part3 🍷

3.3K 557 50
                                    

قسمت سوم
- من فکر می کنم جیمین شاهزاده ست .
وون هو از سر تاسف سر تکون داد :
- منم فکر می کنم تو احمق تر از اونی هستی که فکر می کردم .
- چی ! چرا ؟
- خو احمق جون اون با مادرش کنار ما زندگی می کنه یه ملکه و شاهزاده که نمی تونن بیرون از قصر بدون پادشاه زندگی کنن .
کوکی سریع برای دفاع از خودش کتابی که وون هو بهش داده بود رو باز کرد و جلوش گذاشت :
- می دونم چی میگی اما بابا اینجا رو ببین تو بخش الهه ی مرگ نوشته که الهه ی مرگ بچه نداره .
وون هو اخم کرد - جدی !
- آره ، چون اون با الهه ی زیبایی ازدواج کرده .
اون بشکن زد و حرف کوکی رو ادامه داد :
- آره ،آره حالا یادم اومد اونا هفت بار بچه دار شدن که همه شون مرده دنیا اومدن و یادمه که همه باز ازدواجون مخالف بودن .
کوکی اخم کرد : - فقط یه سوال چرا ؟
- بخاطر بچه شون ، وقتی دوتا الهه ی اصلی بچه دار شن ممکنه از جفتشونم الهه گی رو به ارث ببره و یه الهه ی کامل بشه و این یعنی الهه ی که از بقیه قدرتمند تره و همین باعث می شه که توازن طبیعت رو بهم بریزه .
جواب خوبی بود برای سوالش .
راستش کوکی کل شبو صرف خوندن کتاب الهه شناسی برای کمک به پدرش کرد ؛ البته یه خورده ام کنجکاو بود هم درمورد الهه ها ، همم درمورد جیمین .
الهه ها جالب تر از چیزی که فکر می کرد بودن .
اونا قدرت های باحالی داشتن که کوکی دلش میخواست بدونه جیمینم اونا رو داره یا نه ؛ البته قدرتاشون انقدر زیاد بود که مطمئن بود حتی الهه هام نمی دونن بعضی از اونا به چه دردشون می خوره .
به طور مثال وقتی داشت درمورد الهه ی مرگ و الهه زاده هاش می خوند فهمید که اونا میتونن تاریخ مرگتو ببینن یا اینکه روحتو از بدنت بیرون بکشن ، میتونن خاطراتتو پاک کنن یا دستکاریش کنن طوری که اونطور که میخوان رفتار کنی عین یه عروسک ، طبیعت رو کنترل کنن مثل آب هوا و کلی چیزای که زیاد جالب نبودن و همه گی برای این بودن که اونا راحت تر آدم بکشن .
اما خب جالب ترین چیز برای کوکی توی بخش الهه ی مرگ
همسر اون بود ، با اینکه کل الهه ها باهاشون مخالفت کردن اون سر عشقش به همسرش موند و باهاش ازدواج کرد .
اولین زوج الهه ی اصلی ، خیلی رمانتیک بود که حتی با وجود هفت بچه ی مرده بازم پیش هم مونده بودن .
جانگ کوک واقعا دلش میخواست عشقی مثل الهه ی مرگ و زیبایی رو تجربه کنه .
وون هو نگاهی به کتاب انداخت و پرسید :
- خب حالا بگو چی باعث شده فکر کنی که جیمین ولیهد مرگ می شه ؟
جانگ کوک که از کشفش خوشحال بود با ذوق گفت :
- چون یه اتفاق جالب تو خاندان مرگ افتاده ، اونا علاقه ی به تولید مثل ندارن و برعکس الهه های دیگه که هزارتا الهه زاده دارن اونا الان فقط یه وارث پسر دارن که اونم حدس بزن کیه .
- جیمین !
وون هو اخم کرد و ادامه داد :
- به همین راحتی ! یکم مشکوکه اینطوری که همه مثل ما سریع می فهمن شاهزاده کیه .
