ending part☠🖤

4K 491 175
                                    

قسمت آخر
-زود باشین برین برین.
 جین در حالی که گریه می کرد سر تکون داد:
-نه من تهیونگ رو تنها نمیزارم.
کوک سعی کرد اونو رازی کنه:
-تو باید مراقب دورسین باشی همونطور که مراقب تهیونگ بودی.
جین عصبی به کوک چشم غره رفت:
-تهیونگ بچه ی منه نه دورسین.
(منظورش از عشق زیاده اشتباه برداشت نکنین)
کوک داد زد:
-فقط برو، برو من و تهیونگم زودی میایم برو.
جیهوب در حالی که تیموتیوس رو کول کرده بود دست جین رو گرفت و دنبال خودشون کشید.
اونا از راه پشتی دالان رفتن تا پنهان بشن.
به هرحال نمیتونستن از اینجا فرار کنن...
هادس تمام راه ها رو بسته بود و کسی نمیتونست جلوش مقاومت کنه.
اون فقط تهیونگ رو میخواست بنابراین به بقیه صدمه نمیزد فقط کافی بود تو دست و پا نباشن.
البته جز کوکی.
احتمالا به جانگکوک صدمه میزد چون که کوک حتی حاضر نبود یه تار موی تهیونگ رو بهش بده.
کوکی سر تهیونگ رو توی آغوش گرفت.
حالا داشت پیکر مرده شو می دید.
داشت می دید چیزهای که نمی خواست توی تمام این مدت ببینه.
بدن سردش، صورت بی حسش.
اشک هاش دونه دونه بیرون ریخت.
اشک های که طلایی نبودن اما همون اندازه،
 دقیقا به همون اندازه ی اشک های طلایی تهیونگ درد داشتن.
-تهیونگ..تهیونگم ..پسرخوشگلم.
با چشمای اشک آلودش به صورت شاهزاده ی یخیش خیره مونده بود و صورتش رو ناز می کرد.
-تهیونگ...
ته ته ی خوشگلم ..خرمالوی من..چرا دیگه نفس نمی کشی؟
 دارم صدات میکنم تهیونگ چرا جوابمو نمیدی.
صورتشو روی صورت تهیونگ گذاشت.
اشک های آبی رنگش روی صورت تهیونگ میریخت و دونه دونه سر می خورد و روی لب های خشکش می افتادن.
شاید تلخی اشک های کوک اونو بیدار می کرد.
-تهیونگ...تهیونگ.
تهیونگ..تهیونگ...
تهیونگ.
هادس داشت محافظی که تهیونگ ایجاد کرده بود رو خورد می کرد.
و کوکی داشت هر لحظه دردناک تر از قبل تهیونگ رو صدا میزد.
وقتی اون محافظ رو شکست.
صدای وحشناکی بلند شد و اون عصبیی فریاد زد:
-بازی دیگه بسه بدش به من.
کوک درحالی که ضجه میزد تهیونگ رو به خودش فشرد و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
هادس اخم کرد:
-من نمیخوام بهت صدمه بزنم بچه جون پس بدش به من.
 کوکی سعی کرد تهیونگ رو عقب بکشه اما بدن بی جون اون همراهیش نمی کرد.
روی زمین افتاده بود و برای کسی که تموم جونش با اشک هاش بیرون ریخته بود تکون دادنش خیلی سخت بود.
هادس نزدیک شد و دست هاشو باز کرد.
و گریه ی کوک شدید تر شد:
نــــــــــــــــــــــــــه نه نه اون مال منه تو نمیتونی ببریش.
هادس اونو به زور از دستای کوک بیرون کشید و به خدمتکارش داد:
-فعلا که میتونم.
اون گریه کنان سعی کرد جلوی هادسو بگیره:
-من هنوز ازش خدافظی نکردم خواهش می کنم مارو تنها بزار.
هادس ضربه ی به شکم کوک زد تا اون پاهاشو رها کنه اما بی فایده بود پس با پا ضربه ی محکم تر زد تا اون روی زمین افتاد:
-بهتره الان خدافظی کنی.
و رفت سمت دالان.
-نه نه بهم بدش نمی زارم ببریش.
بال های سفیدش بیرون اومد و چشمای طلاییش به قصد جر دادن گلوی هادس تنگ شدن.
و سمت اون حمله کرد تا بتونه هادسو از تهیونگ دور کنه.
و هادس درست مثل اینکه بخواد یه پشه رو کنار بزنه با حرکت دستش کوک رو روی زمین کوبید.
اون از درد توی خودش جمع شد:
- ازش دست بکش اون از اولشم قرار نبود مال تو باشه تو یه اشتباهی.
کوک مثل یه بچه به هادس نگاه کرد بچه ی
 گرسنه ی که زورش برای گرفتن غذا از اون کافی نبود: 
- من اشتباه نیستم.
هادس اهمیتی بهش نداد و کوک سعی کرد از جاش بلند شه و دوباره جلوشو بگیره اما از درد روی زمین افتاد و فریاد کشید:
-توی حروم زاده پدربزرگشی.
  هادس ایستاد و روی پاش سمت کوکی چرخید.
کوکی که داغون بود چشم هاش از غم و درد میبارید
دندون هاش از عصبانیت به هم می خورد.
و قلبش ...
قلبی نداشت آره دیگه قلبی نداشت که حتی درد بکنه.
اون قلبشو توی زمان جا گذاشته بود.
توی چند ثانیه ی که دیر رسیده بود.. دیر رسیده بود تا مشعوقش رو برای آخرین بار ببینه.
و حالا قرار بود توی تمام عمر نکبت بارش حسرت دیدن رنگ چشم های اونو بکشه.
-آره من پدربزرگشم اما من خدای مرگم جانگکوک
یه خدای جاودانه تنها خدای قدرتمند جهان نمیتونستم بزارم شاهزاده ی قدرتمندی مثل تهیونگ زنده بمونه همونطور که تو کل تاریخ جهان اتفاق افتاده هرکول ، پرسیوس و تمام نیمه خداهای قدرتمند که بدست پدرشون کشته شدن.
-نیمه خدا؟ شاهزاده! اینا به یه ورم احمق جون من پادشاهم نه شاهزاده.
هادس و کوک سریع سمت صدا برگشتن.
جانگکوک توهم زده بود..
یه توهم خیلی واقعی
آخه تهیونگش سرپا پشت سر هادس ایستاده بود و در حالی که قلب خونین نگهبانی که چند دقیقه پیش اونو در آغوش گرفت بود در دست داشت،
 نیشخند همیشگیشو می زد:
"فک کنم منم مردم"
-تو...تو چطوری...!
تهیونگ حرف هادس رو قطع کرد:
-چطوری زنده م؟
اون قلب رو به کناری پرت کرد.
 برگشت و بال های سیاهش که حالا دیگه پژمرده نبودن رو نشون داد:
-یکی یه جفت بال بهم کادو داده.
هادس داد زد:
-ازت پسشون میگیرم.
تهیونگ اهمیتی به اون نداد و با خونسردی رفت سمت کوکی که حیرت زده روی زمین افتاده بود:
-حالت خوبه؟؟؟
و نگران به صورت کوک خیره شد که زخمی شده بود.
رنگ چشماش ...
اون الماس های که توی چشماش بودن هنوز می درخشیدن.
کوکی زد زیر گریه و با حیرت صدا زد:
-تهیونگ...
اون خیلی آهسته در آغوش گرفتش، آغوش کوتاهی که توی این وضیعت غنیمت بود.
واقعا بعداز این همه بلا کوک به همینم راضی بود
-میدونم میدونم همه چیز رو می دونم.
و عقب کشید:
-بزار حساب اون مزاحم رو برسم و بعد میتونیم حرف بزنیم.
کوک نتونست چیزی بگه فقط عقب کشید.
از روی غریزه چون تهیونگ رو میشناخت.
-هادس... هادس نچ نچ اشتباه بزرگی کردی...
واقعا ازت توقع نداشتم که انقدر احمق باشی و دستت به جونگکوک من بخوره.
هادس نیشخندی زد:
-الهه ی کوچولوی ما عصبانی شده! منو نخندون ته تو برای من هیچی نیستی.
ته با خونسردی قدم به جلو برداشت و هادس ناخودآگاه عقب کشید:
-آها پس برای همین انقدر خودتو این درو اون در زدی تا بال های منو داشته باشی.
رنگ از رخ هادس پرید و تهیونگ لبخند زد لبخندی تاریک از جنس اعماق مرگ:
-باید همون وقتی که بال نداشتم کارمو تموم میکردی..       
و منفجر شد.
نیروی سیاه تهیونگ از کف دستاش به بیرون شلیک شد و مستقیم به هادس برخورد کرد.
هادس سعی کرد انرژی رو منعکس کنه اما نتونست و روی زمین خورد.
-حالا اول جنگیم، مزه نمی ده همون اول بیفتی زمین پیرمرد.
اون سریع از جاش بلند شد و بال هاش بیرون آورد.
اون لعنتی شیش بال داشت..
بال هاش هیچ فرقی با بقیه نداشتن در اصل اونم مثل بقیه دوتا بال بیشتر نداشت،
 اما بقیه بال ها یه جور توهم و طلسم بودن برای پنهان کردن بال های اصلی.
 درست مثل کیتوسونه های نه دم که دم اصلیشونو با این کار پنهان می کردن.
و جنگ بین اونا شروع شد هر کسی یه جور می جنگید
اما هنوزم این تهیونگ بود که مثل مار حیله گرانه می جنگید و موفق شد یکی از بال ها رو ببره.
