part21 🍷

2.1K 373 33
                                    

قسمت بیست و یکم
- نه.
کوکی با حرص داد زد:
- من که هنوز نگفتم.
تهیونگ بی اهمیت در حالی که داشت اسم آخرین کسایی که قرار بود تا امروز بمیرن رو می نوشت جواب داد:
- ولی می خواستی بگی.
کوک عصبی هوفی کرد و زد روی میز:
- سه سال از ازدواج ما می گذره تهیونگ و تو هنوز یه شاهزاده نداری؛ شاید باید یادت بندازم که تو یه پادشاهی.
تهیونگ اسم پیرمردی که قبل از نیمه شب میمرد رو نوشت جرالد هوتن..
خود عنیس ها معمولا جای افرادی که می نوشت رو پیدا می کردن اما این یکی یکم جاش سخت بود برای همین کنار اسمش آدرس خونه ی اون پیرمرد رو هم نوشت:
- فک می کنم زیادی روی این موضوع حساس شدی ملکه... به هر حال فک نمی کنم یه بچه برای ما خوب باشه همینطوریشم باهم خوشحالیم دوس ندارم تو رو با نفر سومی تقسیم کنم.
اون کنار تهیونگ نشست و سعی کرد قبل از اینکه تهیونگ از جدی بودن در بیاد و دوباره شروع به مسخره بازی کنه سریع بحث رو به نتیجه برسونه:
- ببین خود منم خوشم نمی یاد که به بچه م حسودی کنم اما ... اما ... من فقط به عنوان یه ملکه این حرفو نمی زنم،
خرمالو فک می کنم بچه دارشدنمون بهت کمک کنه یکم از خودت بیرون بیای.
ته بلاخره سرشو از اون لیست بیرون آورد:
- منظورت چیه!
- خودت می دونی منظورم چیه؛ بعداز فوت نامجون و سوجی تو هنوزم کاملا باهاش کنار نیومدی هنوزم گهگداری سیل راه می ندازی و بدون اینکه غم هاتو نشون بدی فقط خودتو بیشتر توی کارات غرق می کنی،
حس مراقبت و مسئولیت یه بچه بهت کمک میکنه بحران فوت نامجون و سوجی رو پشت سر بزاری.
ته دوباره سرشو پایین انداخت:
- خدای من کوک تو خیلی حساس شدی سه سال از اون روز می گذره و آره من عوض شدم
همه عوض میشن و هیچ کس مثل قبل نمی مونه خودتو نگاه کن اصلا شبیه اون بچه دبیرستانی که همش به الهه ها فوش می داد هستی؟
نه چون تبدیل به یه ملکه ی قدرتمند شدی.
و پیش خودش به جملات قلمبه سلمبه ی که کوکی استفاده بود خندید چون اصلا بهش نمی اومد اینطوری حرف بزنه.
اون هنوزم بعداز سه سال همون پسره خنگی بود که توی راهرو تاریک مدرسه دیده بودش.
کوک لبخند زد:
- خرمالو ببین تو واقعا دوست نداری یه دختر شبیه خودت داشته باشی؟
- تو برای من بسی.
جانگکوک نفسی کشید وسعی کرد جمله ی دیگه برای رازی کردن تهیونگ پیدا کنه.
اون واقعا یه بچه از تهیونگ می خواست.
بچه ی که زیبایی و جذابیت اونو به ارث ببره و بهش بگه بابا.
اما مشکل چی بود؟
زیادی زود به این موضوع گیر داده بود؟
اما خب اونا حتی قرار نبود به دنیا بیارنش پس چرا تهیونگ انقدر واکنش منفی نشون می داد؟
- خب خرمالو اما نمی فهم مشکل چیه؟ زمان بیشتری میخوای؟ هنوز برای پدر شدن آماده نیستی یا همچین چیزی؟ مشکلت دقیقا چیه؟
-مشکل اینه که من اصلا بچه نمی خوام ، ما تو زندگیمون هیچ جایگاهی برای یه دختر شبیه به من نداریم.
کوک شوکه شد در واقع شنیدن این حرف از زبون تهیونگ عجیب بود.
یه پادشاه که شاهزاده نمی خواد بدون شاهزاده یعنی نداشتن شانسی برای ولیهد هم خون خودش.
جانگکوک توی مدت زمانی که وارد دنیای الهه ها شده بود اگه یه چیز خوب یاد گرفته بود این بود که الهه ها همشون در تلاش بودن تا ولیهد یکی از بچه های خودشون باشه و برای همین تولید مثل زیادی داشتن.
اما حالا تهیونگ بچه نمی خواست...
کوک آروم دستشو گرفت:
- چرا بچه رو نمیخوای تو که قبلا یه بچه میخواستی.