-به همین راحتیا ام نیس ، ببین به نظرم جیمین بهترین جوابه ، آخه کی شک می کنه ؟ اونا قول دادن یه شاهزاده بفرستن اما الهه ها انقدرم احمق نیستن که بچه های خودشون رو بفرستن تو دل شیر پس جیمین که بچه ی الهه ی اصلی نیست اما ولیهدِ رو فرستادن به عنوان یه شاهزاده .
وون هو که جذب حرفای کوک شده بود بعداز چن ثانیه سکوت بلاخره گفت :
- نظریه ی جالبیه ، خوشم اومد اما برای نتیجه گیری خیلی زوده بهتره فعلا به بقیه ام حواست باشه اما به جیمین نزدیک تر شو .
کوکی لبخند شیطانی زد حالا که وون هو خودش خواسته بود که نزدیک جیمین بشه خیلی راحت تر میتونست با جیمین قرار بزاره : - چشم قربان .
" آخ جون خوش بحالم شد "
بعداز جلسه طولانی که با وون هو داشت خیلی خسته شد برای همین سریع رفت توی رخت خواب .
خواب چیز مهمی بود و کوکی اصلا نمیخواست قبل از اینکه درست بخوابه بره مدرسه برای همین این روزا زودتر میخوابید و همین کمک می کرد که صبح راحت تر از خواب بیدار بشه اما ایندفعه زودتر رفتن به رخت خواب باعث نشد سرحال باشه چون به یه دلیلی خیلی ، خیلی نامعلومی از ساعت پنج و نیم فاکی صبح بیدار شده بود و دیگه خوابش نبرد :
- امروز قراره یه اتفاق بد بیفته .
کوکی نمی دونست چرا این جمله رو گفت .
هیچ دلیلی وجود نداشت که ناراحتش کنه اونم اول صبحی
تازه کلی ام دلیل برای خوشحال بودن داشت این چند وقته کلی دوست پیدا کرده بود و امروز قرار بود اونا جلوی مدرسه منتظرش باشن تا باهم برن سر کلاس .
پدرش بلاخره بعداز کلی التماس اجازه داده فردا پیاده بره مدرسه و مهم تر از همه قرارش با جیمین بود اون قرار بود امروز بعداز مدرسه درمورد اعترافش بهش جواب بده ، شاید بخاطر همین استرس داشت .
اما کوکی حس دیگه ی داشت ، حسی که استرس نبود ؛ اون حس می کرد گم شده از وقتی اون پسره ی احمق تهیونگ یه دفعه لباشو بوس کرده بود این حسو داشت .
وقتی دوباره یاد اون بوسه افتاد بدون اختیار به موهاش چنگ زد و ناله کرد - نکبت .
جانگ کوک تو این شهر دنیا اومده بود
و از وقتی یادش می اومد تو این خونه بزرگ شده بود،همیشه این اتاق ،اتاق خوابش بوده اما الان چرا بودنش اینجا انقدر عجیب به نظر می اومد انگار که دیگه هیچی از این اتاق مال اون نبود .
انگار همه چیز سر جاش بود جز کوکی .
و از همه بدتر این بود که حس می کرد جای دیگه تو دنیا وجود داره که خونه ی اصلیشه و کوکی در اصل متعلق به اونجاست و فقط مشکل این بود که نمی تونست اونجا رو پیداش کنه .
جانگکوک کتابشو پرت کرد همون کتابی که سر جلسه ی اول تهیونگ بهش قرض داده بود ؛ هر وقت اون کتاب رو میدید یاد تهیونگ می افتاد ، تهیونگ عوضی و شیطون .
کتاب با اختلاف زیادی توی تراس افتاد و ظاهرا هیچیش نشد .
همه ی این کارا مسخره بود از کی تا حالا انقدر می ترسید!
خدمتکار گیج بهش خیره شد - چی شده ارباب ؟
و به تراس رفت تا کتابو برگردونه .
- هیچی .
بلند شد و با عصبانیت دست هاشو توی آستش لباس خواب ابریشمی آبیش برد و حتی به خودش زحمت نداد که توی آینه ی اشرافی کمد لباس هاش به خودش نگاهی بندازه .