اما بال الکی بود و بدون هیچ خون ریزی روی زمین افتاد و محو شد.
در همون لحظه م هادس ضربه ی محکمی
به سینه ی تهیونگ زد که باعث شد اون چند قدم عقب بره و سینه شو بگیره.
کوک با ترس اونا رو تماشا می کرد.
می ترسید کار های تهیونگ باعث بشه بمیره .. اون هنوز از مرگ برنگشته داشت می جنگید ..درست بود که زیاد از این جور چیزا سر در
 نمی آورد اما اینو میدونست که اون حداقل باید یه روز برای بهتر شدنش استراحت می کرد.
عصابش خیلی بهم ریخته تر شد وقتی فهمید درست مثل یه چمدون بی مصرف یه گوشه بیکار افتاده.
 غریزه ش بهش می گفت از تهیونگ مراقبت کن ، از دورسین مراقبت کن ، از خانواده ت مراقبت کن.
اما هیچ جایی نمیتونست توی نبرد برای خودش پیدا کنه.
اون فقط تو دست و پا بود.
آخر سر مجبور شد فریاد بزنه تا جیمین بیاد و اون از وسط جمع کنه و بکشه عقب
 چون از شدت شوک هنوزم نمی تونست تکون بخوره.
بقیه هم با حیرت از گودال بیرون اومده بودن و توی دالان به تهیونگ خیره بودن.
اونام درست مثل اون همچین چیزی رو باور نمیکردن.
تهیونگ با اینکه تازه از مرگ برگشته بود فوق العاده می جنگید.
باورش سخت بود که تا چند روز پیش این پسر حتی نمی تونست نفس بکشه.
کوک با بیاد آوردنش باز اشک هاش شروع به بیرون ریختن کردن.
نیروی سیاه تهیونگ هنوزم جریان داشت..
هادس داشت به تهیونگ آسیب می زد اما نکته اینجا بود که نه به اندازه ی تهیونگ.
ته داشت اعماق روح هادس رو با نیروش میسوزند.
در همون لحظه بود که زیبایی نبرد خودشو نشون داد
تهیونگ انگار بعداز تجربه ی سالها تماشا کردن حمله ی گرگ ها یدفعه ی گرگ بودن توش شکوفا شده.
درست مثل یه رقصنده ی باله به هادس حمله کرد.  
نمی دونست چطور همچین چیزی ممکنه اما به نظر هادس کوچیک ترین شانسی جلوی تهیونگ نداشت.
هادسم میدونست این نبردیه برای مرگ پس اونم به حملاتش ادامه داد.
خداروشکر تهیونگ استاد جا خالی دادن بود و نصف حملات اونو دفع می کرد و صدمه ی زیادی نمیدید.
اما خونی که از گونه ش جاری بود یا زخم های که برمی داشت کوک رو هر لحظه نگران تر می کرد.
"تف به این بال ها که سفیدن."
کوک فکر می کرد قدرت بال هاش بخاطر رنگشونه که کمه و نمی تونه به تهیونگ کمک کنه.
اما در اصل به خاطر موجودیتش بود.
تهیونگ یه خدا بود ...
پسر هفتم هفتمین پسر.
خدای مرگ و زیبایی.. یه الهه ی کامل.
چیزی که هیچ وقت وجود نداشته.
پس عادی بود که کسی نتونه توی دعوا هاش بهش کمک کنه.
کوکی دست شوگا رو که دوری رو پشت سرش قایم کرده بود گرفت و سعی کرد به چیزهای آرامش بخش فکر کنه.
به اینکه خواب نمی بینه و تهیونگ زنده س دیگه لازم نیس هیچ قبر کوفتی بکنه و یا اینکه میتونه چشم هاشو ببینه.
و همین باعث شد قطرات اشک از روی گونه هاش سر بخورن و روی دست شوگا بچکه.
   -نگران نباش تا الان از پسش بر اومده اون میتونه شکستش بده.
کوک با صدای لرزان گفت:
-متاسفم که کامیوست کشتم اون مال تو بود.
-اشکال نداره فک کنم تو بیشتر لازم داشتی بکشیش....
اما کوکی دیگه گوش نمی کرد.
و محو پایان نمایش جنگ تهیونگ شد.
 قدرت هادس تحلیل رفته بود و حالا تهیونگ تونسته بود اونو به زانو بشونه و صلاح صاعقه رو جلوی گلوش گذاشته بود.
جیمین صورتشو برگردوند اما کوک نه.
اون میخواست ببینه..
بعداز اون همه بلا میخواست ببینه که تهیونگ چه مجازاتی رو براش در نظر می گیره.
آخه مرگ بهترین مجازات ها رو بلده.
-تو چطوری صاعقه.. چطور ممکنه.
تهیونگ لبخند زد:
-اوه اینو میگی از زئوس قرضش گرفتم.
-غیر ممکنه اون اینو از خودش جدا نمی کنه.