"اون وقتا احمقو جوون بودم"
حالا چی؟
هیچی فرق نکرده بود.
اون هنوزم احمق جوون بود نه حتی اون بلکه همسرش جانگکوکم هیچ بویی از دانایی نبرده بود.
اونا دوتا بچه توی جسم دو بزرگ سال بودن و حالا اگه بچه ی سومی بهشون اضافه می شد...
هرطوری نگاه می کرد این موضوع احمقانه بود.
اما این مشکل اصلی تهیونگ نبود مشکل اصلی این بود که اون هر الهه ی نبود بلکه تهیونگ نیمی از مرگ رو توی وجودش داشت.
اگه بچه ش بعداز به دنیا اومدن مثل برادراش میمرد چی؟
اگه مجبور می شد مثل نامجون
با دستای خودش بچه ی از تن و وجود خودش
دختری شبیه به خودش
یا پسری شبیه به جانگکوک
رو بکشه چی؟؟؟
چطور میتونست روز بعدش نفس بکشه، آیا دوباره میتونست دوباره به زندگی عادیش با همسرش برگرده؟
تهیونگ سرشو تکون داد و اسم آخرین نفر رو نوشت دختری هفده ساله بود که به تازگی بهش تجاوز شده بود.
دلیل مرگ رو با احساس بدی جلوی اسمش نوشت.. خودکشی
و قلمو پرت کرد کنار.
کوکی شوکه نشد تهیونگ معمولا این کارو می کرد.
گهگداری بعداز یه روز کاری خسته کننده پرت کردن اجسام آرومش می کرد و نمی زاشت واکنش شدیدتری نشون بده.  
- حتمی خسته ی، بقیه بحثمون بمونه برای فردا.
تهیونگ از جاش بلند شد تا برای صرف شام با کوکی بره:
- کدوم بحث فک کردم نتیجه رو فهمیدی؟
کوک خندید:
- ولش کن خرمالو فعلا بیا بریم غذا بخوریم شاید تا فردا نظرت عوض شد.
-نظرم عوض نمی شه.
اون چشماشو چرخوند و ضربه ی به بازوی تهیونگ زد:
- حداقل وانمود کن، تو چرا انقدر لجبازی؟
تهیونگ دستشو گرفت و دنبال خودش کشید:
- نامجون همیشه می گفت آدم بعداز یه مدت  شبیه کسی که دوسش داره می شه.
کوک خندید و بوسه ی کوچیک به لب های تهیونگ زدو بقیه راه رو توی سکوت رفتن.
تا اینکه صدای خنده ی شیشه پاکنی جین سکوتشونو شکست:
-خدای من این چرا اینطوری میخنده.
تهیونگ در باز کرد و در حالی که به خنده ی عموش می خندید جواب داد:
- انگار واقعا دارن شیشه پاک می کنن.
با ورود اونا جیمین و جین از جاشون بلند شدن و جین ادا در آورد:
- اوه سرورم اومدین و مارو با زیبایتان... اون کلمهه چی بود؟
جیمین خندید:
- چشم نواز.
- آره همون.. چشم نواز نموده اید.
و دوتاشون عین خل و چلا زدن زیر خنده.
تهیونگ با تاسف سری تکون داد و سرجاش نشست و به خدمتکار اشاره کرد:
- برو جادوگر قصر رو صدا بزن.
خدمتکار رفت و کوکی پرسید:
-چی این جمله انقدر خنده دار که یه هفته دارین اینو میگین و می خندین.
جیمین در حالی که می خندید گفت:
-آخه تو اونجا نبودی که.. ما رفتیم جلسه ی الهه ها بعد الهه عدالت تهیونگ رو دید هول شدو  برگشت گفت اوه سرورم اومدین و مارو با زیبایتان چشم نواز نمودین...
جین درحالی که هنوز داشت با خنده ش شیشه پاک می کرد ادامه داد:
- ... حالا این حرف بی خود بی ربطش .. که معلوم نیست چشم نوازو..از کجا پیدا کرده ول کن...
بعد تهیونگ .. برگشت گفت.
سعی کرد نخنده و در حالی که داشت می ترکید بقیه ی حرفشو گفت:
- چشم نوازی از خودتونه..
بعد کلشون از خنده ترکیدن.
تهیونگ سریع برگشت و گفت:
-خب بابا چشم نواز چیه کی از این کلمه ی بیخود استفاده می کنه منم ندونستم چی بگم سریع گفتم از خودته. 
کوکی در حالی که می خندید:
- فک کنم فوحششم بدن اینو بگه.
و صدای خنده هاشون سکوت قصر مرگ رو تیکه تیکه کرد...
اما انگار قرار نبود این شادی زیاد طولانی باشه
نمی دونست چرا اما این حسو داشت و نمیتونست به هیچ وجه در این زمان شاد احساس شادی کنه چون یه چیزی می لنگید.
درست این زمان بود که باید این جمله رو به کار می برد.
"انگار آرامشه قبل از طوفانه"
  و خدا میدونست که چقدر دلش می خواست حسش اشتباه باشه..
تهیونگ به کوکی که داشت از ته دل می خندید خیره شد.
چقدر که زیبا می خندید.
کاش می تونست بهش نشون بده که چقدر زیباست انقدر که همه ی زیبایی های دنیا جلوی خندیدنش رنگ می باختن.
ترکیبی از رنگ های قرمز و آبی رنگین کمان میتونست رنگ خندیدن جانگکوک باشه.
و تهیونگ مثل همون روزی که عاشقش شده بود هنوز به خندیدنش خیره بود و ای کاش این خندیدن همیشگی بود.
کاش تا ابد این لحظه ادامه پیدا می کرد...
کاش میتونستن یه زوج باشن مثل بقیه و یه دختر داشته باشن.
دختری با موهای طلایی سوجی و چشمای کوک، دقیقا مثل اون چشمای تیله ی همیشه پر از ذوقش.
دختری که موهای بلندش رو روی هوا تاب میداد و با شیطنتی که از پدرش کوک به ارث برده می خندید و دلبری می کرد،
شاهزاده ی زیبا و جذاب
کشنده و خطرناک
این میتونست دختر تهیونگ باشه
" بهش فک کن تهیونگ به نظرت نمی ارزه ریسک کنی تا یه دختر درست مثل همسر خنگ ولی خوشگلت داشته باشی؟" 
کاش می تونست همین الان بزنه به سیم آخر و فرم درخواست بچه از الهه ی تولد رو پر کنه
و جلوی کوک بزاره انوقت اون احتمالا می گفت: 
- این دیگه چیه؟
- فرم درخواست مگه نمی بینی.
- آره می بینم اما درخواست چی ؟ اینجا عکس بچه س نمی فهمش؛ می خوای یه چیزی مثل  کوپید سفارش بدی؟
تهیونگ سرشو تکون داد:
- خدایا نیمه ی گمشده ی مارو؛ کوپید چیه میخوام یه بچه برات سفارش بدم،
مگه دیشب نمی گفتی یه دختر می خوای خب پرش کن تا الهه ی تولد یکی برامون بفرسته.
و کوکی با خوشحالی پرش می کرد و نه ماه بعد الهه ی تولد یه بچه براشون می فرستاد.
آره به احتمال زیاد اوضاع اینطور پیش می رفت
اما مشکل این بود که اون خدا بود اگه یه انسان عادی بود مشکلی برای بچه دار شدن نداشت نه اصلا اگه یه الهه م بود مشکلی نداشت.
فقط اگه این نیمه ی مرگ لعنتی رو نداشت..
اگه یه درصدم وجود داشت که بچه ش نیمی از تاریکی اونو به ارث ببره اونو نمی خواست.
نمی خواست اونم مثل اون عذاب مرگ بودن رو به دوش بکشه عذابی فکر کردن به اینکه که چطور کسایی که دوست داره رو بکشه عذابی که بدونه مرگ کسی که عاشقشه چه زمانیه.
اون این ظلم رو برای بچه ش نمی کرد...
مغزش به تمام استدلال هاش جواب داد
"  اما شاید مرگ رو به ارث نبرد شاید زیبایی شد اون وقت چی؟"
زیبایی..
این یکی بدتر بود اگه زیبایی کشنده ی تهیونگ رو به ارث می برد از نیمه ی تاریکش بدتر بود.
اینطوری مجبوره تموم عمرش مراقب زیبایش باشه همه ی کسایی که میخوان بدستش بیارن رو تحمل کنه.
پشت یه ماسک زندگی کنه یا حتی مجبور به تحمل طلسمی باشه که پدرش روشه.
طلسمی که نمی زاشت چهره ی واقعیشو کسی ببینه حتی کسی که عاشقش بود...
تا شاید سکته نکنه یا چه میدونم یادش نره نفس بکشه.
بعدشم اون نامجون نبود نمی تونست تحمل کنه که بچه ی داشته باشه و جدا ازش بزرگ بشه یا بتونه مجبورش کنه تو قصر زندانی بشه و...
اون آدمش نبودنمی تونست ریسک کنه
سر هرچیزی که به بچه ختم می شد یا همسرش
اون تحملشو نداشت که یکی دیگه رو از دست بده.
پس جای هیچ ریسکی نبود.
- خرمالو خوابت میاد.

mistake of Cupid | VkookΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα