part38🖤☠

1.5K 248 21
                                    

قسمت سی و هشتم

- بابایی بیدار شو بابایی.
کوک توی تخت غلت خورد ولی از خواب بیدار نشد.
برای همین دورسین با تمام قدرتش جیغ کشید:
-بـــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــایی.
 کوک بلاخره از جاش بلند شد و عصبی چشماشو بهم مالید:
-بچه به من رحم نمی کنی به حنجره ت رحم کن، مگه باهم قرار نزاشته بودیم من کل صبحو بازی کنم باهات و تو کل شبو بزاری بخوابم؟
اون درحالی که لبو لچش آویزون بود جیغ زد:
-بابایی بهم گفت باهام بازی میکنه.
کوک چشماشو بهم مالید:
-خب برو باهاش بازی کن مشکل چیه؟
اون نشست روی زمین:
-آخه نمیاد بگه بازی تمومه خسته شدم، بابا کوکی پس تا کی باید وایسم تا جایزه بگیرم.
جانگکوک حدس زد احتمالا تهیونگ بچه رو سرکار گذاشته برای همین دلش برای دورسین سوخت و بغلش کرد:
-خب عزیز دلم بابا گفت چه بازی میخواد باهات بکنه بگو تا باهم بقیه شو بازی کنیم.
-بازی آدم بازرگا.
کوک اخم کرد:
-چی؟ اون دیگه چیع؟
*آدم بزرگا میتونستن چه بازی جز سکس داشته باشن آخه*
اون عبوس توضیح داد:
-بابا کوکی تو خیلی خنگی اصلا بلد نیستی بازی کنی، بازی آدم بزرگا اینطوریه که من در اتاق رو قفل می کنم و تا میتونم تو رو اینجا نگه میدارم هرچقدر اینجا بمونیم من بیشتر شکلات می برم.
ابرو های کوک بهم گره خورد:
-چی؟ اینا رو بابا تهیونگ بهت گفته آره دوری؟
اون سرتکون داد و کوک هول از جا پرید.
 هیچ دلیلی برای اینکه تهیونگ بخواد همچین بازی رو با بچه بکنه وجود نداره جز اینکه ...
جز اینکه دوباره بخواد یکی از اون کارای خرکی شو بکنه.
کوک سریع از جاش بلند شد و دوری رو بغل کرد و شروع به دویدن کرد.
خیلی سریع خودشو به اتاق جین رسوند و درو باز ضرب باز کرد.
جین هول از روی تخت افتاد پایین و داد زد:
-چه خبرته؟
کوکی دوری رو فرستاد تو:
-حواستو بده بهش تا برگردم.
و دنبال تهیونگ گشت اتاق پذیرایی، اتاق
خواب ها ، دستشویی و هر جایی که به فکرش رسید.
جینم پا به پاش با بچه دنبالش می اومد:
-داری چیکار میکنی نصف شب؟
-تهیونگ، کمکم کن پیداش کنم.   
کوکی نگران دوید بالا و جین داد زد:
- شاید یه جا گرفته خوابیده.
اما کوک انگار که نمی شنید تمام وجودش مثل سیرو سرکه می جوشید.
میترسید بازم یه بلایی رو به جون خریده باشه..
میترسید که...میترسید که اون بازم تنهایی به جنگ چیزی رفته باشه.
از همه بیشتر از این می ترسید که
بخاطر اون بازم اتفاقی برای تهیونگش افتاده باشه.
...تهیونگ اون..
تهیونگ عزیزش.
و بلاخره رسید جایی که احتمال خیلی کمی داشت که اونجا باشه.
اتاق کار شوگا..
اون و شوگا زیاد آبشون توی یه جوب نمی رفت پس تهیونگ معمولا به هر چیزی که به اون مربوط می شد نزدیک نمی شد.
اما این بار کوکی امیدوار بود که اون حداقل اینجا اومده باشه.
برای یه چیز ساده مثل دیدن کارهای شوگا یا حداقل برای دیدن پارچه ها.  
