وایسا .
و به خندیدن ادامه داد ؛ اون داشت می رفت روی مخش ، تقریبا بعداز یه دقیقه بلاخره خنده اش تموم شد و
جانگ کوک خدا رو هزاران بار شاکر بود که اون خندیدنشو تموم کرد چون نمی دونست چقدر دیگه میتونه با اخم به خنده ی فوق العاده زیباش فقط نگاه کنه .
تهیونگ اشکی که از خنده روی گونه اش بود رو پاک کرد و لبخند زد :
- جدی ! عذر خواهی ؟ 
بعد با شیطنت جلو اومد و در یه حرکت واقعا غیر منتظره خم شد و لبای کوکی رو بوسید
کوکی شوکه چشماش تا جایی که میتونست باز شد و به ته خیره موند .
انقدر شوکه بود که نمی تونست از جاش تکون بخوره چه برسه تهیونگ رو پس بزنه .
ولی اینا رو ولش کنیم تهیونگ واقعا لباش مخملیه .
شبیه گلبرگ های گل بلک مجیک ...
وقتی اون کشید عقب سعی کرد به قیافه ی خنده دار کوکی نخنده که چشماش فقط یکم مونده بود تا از کاسه در بیان .
- حالا میتونی بهم بگی که واقعا بهت یه عذر خواهی بدهکارم .
و بعد لبخندی جذاب زد که هر دختری حاضر بود برای دیدنش بهش پول بده .
- ولی من که به هر حال قصد ندارم عذر بخوام .

«تو بهترین رنگی هستی که زندگی تا حالا آفریده  »

پایان قسمت دوم

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now