ته ابرو بالا انداخت:
-معلومه که نمیکنه پدر بزرگ احمقم ، من پادشاهش هستم اون خیلی وقت پیش بهم کادو دادش.
-باورم نمیشه.
کوکی از جاش بلند شد و جلو تر رفت تا مکالمه ی اون ها رو بشونه.
-تو میخوای منو بکشی.
تهیونگ شروع به چرخ خوردن کرد و یکم طول کشید تا کوک متوجه بشه که تهیونگ بال اصلی هادس رو توی دستش داره.
-نه من به اندازه ی کافی موجودات رو میکشم.
لبخندی شیطنت وار زد و پاشو روی یکی از بال های اون فشار داد و هادس از درد فریاد کشید.
کوکی با چشم های پر از کینه به صحنه خیره بود.
میخواست بره و شخصا تک تک پر های اون عوضی رو بکنه که شاید یکم از دردی که خودش و تهیونگ کشیدن رو بهش حالی کنه.
ته پاشو برداشت:
-اوخ شرمنده.
هادس به زمین چنگ زد و فریاد کشید:
-تو نمی تونی منو بکشی، تو نمیتونی هیچ کاری با من بکنی من خدای مرگم خدای جهان زیرین...
تهیونگ چشماشو تنگ کرد:
-بگو جون تو.
-من به همسرت زندگی دادم اونم با من میمیره.
ته خندید:
-هادس چرا فک می کنی منم اندازه ی تو احمقم .. نمی دونم بابام با اون همه هوش چطور پسر تواِ
به هر حال فک می کنی بعداز چسبیدن بال هام چرا برگشتم انقدر طول کشید؟
چشم های هادس از هم باز شدن:
-توو...تو توی جهان زیرین.
اون سرتکون داد:
-آره یکم تغیرات لازم بود و کی گفته تو خدای مرگی.
لبخند زد و ادامه داد:
- از بازنشستگی لذت ببر پدر بزرگ.
سربازای هادس بعداز مدت طولانی تکون نخوردن
ناگهان جلو اومدن و هادس رو گرفتن:
-دارین چیکار می کنین ولم کنین ..تهیونگ لعنتی چرا منو نمی کشی مگه انتقام نمیخوای.
ته خندید:
-بکشمت..نه نه میدونی بدترین مجازات برای یه زندان بان چیه.
رنگ از رخ هادس پرید و تهیونگ با بی رحمی ادامه داد:
-زندونی کردنش پیش زندونی هاش ...برو هادس برو و با روح های که قرن ها شکنجه شون کردی خوش بگذرون.
-نه..نه.. منوبکش... تو نمی تونی ... منو بکش.
نگهبانا کشون کشون اونو بردن و صدای فریاد هاش توی فضا محو شد.
و تهیونگ بلاخره برگشت .
اون برگشت سمت کوکی و کوک تونست چشم های باز اونو ببینه.
الماس های درخشانشو.
کوک در حالی که گریه می کرد تلو تلو خوران خودشو توی بغل تهیونگ انداخت.
-تو واقعیی؟
تهیونگ سرتکون دادو کوک با گریه زار زد:
-از کجا بودنم واقعیی؟
بدون اینکه تهیونگ جواب بده اون زمزمه کرد:
-هنوزم بدنت سرده..
تهیونگ هنوزم با اون موهای سفید طلسم شده بود و وزن زیادی نداشت کوک میتونست به راحتی اونو توی بغلش بچرخونه عجیب بود که هادس نتونسته بود:
-من فکر کردم مردی...یه لحظه فک کردم تنهام گذاشتی.
کوک روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد تهیونگ هول سعی کرد آرومش کنه:
-حالا اینجام و زنده گریه نکن مودو.
اما گریه کوک شدید تر شد:
-داشتم به این فکر می کردم که چطور برات یه قبر بکنم عوضی.
تهیونگ خیلی آروم اونو توی بغلش فشرد.
آغوشی که بوی گل های بهاری میداد و به سردی زمستون بود..
یه فکر مزخرف توی این وضعیت به سر کوک زد و با فن فن بدون اینکه متوجه بشه به زبون آوردش:
- چطور یه آدم که از لاغری شبیه به اسکلت میتونه انقدر جذاب و خاص و کامل باشه.
با گریه داد زد:
-چطور هنوزم خوشگلی.
تهیونگ به زور تونست جلوی خنده شو بگیره و به پشت اون ضربه زد:
-ببخشید گریه نکن.
بقیه خیلی آروم از دالان اومدن بیرون و بعداز مدت کوتاهی که به زور تحمل کردن تا کوک بتونه تهیونگ رو ببینه سمتش رفتن و همه در آغوش گرفتنش...
 تهیونگ در حالی که پرنسسش رو توی آغوش گرفته بود بین بازوان و اشک های بقیه گم شده بود.
همه گریه می کرد و در حال گریه میخندیدن.
هیچ خانواده ی به اندازه ی اونا در این شب خوشحال نبود...
اما ماجرا تموم نشده بود.
نقشه ی تهیونگ تازه شروع شده بود.
نقشه ی که تموم این مدت داشت میکشیدش و بخاطرش همسر و خانواده شو به این جهنم آورده بود، دنیای که بیشترین جادو توش جریان داشت...
بهترین جا برای تغییر دنیا.
-تهیونگ.
با صدای زنانه ی خانواده کنار رفت و تهیونگ دوری رو به بغل جین داد:
-تهیونگ تو تونستی تو زنده موندی.
اون فرسفونه بود که با چشم های اشک آلود خوشحالش تهیونگ رو توی آغوش گرفت.
ته با خوشحالی لبخند زد:
-آره تونستم نمیرم.
فرسفونه عقب کشید و دست روی صورت تهیونگ گذاشت و با مهربونی لبخند زد:
-توام عین پدرت کله شقی.
و بعد سریع جدی شد:
-باید قبل از اینکه هادس نقشه ی بکشه نقشه تو عملی کنی.
تهیونگ با تردید به کوک نگاه کرد:
-الان؟ آخه الان..نیروی کافی ندارم ، مطمئن نیستم بتونم انجامش بدم.
کوک نگران جلو اومد و دست تهیونگ رو گرفت:
-دارین درمورد چی حرف میزنین نقشه چیه؟
 تهیونگ گیج سعی کرد بخنده:
-امم من یه نقشه کشیدم...
شوگا  حرف ته رو قطع کرد:
-همونی که از وقتی اومده بودی می گفتی.
ته سرتکون داد:
-آره از وقتی کوک رو از دست دادم به فکرش افتادم ..میخواستم کل نظام مرگ رو عوض کنم هادس رو بیرون بندازم و مرده ها رو بگردونم.
کوک بهش خیره شد:
-چی ؟!منظورت چیه برگردونی.
-ما میمیرم کوک.. هر چقدرم تلاش کنیم ..من میمیرم..دوری میمیره..هممون میمیرم خب میتونیم دنیا رو طوری کنیم که فقط جهنمی ها بمیرن و بقیه بمونن.
جیهوب اخم کرد:
-جان! چطوری؟ میخوای همه رو جاودان کنی؟
-نه نه یه چیز آسون تر اگه آدم بدی باشی میمیری و به دنیای پایین سقوط میکنی..اما اگه آدم خوبی باشی میمیری و روحت این بالا میمونه درست مثل تیموتیوس.
اینطوری نامجون و سوجی.. ولنتاین و دوستاشون و همینطور میرای..
اون میتونست میرای رو دوباره ببینه.
و نگرانیی درمورد مرگ دخترش و تهیونگ نداشته باشه.
خیلی خوبه اما:
- چطوری؟
-با فرسفونه، اون دروازه های پایینی رو باز می کنه تا روح ها بیان بیرون و ..
کوک پرید و سط و مشکوک گفت:
-و تو؟؟ تو چیکار میخوای بکنی؟
-خب من دروازه ی جهنم رو بسته نگه میدارم تا هادس و دوستاش اون پایین بمونن.
جانگکوک فریاد زد:
- چـــــی! کیم فاکینگ تهیونگ
من عمرا اجازه ی این کارو بدم تو تازه سرپاشدی موهات هنوزم سفیدا خودتو نگاه کن کلا پنجاه کیلوهم نیستی.
ته به خودش نگاه کرد:
-بابا بالای پنجاهم ..و خب میدونم اما کوک اگه الان این کارو نکنیم نمیتونیم بعدا دروازه ی جهنم مهرموم کنیم تا هادس اونجا ضعیفه باید کارشو تموم کنیم.
کوک دست تهیونگ رو فشار داد و نگران سرتکون داد:
-تو نمی تونی.
-هیچی نمیشه بهت قول میدم.
و آروم دستشو بیرون کشید.
تهیونگ و فرسفونه دستاشونو بهم دادن و شروع به ورد خودن کردن.
اول فرسفونه شروع کرد و دور برشون باد وحشناکی شروع به وزیدن کرد.
و ناگهان یه گرد باد راه افتاد که آسمون رو میدرید.
آسمون از رنگ سرخش به بنفش تغییر کرد و بعد که دریچه ی باز شد و روح ها شروع به بیرون اومدن کردن.
تهیونگ چشماشو بست و یکی از دستاشو بالا برد.
با این کارش خیلی از روح ها سرجاشون برگشتن.
و اینکار تا چند دقیقه ادامه پیدا کرد همه چیز خوب پیش می رفت.
حتی شوگا و جیهوب چند باری داد زدن که یکی از اون روح ها رو میشناسن.
تازه ولنتاینم دیدن .. درحالی که با خوشحالی بچه شون رو توی بقلش داشت.
خوشحال بود که اونو با لبخند میدید:
-خوشحالم زنده می بینمت.. واقعا مرگت برای ماها سخت بود.
کوک لبخند زد و دوری رو بغل کرد:
-اینم دختر ماست همونی که میخواستی ببینش.
دوری به ولنتاین زل زد و رک و پوست کنده گفت :
-بچه ت خیلی زشته.
ولنتاین بلند زد زیر خنده و کوک از خجالت سرخ شد:
-عجب.
-درست عین باباشه.
کوکی معلمشو دید، همکلاسی هاش که توی جنگ مردن و پدربزرگش..
خدای من.
وقتی اونو دید روی پاهاش افتاد.
هنوزم همونقدر پیر و شیرین بود.
- منم خیلی دوستت دارم.
با گریه اونو به خودش فشرد:
-منم با تموم وجودم دوست دارم پدربزرگ.
همون لحظه بود که نامجی و سوجیم از راه رسیدن درست مثل روز مرگشون شاداب و زیبا بودن.
کوک با عجله بغلشون کرد اما جین مهلت زیادی بهش نداد و جلو اومد و اونا رو بغل گرفت.
روح های غریبه سریع اونجا رو ترک کردن و فقط سوجی و نامجون و پدربزرگ کوک کنارشون ایستاده بودن.
هیچ کس حرف نمیزد نه روح ها ن زنده ها.
همه منتظر بودن تا دریچه بسته بشه.
 نمیدونست چقدر طول کشید اما طولانی بود.
و دیگه باید تهیونگ بس می کرد:
-چرا دروازه رو نمی بندن دیگه روحی بیرون نمیاد.
جیهوب سرتکون داد:
-حق باتوا یه دقیقه..
اون چشم هاشو بست و به تهیونگ وصل شد بعداز چندثانیه کوتاه محکم به دیوار خورد.
نیروی ته اون پرت کرد تیموتی سریع پرسید:
-حالت خوبه؟
اون سرتکون داد:
-فکر افتضاحی بود که به تهیونگ وصل بشم.
سرشو مالش داد:
-یه روح بیرون نیومده روح میرای.
بدن کوک یخ زد خواهرش.
خواهر شیرین و کوچیکش که حتی دیگه قیافه شو به یاد نداشت.
همون لحظه بود که تهیونگ به زمین افتاد.
کوک شوکه جلو رفت تا به ته کمک کنه اما جیمین جلوشو گرفت:
-نمی تونی بری زیر بار نیروش از بین میری.
ته دستشو از فرسفونه رها کرد و دوتا دستاشو بالا برد ...
توی آسمون پر از روح بود که داشتن فشار
 می آوردن تا از دریچه بیان بیرون.
و بینی ته خونریزی رو شروع کرد.
نشون اولی که باید همین الان تمومش کنن.
کوک فریاد زد:
-ولش کن تهیونگ ولش کن.
نامجون جلو اومد و بلاخره حرف زد:
-برو بهش کمک کن..
جیهوب شوکه گفت:
-من! چطوری اون عین یه برق ولتاژ بالاست بهش وصل بشم هیچی ازم نمیمونه.
کوک سریع گفت:
-باید جلوشو بگیرم.
نامجون دست کوک رو گرفت:
-ن ن نمیتونی اون نیروی کافی رو برای بستن دروازه نداره مگه اینکه از نیروی زندگی خودش بزنه و بره توی جهنم.
کوک داد زد:
-چی؟!
-باید بهش کمک کنیم ما سرشار از نیرویم بهش کمک می کنه تا میرای رو بیرون بکشه و دروازه رو ببنده.
جیهوب سر تکون داد:
-فکر خوبیه نامجون اما همونطور که بهت گفتم ته فیش خوبی برای زدن برق نیست میترکیم.
کوک سریع گفت:
-حق با جیهوبه اما ما میتونیم از محافظ استفاده کنیم.
سوجی داد زد:
-از کی تا حالا شماها برق کار شدین!؟ درست حرف بزنین.
-من گلدنم.. طلا.. این یعنی چی؟
جیمین تکرار کرد:
 -یعنی چی؟
کوک با اخم گفت:
-یعنی رسانا
طلا بهترین رساناست شاید من بتونم نیروی شما رو به ته برسونم.
نامجون کمی فکر کرد:
-خوبه فک کنم عملی بشه.
جیهوب دست کوک رو گرفت:
-اگه نشه چی؟؟
-هیچی منم با ته میرم بیاین.
کوک سریع سمت تهیونگ دوید زیر بار روح ها داشت له میشد و دستشو محکم روی سر اون گذاشت از روی غریزه انجام میداد و مطمئن نبود درست باشه اما نیروی تهیونگ اونو پرت نکرد.
کوک لبخند زد و دستشو سمت اونا گرفت.