اما درو باز که کرد متوجه شد.
چیز ساده تو زندگی اونا معنایی نداره.
هیچ وقت نداشت.
در اتاق مخفی که به زیر زمین راه داشت باز بود و صدا های عجیب و غریبی ازش خارج می شد.
کوک قبل از اینکه سکته رو بزنه سریع شمعی رو پیدا کرد و داخل شد.
-تهیونگ.
کوکی اصلا نفهمید چطور تونست سالم از راه پله پایین بره.
از نگرانی تمام پله ها رو دوتا یکی کرد.
و خودشو به پایین رسوند.
و دیدش ...
دیدش پیکره ی سیاه رنگی که تهیونگ بود.
روی زمین افتاده بود و می لرزید.
کوک جیغ زد:
-تهیونگ.     
و سریع اونو در آغوش گرفت:
-چی شده عزیزم؟
تهیونگ نمی تونست نفس بکشه فقط به کوکی ضربه زد:
-منو ببر ...بیرون...خواهش ..میک.نم.
کوک با عجله اونو کول کرد و از پله ها بالا آورد.
-الان میریم بیرون، نفس عمیق بکش عزیزم،من پیشتم.  
ته حرفی نزد فقط نفس هاش روی گردن کوک نشونه ی زنده بودنش بود و بلاخره اون دوتا از اون اتاق خفقان آور بیرون اومدن.
و کوک روی زمین گذاشتش.
سر تهیونگ رو بغل کرد و تنفسش رو چک کرد:
-صدامو میشنوی تهیونگ آوردمت بیرون، عزیزم؟
تهیونگ بی جون سرشو تکون داد.
جین هول داخل اومد:
- چی شده؟ یا خدا تهیونگ خوبی.
سریع دوری رو زمین گذاشت و سمت ته اومد بقیه هم رسیدن.
جین نگران پرسید:
-چی شده؟
کوک در حالی که شوکه شده بود گفت:
-نمیدونم حرف نمیزنه.
جیهوب از بین اون ها خودش رو به تهیونگ رسوند.
و پرسید:
-ته یه مشکلی هس مگه نه؟
و تهیونگ یغه ی اونو گرفت و لب زد:
-تیموتی...تیموتی اینجاست.
و از حال رفت.
همین یه جمله کافی بود تا کل خانواده کیم بهم بریزه.
جز جانگکوک.
چون روحشم خبر نداشت تیموتی کیه.
(به شوگا جیمین گفته)
جین تهیونگ رو برد توی رخت خواب.
و جیهوب فقط گفت که دلیل از حال رفتنش خستگیه.
اما عجیب بود تهیونگ برای چی باید از خستگی از حال بره.
اون که این مدت به توصیه جیهوب بیشتر وقتش رو توی تخت خواب می گذروند و فقط برای بازی کردن با دورسین از تختش بیرون می اومد.
*اینجا چه خبره؟*
کوک چشماشو تنگ کرد و به بقیه خیره شد.
به تک تکشون چشم غره رفت و بلاخره پرسید چیزی که نباید می پرسید رو:
-تیموتی کیه؟
جیمین در حالی که لب هاشو می گزید به جین نگاه کرد و جینم به جیهوب.
نگاهشون نگران بود اما بلاخره این جیمین بود که حرف زد:
-خب در اصل درستش تیموتیوسه.
کوک عصبی داد زد:
-برام مهم نیس اسمش چیه فقط بگو چرا باید با اومدش حال تهیونگ من بد بشه، من قبلانم اسمشو شنیدم جیمین به نعفته با من روراست باشی.
-...راستش..اون یه جن ...جن همزاد...چطور بگم جانگکوک اون همزادته.
کوک خشکش زد می دونست که شوگا همزاد جنی به اسم یونگیه اما هیچ وقت تصورشم نکرده بود که خودشم یه همزاد داره.
جیمین با سکوت کوک ادامه داد:
-راستش اون پرنسس بود و قرار بود ملکه ی جن ها بشه یعنی با همزاد شوگا ازدواج کنه و وقتی ما رفتیم به بُعد اونا ...وقتی که اون تهیونگ رو دید..
کوک حرفشو قطع کرد و تلخ ترین حدس عمرشو زد:
-عاشق تهیونگ شد؟
جیمین آب دهنشو قورت داد:
-اون آره عاشقش شد اما تهیونگ نه .. اون تمام مدت بهت وفادار بود حتی بهش نگاهم نمی کرد ..
دستای کوک مشت شد:
-پس چی شد؟
-..تیموتی تا آخر با ما بود..اون کمک مون کرد تا بُعد جن ها رو ازبین ببریم و تهیونگ بهش گفت با خودش میارتش اینجا..
کوک با حسادت داد زد:
-چی ؟!چه غلطا اونوقت چی شد زود باش بگو.
شوگا خونسرد پرید وسط:
-هیچی زد قلبشو از سینه ش بیرون کشید.
چشمای کوک گرد شد:
 -چی؟؟؟ چی!!!!
 جیمین به اون چشم غره رفت و شوگا شونه بالا انداخت:
-چیه خب خودت تعریف کردی برام.
جیم عصبی سریع سمت کوک برگشت:
-باید میکشتش تا بتونه زنده ت کنه بعدشم اصلا دست خودش نبود قاطی کرده بود مرگ کل وجودشو گرفته بود فرداش اصلا یادش نبود چرا اینطوری شده کلی قاطی کرد بعدشم مریض شد بعد یهو گفت اشکش رو میخوا.....
بقیه حرفا رو اصلا نشنید.
 کوک انقدر گیج شده بود با این حرفا که
اصلا قضیه ی اشک و بیرون کشیدن قلب و تیموتیوس و جن های قبیله مین و یونگی قاطی کرد.  
اشک چه کوفتیه آخه این وسط.
جیم انگار داشت یه داستان تخمی تخیلی براش تعریف می کرد.
از همه ی کارهای که تهیونگ کرده بود از همه ی سختی های که کشیده بودن.
ته فقط بال هاشو براش نداده بود.
اون تموم وجودشو این وسط گذاشته بود.
-بیا این آب قند رو بخور.
کوک با دستای لرزون آب رو گرفت و اشک هاش در حالی که بیرون میریخت آب رو سر کشید.
شیرینی آب کمک کرد رنگ رخش بهتر بشه.
اما چیزی که تو ذهنش همش تکرار می شد این بود.
"تهیونگ بخاطر من زیبایشو از دست داده بوده
حالا که زنده شدم بخاطر من مرگو از دست داده
من دقیقا دارم چه بلایی سرش میارم."
کوکی از جاش بلند شدو با صدای لرزان پرسید:
-    پس اگه مرده ، اگه قلبشو از سینه ش بیرون کشیده پس چطوری دیدتش؟ پس چطور ممکنه همچین کوفتی رو ببینه ها؟؟؟بگین دیگه؟
جین بعداز سکوت بقیه گفت:
- شاید چون ضعیف شده توهم زده.
کوکی سریع گفت:
- نه غیر ممکنه تهیونگ توهمه اونو بزنه.
جین داد زد:
- حسودی نکن کوک این یه چیز جدیه ، اون زده یه بچه ی بی گناهو کشه بعدشم کلی داغون شد مطمئن باش کلی عذاب وجدان داره برای چی نباید توهم بزنه.
کوکم در مقابل فریاد زد:
- تهیونگ مرگه چطور ممکنه برای کشتن یه نفر عذاب وجدان داشته باشه.
جین از عصبانیت دستاشو مشت کرد و با صدای خفه ی شروع به توضیح دادن کرد:
- برای اینکه مرگ داره از بین میره نگاه کن، نگاه کن کوک اون ضعیف شده هر چقدر ضعیف بشه بار کشتن براش بیشتر میشه پس ممکنه واقعا توهم زده باشه.
و قبل از اینکه اون دوتا از شدت فشاری که روشون بود خودشونو به کشتن بدن
جیهوب پرید وسط و بلاخره گفت:
-نه ممکنه واقعا اون پایین تیموتی رو دیده باشه.
کوک برگشت سمت اون و اخم کرد:
- چی! دیوونه شدی؟
- نه نه حسش می کنم، یه نیروی شر اینجاست باور کن کوک
فک می کردم که بخاطر قدیمی بودنه اون آینه ست اما ممکنه واقعا تیموتی باشه.
جیمین به جی خیره شد:
- چطور ممکنه من با چشمای لعنتی خودم، قلب آبیشو توی دست تهیونگ دیدم.
اون سریع گفت:
- ممکنه ، ممکنه چون اون به عنوان جن مرده پس چون مرده اون یه روحه.
شوگا لبخندی عصبی زد:
-تبریک میگم همینو کم داشتیم یه روح عصبانی.
جیهوب ادامه داد:
-آره شوگا یه روح عصبانی اما ممکن همین نباشه شاید هادس فرستادش تا دهنمونو صاف کنه شایدم از دستش فرار کرده باشه اگه یه روح عصبی فرار کرده باشه میتونیم باهاش معامله کنیم اما اگه روحی باشه که هادس دنبال ته فرستاده باشه آره اون موقع واقعا صاف میشیم.
کوک اخم کرد:
-من که فقط میخوام آینه رو خورد کنم.
جیمین داد زد:
-نه تو نباید این کارو کنی نه من نه تهیونگ مطمئن باش بهت اجازه نمیدیم.
کوک عصبی عقب کشید و درحالی که داشت ناخون هاشو می جوید پرسید:
-دوری کجاست.
-داره با پرستار بازی می کنه چندتا نگهبانم مراقبشونن.
اون موهاشو عقب داد:
-ن به هیچ وجه نزارین با پرستار تنها بمونه یکیتون بره پیشش مطمئنم ته بیدار بشه سر این شر به پا می کنه.
جیمین اخم کرد:
-تو چی؟
-من میرم پیش تیموتیوس تا باهاش بیشتر آشنا بشم.
جین جلوشو گرفت:
-چی تو؟ تو رو من میشناسم قبل از اینکه تیموتی رو ببینی از حسادت می ترکی.
کوک چشماشو تنگ کرد و با جدی ترین حالت به جین نگاه کرد:
-آره جین من حسود ترین آدمیم که تو عمرت دیدی احمق ترینشونم هستم ولی این دفعه تو این زمان این منم که باید از تهیونگ محافظت کنم دیگه هر چقدر اون خودشو سپر کرده بسه
من جانگکوک ملکه مرگ ازش محافظت میگم جلوی هر چی که حتی بخواد بهش کوچیک ترین نگاهی بندازه.
و رفت داخل اتاق.
از اون پله های قدیمی پایین رفت و جلوی آینه ی که خودش توش بود ایستاد.
آینه کوک رو نشون میداد بازتابی بی نقص مثل همه ی آینه ها.
برای همین صدا زد:
-تیموتیوس.
اتفاقی نیفتاد و اون به آینه کوبید:
-هی پسر ...
قبل از اینکه جمله ش تموم بشه تصویر دیگه خودش نبود.
خودش بود اما بازم خودش نبود.
اون لبخند مال اون نبود ، چشمای شیطنت وارش و پوست آبیش ...
یه موجود عجیب و ترسناک که با لبخندش نیش های تیزه شو به نمایش گذاشته بود.
کوک شوکه عقب کشید و بازتابش تو آینه لب زد:
-تو همونی، ..جانگکوک ...
همونی که من بخاطرش مردم.
کوک سعی کرد به خودش بیاد و خودشو خونسرد نشون بده:
- اوه تازه شنیدم که چی شده متاسفم برا مرگت، اما بهتره بریم سر اصل مطلب اینجا چیکار میکنی.
اون قیافه ی ناامید به خودش گرفت:
-انتظار واکنش بهتری داشتم حداقل یکم ترس و جیغ و جیغ ، بهت تبریک میگم خیلی شجاعی.
کوک شجاع نبود خیلی هم ترسو بود.
مخصوصا تو این موارد ..
اما الان وقت ترس نبود.
وقت عاشقی هم نبود..تهیونگ یک حامی نیاز داشت.
وکوک مطمئن میشد که نیازش برطرف بشه.
-واسه چی اینجایی تیموتی مطمئنم برای یه روح خیلی سخت بوده که خودشو به این بُعد برسونه.  
تیموتی تو آینه چرخی زد و موهای بلندش رو به رخ کوک کشید.
انگار داشت می رقصید مثل مار به خودش کش و قوص میداد و بدنشو میلرزوند.
خیلی سرخوش بود.
-از دست هادس فرار کردم حتمی میدونی برزخش جای افتضاحیه.
و قبل از اینکه کوک چیزی بگه ادامه داد:
-راستش اومدم یکم زیبای تاریک رو اذیت کنم 
می دونی که میتونم چه آشوبی تو زندگیت بندازم مگه نه کوک کوچولو.
کوکی از عصبانیت قرمز شد و دندون قروچه کرد:
-تو روی شوهر من لقب گذاشتی.
قطعا اگه تیموتی تو آینه نبود کوک تو اون لحظه خفش می کرد.
اما متاسفانه بود.
-اووو یکی اینجا حسودیش شده.
روی هوا سر خورد و با جدیدت تمام گفت:
-ناامید شدم..نا امیدم کرد من با تمام وجودم دوسش داشتم هیچ وقت بهش صدمه نزدم همیشه مراقبش بودم، دوستام و خانواده مو بخاطرش به کشتن دادم و تنها چیزی که ازش خواستم یه لبخند بود و اون منو کشت..
لبخند زد و به چشمای کوک خیره شد:
-منو بخاطر تو کشت، قلبی که میخواستم تقدیمش کنم رو از بدنم بیرون کشید... برای چی کوک براتو..
تویی که به نظرم خیلی کمتر از منی..
تویی که .   .
حرفشو قطع کرد و کوک سریع گفت:
- اون تو حال خودش نبود بخاطر مرگ من خورد شده بود و مرگ تموم وجودشو گرفته بود.. وگرنه هیچ وقت تو رو نمی کشت تهیونگ من همچین آدمی نیس.
-تهیونگ تو؟..
اون خندید و با لحن مسخره ی دوباره تکرار کرد:
-تهیونگ تووو.
   کوک داد زد:
-آره اون مال منه من کسیم که باهاش ازدواج کرده و ازش بچه داره پس نمیزارم یکی بیاد و زندگیمونو خراب کنه من نمیزارم به تهیونگم صدمه بزنی.
اون عصبی به کوک خیره شد:
-بچه؟اون بچه...قبل از اینکه تو بغلش کنی من کردم من از اون معرکه نجاتش داد تا کشته نشه من تهیونگ رو نجات دادم تا خودشو تو غم مرگت به کشتن نده بعد میگی مال توان
میدونی کوکی فک کنم عادت کردی همه چیزارو آسون به دست بیاری.
بعد داد زد:
-ولی من اینارو با چنگ دندون نگه داشته بودم.
بعد ناخون هاشو رو آینه کشید و صدای گوش خراشی به وجود آورد.
که باعث شد کوکی جلوی گوش هاش رو بگیره.
و بعد با لبخند گفت:
-کوک تو حتی نمیتونی ازشون مراقبت کنی.
کوکی شوکه به آینه خیره شد که ازش خون می چکید.
- تو..تو الان چیکار کردی.
-ها اینو می گی؟ عزیزم این کاریه که روح ها میتونن بکنن هر ضربه ی که به آینه بزنم هر خراشی که بکشم رو بدن تهیونگ جونت اثر می کنه.
بعد خندید:
-دلم میخواست روی تو باشه تا درد کشیدن تهیونگ رو ببینم اما امکاناتم زیاد پیشرفته نبود.
کوک داد زد:
-نه ..نه تو نباید این کارو بکنی نباید ته رو زخمی بکنی.
-میخوای چیکار کنی ها؟ جیغ بزنی کوکو.  
کوکی که تحملش تموم شده بود چهار پایه ی روی زمین رو برداشت و بالا برد:
-کاری که همون اول باید می کردم آینه رو خورد می کنم.
تیموتی که توقع این رو نداشت لبخند از صورتش محو شد:
-نه اینکارو نمی کنی.
کوک لبخند زد:
-چرا می کنم بچ..
و عقب کشید و با تمام قدرتش خواست صندلی به آینه بکوبونه که ناگهان دستی جلوشو گرفت و کشیدش عقب.
کوک برگشت تا کسی که جلوشو گرفته بکشه اما وقتی دید تهیونگه ایستاد و سریع گفت:
-عزیزم... چرا از جات بلند شدی؟؟
ته لبخند بی رمغی زد و زمزمه کرد:
-حالم خوبه بزار خودم حلش کنم.
تیموتی داد زد:
-حالم بد شد برین یه جای دیگه ادا در بیارین.
ته خیلی آروم جلو رفت و دستشو روی آینه گذاشت.
تیموتی عقب کشید اما کوک دید چیزی که میخواست از تهیونگ پنهان کنه رو دید.
توی چشمای اون جن تنفر نبود.
این عشق بود که جریان داشت.
اون هنوزم عاشق تهیونگ بود.
-از دیدنت خوشحالم تیموتی.
تیموتی به تهیونگ خیره شد و حرفی نزد.
-واقعا خوشحالم که دوباره دیدمت پسر.
و اون داد زد:
-دورغای قشنگی می گی زیبای تاریک ولی من دیگه خر نمیشم.
-نه نه تیموتیوس واقعا گفتم...
اون با مشت به آینه کوبید و تهیونگ سریع دستشو از شکمش گرفت و تیموتی به مشت زد ادامه داد:
-ازت متنفرم، ازت متنفرم،بمیـــــــــــــــــــــــر بمیر کیم تهیونگ.
تهیونگ روی زمین افتاد و جمع شد از درد ناله ی کرد و کوکی هول سمتش دوید..
-تهیونگ.
دستاشو گرفت و داد زد:
-بس کن تیموتیوس بسه بس کن التماس میکنم بس کن.
تیموتی جیغ کشید.
جیغی بلند که باعث شد تمام آینه ها و شیشه های توی زیر زمین خورد بشن.
کوک روی تهیونگ خم شد تا اون صدمه نبینه.
صورتش چند خراش خورد ولی ته چیزیش نشد.
-جیهوب جیهوب.
با بلند ترین صدای که میتونست داد زد و امیدوار بود که اون صداشو بین صدای تیموتی بشنوه.
و اون شنید.
-دریو میانو دمیر مسکا برلمس.
جیهوب پایین اومد و همزمان ورود رو خوند:
-برای چند دقیقه ی این اونو میتونه سرجاش میشونه.
تهیونگ از جاش بلند:
-باید بهش کمک کنیم...نمیدونم نمیتونیم از آینه بیرون بکشیمش.
-اما تهیونگ اون میخواد بکشتت.
ته به کوک نگاه کرد و کوک سرجاش خشکش زد.
چیزی رو میدید که غیر ممکن بود.
امکان نداشت همچین چیزی اتفاق بیفته.
تهیونگ که پیر نمیشد برای چی...
البته رنگ موهای تهیونگ...با قدرتش بود که تغییر می کرد.
هر چقدر قدرتمند تر سیاه تر...
پس چرا ؟؟
-تهیونگ موی سفید..موهات چرا...سفید شدن.
و تازه این آغاز پایان این داستان بود.
 
(( موهای تو شب بود و چشمات کهکشان...
توی این شب پرستاره
این برف سنگین چه می گفت))

پایان قسمت سی و هشتم...
 

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now