کمد از جنش چوب گردو بود و به طرز ماهرانه ی به سبک گوتیک تزئین و ساخته شده بود .
کوک می دونست تو آینه چی می بینه ، جئون جانگکوک رو
با موهای قهوی سوخته ، بدن رو به فرم و خوشپوش .
جانگکوک می دونست که اگه تو آینه نگاه کنه میتونه اخم غیرعادی ابروهاش و لب هاش که از عصبانیت بهم فشار می ده رو ببینه .
و این همش تقصیر اون منحرفه .
کوکی با خودش فکر کرد که حتمی یه دوش آب گرم می تونه حالشو جا بیاره و فکر تهیونگو رو از سرش بیرون بندازه .
همیشه حموم آب گرم و لباس پوشیدن صبح آدمو آروم میکنه و کوکی همیشه وقت زیادی رو برای این دوتا صرف می کرد
و الان دوست داشت لباسای که مادرش از پاریس براش فرستاده بود رو زیرو کنه تا یه لباس جالب برای امروز پیدا کنه ، حالا هر چقدرم که وقت می گرفت .
کوکی جلوی لباسا زانو زد و شروع به گشتن توی لباسا کرد .
بعداز کلی گشتن جانگ کوک تصمیم گرفت یه کت بلند پر از جیب رو برای امروز روی یونیفرم مدرسه اش بپوشه و کفش های جیر که مادرش از حراج براش خریده بود رو با کیفش ست کنه .
نتیجه اش جالب در اومد اما راضی کننده نبود .
متاسفانه نمی تونست یونیفرم نپوشه وگرنه ترجیح می داد لباس چهارخونه ی قهوی رنگ رو با شلوار کتان گشاد و کمربند جدیدش که حلقه های جالبی داشت رو بپوشه ولی متاسفانه احتمال داشت ناظم مدرسه آقای شین از مدرسه پرتش کنه بیرون ؛ اون آدم سرسختی بود .
انتخاب لباس کمک کرد ذهنش کمی آروم بشه و بعد صدای ضعیفی از پایین اومد - ارباب جوان مدرسه تون دیر شد .
کوکی یه بار دیگه به موهای ابریشمیش برس کشید و اونارو به عقب هول داد ؛ کوله پشتیشو که جودیت حاضر کرده بود از گوشه ی اتاق برداشت و به طبقه ی پایین رفت .
میرای پشت میز آشپزخونه نشسته بود و خودش تنهایی داشت صبحونه می خورد ، البته داشت به میز گند می زد چون تموم صبحونه رو بجای خوردن داشت به میز می مالید
" انگار داره گچ کاری می کنه "
اون فقط پنج سالش بود و طبیعی بود که دوست داشته باشه همه جا رو به گند بکشه .
کوک گونه اشو بوسید و موهای فرشو که شبیه یه هاپوی پشمالو بود تکون داد : - صبح بخیر هاپو کوچولو .
اون جیغ کشید - من هاپو نیستم .
کوکی خندید و رو به خدمتکار خونه برگشت .
جولیت داشت سعی می کرد چیزی رو بپزه که شبیه غذا نبود ، اون از اون دسته زنا بود که همیشه محکم و قوی به نظر می رسن ؛ صورت مهربانُ تپلی داشت و موهاش رو همیشه بالای سرش گوچه ی می بست و باعث می شد که گونه های قرمزش کاملا دیده بشن .
درست مثل یه کلوچه .
- صبح بخیر ! ببخشید اما برای صبحونه وقت ندارم .
-ارباب جوان باید حتمی یه چیزی بخورین چون تو سن رشدید به پروتین احتیاج ....
- قبل مدرسه یه دونات می گیرم .
- ارباب اما ..
-آها راستی شاید دیر بیام ، با یکی قرار دارم .
- اربــــــــــــــــاب جوان .
کوکی خودشو سریع به راهروی ووردی رسوند و در رو روی جولیت و اعتراضاش بست .
اما بالای پله ها خشکش زد تمام حس بدی که کل شب سعی کرده بود فراموش کنه یهو بهش حمله کرد .
وجودش بازم پر از ترس و اضطراب شد .
اون مطمئن بود که قراره اتفاق بدی بیفته .
توی خیابون هیچ کس نبود و کاخ بزرگ پدرش به نظر مبهم و ساکت به نظر می رسید , انگار که قرن هاست کسی توش زندگی نکرده مثل خونه های متروکی که تو فیلم ترسناکا نشون می دن ، مثل اون خونه های که آدما توش زندگی نمی کنن و لوازم خونه چشم دارنُ به هر کسی که میاد زل می زنن ، آره همین بود .
یه چیزی داشت اونو نگاه می کرد ، آسمان بالای سرش دیگه آبی نبود ، حالا انگار رنگی به رنگ شیری مات به خودش گرفته بود .
جانگکوک احساس می کرد زیر آسمون گیر افتاده درست مثل اینکه یه کاسه ی برعکس گذاشته باشن روش .
به خودش لعنت فرستاد که از پدرش خواسته بود پیاده به مدرسه بره .
اما از یه چیز مطمئن بود ، یه چیزی بهش زل زده چیزی که مدام داره اونو دید می زنه.
کوکی می دونست که آدما حتی اگه خواب باشن می تونن نگاه خیره رو روی خودشون حس کنن و شاید به همین دلیل بود که صبح از خواب پریده بود .
و بعد نگاهش روی چند سیاهی که لابه لای شاخه های درخت جلوی خونه بود افتاد.
اون جا روی شاخه ی قدیمی درخت توت یه کلاغ نشسته بود و به نظر می رسید که مثل برگ های زردش جزئی از درخته ، کلاغ بهش زل زده بود .
و کوکی سعی کرد به خودش بغبولونه که اینطور نیست .
این بزرگترین کلاغی بود که اون توی عمرش دیده بود .
راستش یه چیزیم بود اون تو عمرش اصلا کلاغ ندیده بود .
" اصلا یه کلاغ فاکی اینجا چه گهی می خوره "
به محض اینکه نگاه کوکی به کلاغ افتاد متوجه چشم های مشکی درشت کلاغ شد که برق می زدن درست مثل یه نفر ،
یه آدم خیلی آشنا .. ،
تهیونگ .
کوکی حس کرد که وجوش داره داغ می شه ، گرمای عجیبی گرفتش ، گلوش داغ شد و بعد به گونه هاش رسید .
می دونست که به خاطر نگاه کلاغه .
نگاهش درست مثل نگاه تهیونگ وقتی تو کلاس شنا دیدش می زد بود .
نگاه کلاغ درست مثل تهیونگ اونو برهنه می کرد .
قبل از اینکه بفهمه باید چیکار کنه ، دید که کلاغ آروم از روی شاخه بلند شد و شروع به بال زدن کرد .
جانگکوک فقط تونست توی یه لحظه خودشو خم کنه چون کلاغ داشت مستقیم به سمتش می اومد و باعث شد کوکی روی زمین بیفته و بعد کلاغ رو دید که دقیقا به هدفش که پشت سرش بود رسیده .
اون گربه ی رو به چنگال گرفت و بعد هیولای مشکی رنگ غار غاری کرد و به سمت جنگل رفت .
- فاک ...
اون از جاش به آرومی بلند و یه اطرافش نگاهی انداخت باورش نمی شد که الان همچین اتقاقی افتاده بود .
- اون الان یه گربه رو گرفت !! .. کلاغا مگه گربه می خورن ؟
وات دِ فاک ..
حالا که کلاغ رفته بود آسمون به رنگ قبلیش برگشته بود و همه چیز سرجاش به نظر می رسید .
کوکی نفس عمیقی کشید و دید که دسته ی از بچه های خوشحال کیوت بیرون ریختن و همین صحنه باعث شد که کوکی نفس دیگه ی بکشه و لبخند بزنه .
احمقانه بود .
امروز روز خیلی خوبی بود و اون باید این فکرای احمقانه رو دور می ریخت .
امروز باید می رفت سر قرار و با جیمین عزیزش وقت میگذروند ، بدون هیچ استرسی .
پس هیچ اتفاق بدی قرار نبود بیفته اما اگه دیر به مدرسه میرسید شاید می افتاد .
چون دیگه وون هو اجازه نمی داد تنها هیچ جا بره پس بدون اینکه برگرده و پشتشو نگاه کنه شروع به دویدن کرد .
دوستاش حتمی منتظرش بودن ...
به محض ورود کوکی دوستاش سمتش دویدن و درمورد اینکه دیر کرده و از این حرفا سرش غر زدن و کوکی فقط گفت
برای اینکه مچ یه غریبه درحالی که دزدکی داشته دیدش میزد گرفته دیر کرده .
اینطوری اونارو تو کف گذاشت و سمت میز گون سو برگشت
-تو موهاتو فر کردی ؟
- آره جمعشون کردم اینطوری قدم بلندتر به نظر می رسه .
و لبخند زد در همین لحظه یوری وسط حرف اون دوتا پرید :
- وای بچه ها میدونین من امسال تابستون از پسرخاله ام چی یاد گرفته ام ؟
و بعد قبل اینکه کوکی با بی علاقه گی بگه اوه واقعا چه کوفتی یاد گرفتی خودش جواب خودشو داد :
- یاد گرفتم کف دست آدما رو بخونم .
بچه های که نزدیک اونا بودن خندیدن و زیر لب غرغر کردن اون اهمیتی بهشون نداد و گفت : بایدم بخندین بدبختا من نیرو های فوق بشری دارم .
اون دست کوکی رو کشید و محکم گرفتش - هی .
یوری بدون توجه به کوک چشمش رو به کف دست اون دوخت و کوکی بی حوصله گفت :
- زود باش الان معلم میاد .
- باشه .. باشه هولم نکن این خط زندگیه!؟ شایدم خط عشقه .
گون سو پوزخند زد - حتمی قراره عاشق یه دختر قد بلند چشم عسلی بشه .
کوکی زیر زیرکی به حرف گون سو خندید ولی یوری جدی گفت :
- ساکت باشین باید حس بگیرم ... آره قدش بلنده اما دختر نیس یه پسره و چشم هاش سیاهه نه عسلی .
با این حرفش کوکی هم جذب مسخره بازی یوری شد
- یه پسر .
و بعد در یک لحظه رنگش پرید ، انگار که از چیزی ترسیده باشه چشم های قهویش کاملا باز شدن ولی انگار دیگه به کف دست کوکی نگاه نمی کرد ؛ نگاهش جدی تر از این حرفا بود انگار اون داشت در دل دست کوکی چیزی ناخوشایند تری می دید ، به چیز خیلی بد .
-یه اتفاق بد قراره بیفته .
تموم وجود کوکی یخ زد - چ... چی ؟
اون صورتش رو بالا آورد و به کوکی خیره شد - امکان نداره .
سرشو تکون داد - دیگه نمی خوام کف دستو بخونم .
و دستشو ول کرد ، کوکی متعجب سعی کرد خودشو کنترل کنه
" این فقط یه مسخره بازیه جانگکوک لازم نیس دوباره استرس بگیری "
- خیلی خب دیگه فیلم تموم شد بشینین سرجاتون .
بعداز چند دقیقه معلم اومد و شروع به درس دادن کرد و تمام مدت کوکی دوباره اون نگاه خیره روی خودش حس میکرد .
اما این بار یه کلاغ نبود ،
بلکه این نگاه متعلق به تهیونگ بود :
-هی نمی خوای چشماتو از روم برداری .
تهیونگ لبخند مرموز همیشگیشو زد و کوکی نمی تونست اعتراف نکنه که این خیلی جذابش می کرد :
-می دونی من میتونم تو یه ثانیه تمام دنیا رو تو دستام بگیرم .
کوکی نیشخندی زد :
- میخوای صورتمو بگیری مگه نه ؟ این روش مخ زدن دیگه خیلی قدیمی شده .
تهیونگ اخم کرد و گفت :
- راستش میخواستم کونتو بگیرم اما اینی که تو گفتیم میتونه ایده ی خوبی باشه .
جانگکوک چشماشو تا جایی که می شد باز شد و تقریبا داد زد :
- پسره ی منحرف .
میخواست همون جا تهیونگو بگیره زیر مشت لگد ، درسته اون باید الان در این لحظه اونو می کشت .
اما صدای معلم متوقفش کرد :
- هی ردیف آخر جئون جانگ کوک کم سر صدا کن .
کوکی عصبی گفت : - من کی سر و صدا کردم تهیونگ داره حواسمو پرت می کنه .
اون با اخم نگاهی بهش انداخت :
- فعلا که فقط صدای تو میاد .
و به درس دادن ادامه داد
" وات ... چرا هیچ وقت به تهیونگ هیچی نمی گی "
نفسشو داد بیرون و پشتشو به تهیونگ کرد .
بعداز اینکه کلاس تموم شد کوکی دوید بیرون به دو دلیل
یک نمیخواست با تهیونگ بمونه چون اون منحرف یه مخ زن حرفه ی بود
و دو جیمین منتظرش بود
قرار بود نزدیک زیرزمین همدیگه رو یواشکی ببین .
اما وقتی رفت جیمین اونجا نبود و کوکی فکر کرد شاید توی زیرزمین منتظرشه برای همین رفت داخل ولی با تاریکی محض روبه رو شد .
جیمین اونجا نبود !
برای همین سریع خواست برگرده اما یه نفر محکم از پشت گرفتش ، کوکی قلبش از زدن ایستاد .
اول فک کرد تهیونگ خر دنبالش کرده اما وقتی آماده بود برای دعوا کردنش ،
با چشمای سیاه اون مواجه نشد ، وقتی سیاه نباشن یعنی ...
اون تهیونگ نبود .
راستش این پسرو اصلا نمی شناخت اون قد کوتاهی مثل جیمین داشت اما بازوهاش قوی بودن و خیلی زشت و زمخت بود .
جانگ کوک سعی کرد خودشو رها کنه : - ولم کن تو دیگه کدوم خری هستی ؟!!
اما پسر از اونی که فکرشو می کرد قوی تر بود :
- تو باید جئون جانگکوک باشی .
لبخند چندش آوری زد و ادامه داد - درسته تو خودشی میتونم بوی ترستو حس کنم لازم نیس خجالت بکشی تو آخرین لحظات زندگیت حق داری بترسی .
کوکی چیزی نگفت نباید الان هول می کرد و می ترسید
اگه از هوش می رفت یا هر چیز دیگه ی اوضاع خیلی بدتر می شد
اون درک می کرد که الان تنهاست و فقط خودش باید الان خودشو نجات بده و می دونست که هیچ کس نمی تونه بهش تو این موقعیت کمک کنه پس سعی کرد در بره برای جنگیدن زیاد قوی نبود برای همین با سرش ضربه ی محکم به صورت پسر زد ، ضربه ی خوبی بود .
اون عقب افتاد و کوکی سریع بلند شد تا در بره اما اون از پاش گرفت و باعث شد کوک به زمین بخوره و سریع اومد روش ، اون میخواست چه غلطی بکنه ؟
وقتی کوکی دست اون حروم زاده رو حس کرد که داشت دکمه ی شلوارش باز می کرد با تموم وجود داد زد
- کمک .
اون یه مرد بود و نمی تونست خودشو از دست این حیوون رها کنه چقدر خجالت آور
" لعنتی این الان مهم نیس مهم اینه که این پسره داره غلطی رو می کنه که اگه بکنه من خودمو می کشم "
پسر مشتشو بالا آورد ، الان می خواد بزنتم یا بکشتم
و خودشو برای انفجاری از درد آماده کرد .
- نگران نباش پسر کوچولو قول می دم راحت بمیری .
کوکی ناگهان متوجه ی چشمای سیاهی شد که درست از پشت شونه ی پسر بهش خیره بودن
و حس کرد این آخرین چیزیه که توی این دنیا می بینه .
-خوب بخوابی .
« خب با یکم چاشنی خطر چطوری ؟ »

پایان قسمت سوم

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now