جیهوب سریع دستشو به کوک داد و به طور زنجر وار همه دستاشو به هم دادن جز روح ها که نیروی نداشتن.
و ناگهان لرزش دست های تهیونگ متوقف شد و اون از جاش بلند شد.
دستاشو بلا برد و مشت کرد و سمت زمین کشید.
با این کارش روحی که بین همه گیر کرده بود رو گرفت و بیرون کشید بعد سریع فرسفونه و اون دروازه رو بستن.
و همه روی زمین افتادن.
در حالی که آسمونو رو نگاه می کردن بهم دیگه لبخند میزدن و جیهوب بود که گفت:
-تو نیروی تهیونگ رو تکمیل میکنی خیلی خفنه.
کوک خندید:
-ما انجامش دادیم.
انقدرام بی فایده نبود حالا میتونست به تهیونگ کمک کنه.
تهیونگ از جاش بلند شد و حالا داشت اطراف رو میدید همونطور که انتظار داشت نامجی و سوجی اونجا بودن.
اون عین پسر بچه ها به آغوششون پرید و کوکم میرای رو توی بغل گرفت:
-اوپا اوپا چقدر بزرگ شدی.
کوک در حالی که می گیریست اونو توی آغوشش فشرد:
-بزرگ نشدم پیر شدم میرای.
و زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد که با ذوق دوری رو به اونا معرفی می کرد ....
..........
جانگکوک احساسی داشت که نمیتونست اونو کاملا توضیح بده.
او مدت زیادی و توی ترس از مردن تهیونگ زندگی کرده بود و حالا اون کنارش بود.          
 اون برگشته بود و در امان و تمیز بود.
موهای خشک شده ش که به شکل یه توده نخ ابریشمی شبیه بود رنگشون از سفید داشت به سمت خاکستری می رفت.
موهاش داشتن کم کم تیره می شدن.
کوکی کنار تهیونگ که تمام روز رو توی تخت از خستگی افتاده بود دراز کشیده بود و نفس می کشید.
و برای صدمین بار هول از جاش بلند شد و تنفس ته رو چک کرد.
تهیونگ که با این کارش از خواب بیدار شد اخم کرد و زمزمه وار گفت:
-زنده م.
و دست اونو گرفت و توی بغلش کشید.
و لحظه ی بعد کوک توی آغوش گرم تهیونگ بود
آغوش گرم..
تهیونگ گرم بود..و گرمای زندگی داخل بدنش بود.
اشک خوشحالی توی چشم های کوکی حدقه زد.
و به صورت لاغر و بی نقص تهیونگ خیره شد.
بار ها و بارها آب دهنشو قورت داد و همون طوری که حس می کرد امواج خوشبختی از وجودش پخش می شه سعی کرد با تهیونگ حرف بزنه.
ازش تشکر کنه.. بهش بگه چقدر خوشبخته..یا اینکه چقدر خوشحاله.
هر چند که میدونست خود تهیونگ خیلی زود باهاش حرف میزنه و دست از دراز کشیدن بر میداره .
بعد اونو توی عشق فوق العاده ش غرق میکنه اما نمیتونست بیشتر از این صبر کنه.
اون تهیونگ رو از دست داده بود و هنوزم از ترس اون لحظه بدنش می لرزید و هربار که به یاد می آوردش تمام گلوش پر از گریه می شد.
و قبل از اینکه بفهمه .
شروع به حرف زدن کرد..
کلمات مثل حباب از دهنش بیرون می ریختن و شهدی که ازش حباب درست می شد توی قلب زنده شده ش بود..
اینکه چقدر ترسیده ، چقدر دوستش داره ، چه اتفاقاتی افتاده و ... و....
- ..... واقعا متاسفم که جلوی شمشیر پریدم حالا میفهمم چه حسی داشتی..افتضاح بود.
ناگهان تهیونگ دست از گوش دادن برداشت و پرسید:
- میدونی چقدر دوست دارم؟
قبل از اینکه کوکی بتونه جوابی بده تهیونگ زمزمه کرد:
-فکر نکنم بدونی.. بارها دیدم که چطور میخواستی نجاتم بدی منی که از روز تولدم امیدی به نجاتم نبود ...تو هر کاری کردی، هرکاری کردی که بتونی منو نجات بدی .. اما فک نکم بدونی جانگکوک که عشق من به تو چقدر بیشتر شده.
کوک با چشم های پر از اشک و عشقش به تهیونگ خیره موند.
دیگه به چیزایی ضمختی مثل کلمات برای گفتن احساس تهیونگ بهش نیازی نبود.
تمام ذهن تهیونگ به روش باز بودن.
چشم های شیشه ی تهیونگ همه چیز رو روشن و با وضوح بهش نشون میدادن.
خبری از تاریکی یا پنهان کردن نبود...
-نامی.
صدای فریاد دوری یه لحظه اونا رو ترسوند و تهیونگ با قیافه ی متعجب به کوک خیره شد:
-اون الان به بابابزرگش گف نامی؟
کوک خندید:
-دختر توِا دیگه.
حالا همه باهم توی عمارت زندگی میکردن تا بتونن بعداز اینکه تمام موهای تهیونگ سیاه شد اینجا رو درست کنن.
زیبایی شو بیشتر کنن و عمارتت رو بزرگ تر کنن.
چون حالا افراد بیشتری پیششون بودن.
نامجون و سوجی که یه لحظه ام از دورسین جدا نمیشدن.
جیمین و شوگا که شبیه زوج تازه ازدواج کرده ی فامیل بودن
پدربزرگ و میرای که باهم توی اتاق بودن و مثل نوه و پدربزرگ های عادی هر خانواده ی بودن.
و ساحره ی تنهای عمارت که همش دنبال جن همزاد بود.
کسی چه میدونه شاید همین روزا تیموتیوسم به جیهوب پا داد و از سینگلی درش آورد.
فرسفونه ترجیح داد بره و پیش مادرش زندگی کنه.
و آخرین زوج ...
تهیونگ و جونگکوک که باهم روی توی اتاقی قدیمی دراز کشیده و به هم خیره بودن بدون هیچ حرفی.
انگار سال هاست که از هم دورند.
البته سال ها بود که بدون آرامش واقعی کنارهم بودن و ..
این اولین بار بود که بدون هیچ نگرانی کنار هم بودن.
کوک دست تهیونگ رو ناز می کرد و همش صورت اونو میبوسید.
خدا میدونست چندبار امروز این کارو کرده.
اما میتونست تا آخر عمرش ادامه ش بده.
کوکی فکر می کرد که فقط به همدیگه نگاه میکنن و توی چشم های هم غرق میشن.
اما این اتفاقی نبود که افتاد..
نگاه تهیونگ سمت بوت کوک کشیده شد و اون سریع متوجه ش شد و ضربه ی آروم به تهیونگ زد:
-حداقل وانمود کن که داری بهم توجه میکنی.
تهیونگ اونو به خودش چسبوند:
-میخوام توجه بکنم بهت دیگه.
کوک خندید:
-نمیخوام بکنی بهم.
تهیونگ شروع به بوسیدن کوک کرد.
و کوک دستاشو داخل پیراهن تهیونگ برد جایی که دیگه زخمی دردناک وجود نداشت و نرمی پوست تهیونگ رو به جای بخیه های ضمخت می شد حس کرد.
-آه.
ته گردن کوک رو گاز گرفت و دوباره بوسیدش..
عطش داشتنش داشت می کشتش.
برای همین بار ها و بارها بوسیدش و کوکم جوابشو با بوسه هاش میداد...
عشق بین لب های اونا جاری میشد و کوک رو درون خودش غرق میکرد..
-بهت گفته بودم از هپی اندیگ بدم میاد.
کوک عقب کشید:
- چی!
تهیونگ نوک سینه های کوک رو فشار داد
-یه جا خوندم داستان ها یه جایی تموم میشن و این نویسنده س که تصمیم میگره کجا تمومش کنه قبل از مرگ یا بعداز مرگ آدما؛
آدما میمیرن و اگه یه داستان هپی اند باشه یعنی قبل از مردن اونا نویسنده داستانو تمومش کردن.
  کوک خندید و لباس هاشو در آورد:
- این نوشته مال دو یا سه قرن پیشه
 ما که حالا جاودانیم و توی این دنیا کسی نمیمیره پس ما تا ابد باهم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم
 یه هپی اند واقعی  ..
ته اخم کرد:
- اینطوری زندگیمون شبیه داستان سیندرلا میشه میدونی که بدم میاد.
کوک خندید و روی تهیونگ اومد:
-خب بگو چی دوست داری؟
تهیونگ بوتی کوکی رو توی دستاش گرفت و فشارشون داد کوک بی اخیار ناله کرد:
-آه.
و تهیونگ شیطنت وار خندید:
-من سکس اند رو ترجیح میدم.
 
*مراقب تهیونگ باشین.
از اون فقط توی جهان یکی وجود داره.*
 
.پایان.
 
خب این فیکم تموم شد و امیدوارم پایانشو دوست داشته باشین.
ممنون که تا الان همراهم بودین و صبوری کردین و با نظراتتون حمایتم کردین.
همین دیه
لطف کنین قسمت آخری رو سایلنت نباشید و چهارتا نظر بزارین و روح نویسنده رو شاد کنین
تیزرها و تمام پوستر های کوپید و همینطور عکس های آشنای با فضا و شخصیت ها توی چنل قرار گرفته‌.
میتونید دان کنیدش
و پارت سورپرایزی بعداز یه مدتی که دلتون تنگ شد قرار میگیره😘💙

mistake of Cupid | VkookWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu