part34🖤☠

1.6K 253 10
                                    

قسمت سی و چهارم

کوکی با ناباوری دستای لرزونشو جلو برد و آروم روی زخم تهیونگ کشید.
همین که لمسش کرد انگار که زخم گازش گرفته باشه عقب کشید.
واقعی بودن
زخماش واقعی بودن..
کوکی با تمام قدرتش دستاشو به دهنش فشار داد تا صدای ازش خارج نشه.
بعد به سختی خودشو از اتاق بیرون کشید و توی دستشویی تاریک ته راهرو انداخت.
به دیوار های سرد و تاریک اونجا پناه برد و روی زمین افتاد.
اشکهاش بیرون ریخت و ناگهان شروع به گریه کرد.
چطور زودتر متوجه ش نشده بود؟
از همون اول که بهوش اومده بود مطمئن بود تهیونگ فرقی کرده.
هر بار که می دیدش حسش میکرد.
حس می کرد که ترسیده و ضعیف شده.
اما حتی به ذهنشم خطور نکرد که اتفاقی برای بال هاش افتاده باشه.
دوتا بال خوشگل سیاهش...
چرا ...
چی شده بود؟
چه بلایی سر تهیونگش اومده بود.
با فکر اینکه ممکن بود کسی به تهیونگ صدمه زده باشه از جاش پرید.
میتونست همون جا از عصبانیت استخون های کسی که به تهیونگ صدمه زده رو با دندون هاش بجوه.
اما دوباره روی زمین نشست.
- من که نمی دونم کی این کارو باهاش کرده. 
چشماشو بست و خودشو گوشه ی دستشویی جمع کرد:
- من اصلا مگه میتونم برای تهیونگ کاری کنم ...جز اینکه تو دردسر بندازمش.
کوکی احساس بدی داشت.
درست مثل وقتی که مادرش رفته بود..
همون احساسی که برای پدرش داشت رو الان با توان دو داشت، احساس اضافه بودن،
سربار بودن و عذاب وجدان.
و بعد مغزش شروع به کار کرد.
چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده بود و چرا به اون نگفته بود.
یعنی اون انقدر باهاش غریبه بود؟
و اگه بال هاش از دست رفته بود چطور زنده مونده بود؟
تا جایی که یادش بود تهیونگ بهش گفته بود اگه بال هاش رو قطع کنن می میره.
با این فکر به خودش لرزید.
مغز عضو بی رحمی بود.
انگار که با قلب مشکل داشت و میخواست هر کاری کنه تا اونو نگه داره.
وقتی قلبش انقدر درد میکرد و گلوش از گریه میسوخت و به سختی جلوی خودشو برای جیغ زدن گرفته بود.
این مغز بود که همش چیزای بدتری رو توی ذهنش می آورد و باعث می شد قلبش بیشتر از قبل درد کنه.
مثل اینکه تصور کن جانگکوک تهیونگ چقدر درد کشیده.
تو میدونی که حتی تحمل جدا شدن یه پر از بال هاش براش چقدر زجر آوره.
کوکی تا حالا به این فکر کردی که چطوری اون تمام این یکسالی که توی کما بودی ازت محافظت کرده؟
فکر کردی چقدر براش دردآور بوده که سعی کنه روحت رو از بدنت جدا کنه؟
مغز بدترین دشمن انسان و قلبش بود.
- جانگکوک عزیزم اونجایی؟
تهیونگ بود.
تهیونگش...
- میشه بیام تو؟
با صدای ته به خودش اومد و از جاش بلند شد:
-نه نیا.
صداش از اونی که فکر می کرد بیشتر گرفته بود سریع صورتشو شست و بیرون اومد.
تهیونگ نگران پشت در ایستاده بود:
-موشو گریه کردی؟
با غمی بی انتها به تهیونگ خیره موند. 
" یعنی بخاطر بال هاشه که انقدر لاغر شده؟
الان چی؟ یعنی الانم جاشون درد میکنه؟"
 -ببین موشو من واقعا متاسفم نمیخواستم اونکارو کنم باور کن من...
کوکی دیگه نتونست تحمل کنه و اونو در آغوش گرفت خیلی آروم تا دستاش به جای زخم های اون نخوره.
و به این فکر کرد که چند بار محکم بغلش کرده بود حتمی خیلی دردش گرفته بود.
اشک هاش بیرون ریخت:
-تو خوبی؟ هیچ جات درد نمی کنه.
تهیونگ گیج گفت:
-..خوبم.. چرا اینو می پرسی. 
اونو زد زیر گریه و صورت پر از اشکش رو به سینه ی اون فشرد:
-فقط متاسفم تهیونگ متاسفم که انقدر احمق و بی مسئولیتم...متاسفم که همش برات دردسرم...
متاسفم که هیچ وقت متوجه نشدم چقدر داره بهت سخت می گذره.
تهیونگ زوری لبخند زد:
-عزیزم کی بهت گفته داره بهم سخت میگذره، تو بهترین نیمه ی گمشده ی دنیایی چرا اینا رو میگی؟
کوکی حرفی نزد و فقط به هق هق ادامه داد.
چی میتونست بگه؟
اینکه می دونه بال هاش شکسته ن..
بهش دلداری بده.. اشکالی نداره که بال هاش نیستن.
درکش میکنه و میدونه چه دردی کشیده
نه نمیتونست هیچ کدوم از اینا رو بهش بگه.
تهیونگ آروم موهای اونو نوازش کرد و بخاطر رفتار دیشبش به خودش لعنت فرستاد:
-موشو لطفا گریه نکن.
اونروز تمام مدت کوک همین طوری بود.
هر بار که تهیونگ رو میدید اشک هاش بی اختیار سرازیر میشد.
و به این فکر می کرد که برای تهیونگش چه اتفاقاتی افتاده.
اما بعداز اینکه از مهمون خونه بیرون رفتن خودشو جمع کرد حالا که میدونست تهیونگش بال نداره باید ازش مراقبت می کرد. 
برای همین کوکی درست پشت تهیونگ راه میرفت.
نمیدونست چه کاری از دست یه انسان جلوی هر چی که بخواد به تهیونگ صدمه بزنه بر میاد.
فقط میدونست که تا وقتی اون کنارشه هیچ چیزی نمیتونه نزدیک تهیونگ اون بشه.
اونا نزدیکای غروب بود که به جایی که شوگا میگفت رسیدن یه جایی کنار تپه های مرگ.
تپه های مرگ قبرستون گرگینه ها بود و جای زیاد محبوبی نبود برای همین توی تاریکی خیلی ترسناک و ساکت به نظر می رسید.
شوگا جلو افتاد و اشاره کرد:
- تو یکی از این قبراست.
  تهیونگ ایستاد و دستاشو دور خودش حلقه کرد:
- سیریسلی!
-آره گرگینه ها خیلی احمق تر از اونین که بتونن چیزی رو پیدا کنن و خون آشاما و انسان هام انقدر از گرگینه ها تنفر دارن که از چند فرسخی اینجا حتی رد نمی شن.
کوک ابرو بالا انداخت:
- قانع شدم.
و دنبال شوگا رفت که با دقت به قبر ها نگاه میکرد و بعد جلوی قبری که به ظاهر شبیه به بقیه بود ایستاد.
- اینه.
ته ابرو بالا انداخت:
- خب ؟
- خب! بیاین درش بیاریم.
ته یه قدم عقب رفت:
- توله سگ شماست.
جیمین با اخم رفت و با بیلچه ی که از مگاره قرض گرفته بودن شروع کرد.
-اون همیشه همینطوریه؟
جیمین سرتکون داد:
-به زودی بهش عادت میکنی مدلش همینه.
شوگا با دست خاک ها رو کنار داد:
- یونگی کیه.
جیمین برای لحظه ی دست از بیل زدن برداشت و دوباره شرروع کرد:
- برای چی می پرسی؟
- فک کنم کسی بوده که خیلی دوسش داشتی مگه نه؟
جیمین خندید:
-چی! میخواستم سر به تنش نباشه.
یونگی به جیمین خیره شد سعی داشت رگه ی از شوخی رو توی صورتش پیدا کنه آخه اون انگاری یه نسبتی با اون یکی خدای رو مخ داشت اما اون شوخی نمیکرد:
-پس چرا میخواستی منی که شبیه به اونم رو نجات بدی؟
جیمین با لبخند گفت:
- پیچیده ست ازش متنفرم اون خیلی بلا سرمون آورد به پسرعموم صدمه زده خیلیا رو کشت و دنیای منو نابود کرد حتی بهم تجاوزم کرد اما با همه ی اینا دلم براش میسوخت.. اون آدم بدی نبود فقط...
شوگا حرف جیمین رو تموم کرد:
-عشق میخواست.
جیم سرتکون داد و بیلش به چیز سفتی برخورد کرد:
-فک کنم پیداش کردیم.
شوگا سریع خاک رو کنار داد و جعبه ی فلزی رو بیرون کشید.
- خودشه.   
تهیونگ با کوچیک ترین علاقه ی گفت:
-خزانه ی گران بهات توی این جا شده.
-نه ارباب این شاه کلیدشه، شاه کلید عمارت پادشاهی.
ته چیزی نگفت چون نمیدونست اون احمق داره درباره ی چی حرف می زنه.
و آره اون دندون های نیشش رو بیرون کشید و انگشتش رو زخمی کرد بعد زخمی خونی انگشتشو روی جعبه گذاشت.
و در کمال ناباوری در جعبه باز شد.
اون با خوشحالی کلید رو بیرون کشید و به تهیونگ داد:
- این کلید عمارته ارباب.
هنوزم مجبور بود کسی رو به این اسم صدا کنه برای یه شاهزاده خیلی عذاب آور بود اما اون خدا انگار که ذهنشو خونده باشه بلاخره گفت:
-خوشم نمیاد به این اسم صدام کنی دلقکی که مثل خودت بود بهم می گفت تهیونگ برای همین ناجوره تو ارباب صدام کنی.
مکثی کرد و به کلید خیره شد:
- خب باید حالا چیکار کنیم.
-خیلی راحته اول باید درست مثل اشراف زاده ها بشی این کلید ما رو به یه عمارت می بره که برای مادرم بود و کامیوست نتونست با اون همه روح های سرگردوندنش تصاحبش کنه کسیم به خاطر همون روح ها تا حالا نزدیکش نشده برای همین کاملا دست نخورده ست و صاحبش تویی که میتونی روح هاشو بیرون بفرستی.
-خب؟
اونا راه افتادن سمت عمارت و یونگی توضییح داد بعداز اینکه عمارت رو تعمیر کنن باید برای برده های ته لباس بدوزن چون باید بهترین لباس ها رو بپوشن تا نشون بدن اربابشون چقدر ثروتمنده بعد باید تو مراسمات اشراف زاده ها شرکت کنن و خودی نشون بدن و از اونجا میتونن کم کم به کامیوست نزدیک بشن و تهیونگ جای اونو بگیره انوقت میتونن هر کاری که میخوان بکنن.
وقتی به اون عمارت رفتن همه چیش شبیه به یه رویای زیبا بود.
خونه خراب شده بود و کلی حیوون وحشی برای خواب اونجا بودن.
دو یا سه تا گرگینه هم توی زیرزمین خونه پیدا کردن که بخاطر شوگا سریع بیرون انداختشون.
پی خونه از سنگ بود و چهارچوب خونه با چوب های سختی ساخته شده بودن که بعداز سالیان دراز هنوزم سالم بودن.
پس خود ساختمون سالم بود.
اما خونه با وجود پرده های پاره و تار عنکبوت های عظیم شبیه به تونل وحشت بود.
به هر حال بهتر از هیچی بود و البته کوکی داشت توی سرما یخ میزد دستای تهیونگم نشون می داد خیلی سردشه برای همین رفتن داخل و در ها رو پشت سرشون بستن.
  حضور تهیونگ باعث شد روح ها با تمام سرعتشون از اونجا دور بشن و بدون دردسر خونه خالی شد.
همشون باهم رفتن به اتاقی که شوگا بهشون برای گرم شدن پیشنهاد داد.
 بهتر از بقیه ی اتاق ها نبود ولی شومینه داشت که با روشن شدنش به بهترین اتاق دنیا تبدیلش کرد.
تهیونگ و کوکی در بغل هم کنار شومینه نشستن و بقیه یه دایره کنارشون تشکیل دادن.
حدودا یک ساعت طول کشید تا همشون گرم بشن.
بعداز گرم شدن و استراحت یه ساعته برای گردش بلند شدن و با مشعلی که جیهوب روشن کرد به طبقه ی بالای ساختمون رفتن.   
کوک قسم میخورد بالای ده ها اتاق خواب توی راهرو دید که کلی تشک و ملافه ی نو نیاز داشتن.
اما اون طرف راهرو بخاطر خفاش ها زیاد جای مانور نداشت برای همین رفتن به اتاق خیاط ها.
اتاق خیلی بزرگی بود انقدر که حداقل چهل نفر میتونستن توش جا بشن.
اما بخش هیجان انگیزش از اینجا شروع میشه که شوگا کمدی رو باز کرد و لباس های بید زده شو بیرون ریخت و بعد پشت کمد رو فشار داد.
بعداز چند تلاش کل پشت کمد کنار رفت و یه راهروی خیلی باریک نمایان شد.
کوکی همش به فکر این بود که ممکنه تو اون راهرو یه خون آشام بی خانمان باشه یا یه مقبره.
اما احمقانه بود چون کل راهرو با تار عنکبوت پوشیده شده بود.
تهیونگ برعکس همیشه که معمولا به همه چیز بی علاقه بود اصرار داشت جلو تر از بقیه بره چون دیدش از همه بهتره.
اما به نظر کوک که فقط فضولیش گل کرده بود.
و بعد از اینکه پایین رفت کوک و جیهوب که مشعل رو نگه داشته بودن یکی یکی پایین رفتن.
وقتی به آخرش رسیدن لب و لوچه ی کوکی آویزون شد.
انگار هیچی اونجا نبود.
شاید یکی قبل از اون پیداش کرده بود.
یا شایدم شوگا بهشون دروغ گفته بود.
با این فکر سریع کنار تهیونگ رفت اما شوگا با لبخند کیسه های سیب زمینی رو برداشت و شروع به خالی کردنشون کرد...
مثل اینکه رنگین کمون.
تهیونگ با کنجکاوی کشوی کمدی که اونجا بود رو باز کرد که پر از دست بند، انگشتر، بازوبند، گوشوه، حلقه ی بینی و هر چیزی که فکرشو کنین بود.
کوکی نمیتونست چیزی رو که میبینه رو باور کنه.
کیسه ی بعدی رو پاهای اون خالی شد و دید که یه مشت الماس درخشان روی پاهاش ریخته شد.
نه تنها الماس بلکه مروارید های زیادی دیده میشد حتی از نوع سیاهش، یاقوت و زمزد و لاجورد همه جور سنگ قیمتی توی این دخمه وجود داشت.
و این دخمه به تهیونگ خیلی کمک می کرد تا نقشه ی که برای کوکی و دخترشون داشت رو اجرا کنه.
بعد از کشف این گنج اونا هنوزم باید مثل برده رفتار می کردن تهیونگ به شوگا گفت که بعدا آزادش میکنه اما فعلا باید تو این وضعیت بمونه چون ممکنه بهشون شک کنن.
پس قرار شد تهیونگ رئیس خانواده باشه و شوگا هم فعلا یکی از اعضای خانواده باشه.
البته به عنوان توله سگ هویج نه بیشتر.
تهیونگه دیگه...
 به هر حال بعداز مدتی که تونستن نقشه شونو باهم هماهنگ کنن تهیونگ حدودا   دویست نفرو استخدام کرد تا عمارت رو تمیز کنن.
اولش تعداد زیادی به نظر می اومد اما خیلی زود کوک متوجه شد برای عمارت به این بزرگی حتی کمم هستن.
اونا پرده های و دیوار آویز های جدیدی نصب کردن.
همه چیز رو برق انداختن و وسیله های قدیمی رو دور انداختن و اونایی که خوب مونده بودن رو جلا دادن.
و حتی وسیله های جدیدی برای خونه خریدن که باعث شد خونه صد هزار برابر از قبل خوشگل بشه.
و چون تهیونگ بخاطر کوک بهشون دستور داد که توی باغ درخت و گل بکارن.
حتی فواره هم نصب کردن.
باورش سخته اما در این بین شوگا خیاطی بلد بود.
اون یکی از بهترین طراحای لباس شهر بود.
و با وجود اینکه تهیونگ بهش گفت ترجیح می ده از هاپو های همسایه لباس بخره اون شروع به خیاطی کرد.
و خوشحال به نظر می رسید.
برای پرنس بودن به نظر کوک خیلی ساده بود.
اما چیزی که مهم بود این بود که حالا جیمینم خوشحال بود.
خیلی زود همشون مثل قبل یه خونه داشتن و هر کس کار خودشو پیدا کرد و دوباره مثل قبل خوشحال بودن..
حداقل شاید کمی مثل قبل.
چون هنوزم تهیونگ کسی بود که بال نداشت..
و این موضوع کوکی رو خیلی اذیت می کرد نمیتونست از این موضوع حرفی بزنه و نمیدونست چرا نمیتونه.
هر وقت تهیونگ رو می دید فکش قفل می شد و نمیتونست درباره ش حرفی بزنه.
شاید همه فکر میکردن سرش کلاه گذاشتن اما کوکی هر روز بیشتر از قبل دل شکسته تر میشد.
به تنهایی کنار اومدن با این موضوع که همسرت بدترین بلای دنیا سرش اومده کار راحتی نبود.
- کوکوووو.
کوکی از جاش پرید و ارتباطش با رشته افکارش از بین رفت.
- چی شده؟  
+18    (شروع کارهای خاک برسری)
- به چی فکر می کنی؟
ته اینو گفتو و عضو لختش رو لای پای کوک گذاشت:
-به اینکه اونان تو لای پای من چیکار میکنه.
ته خندید:
-اومده به مال تو سلام کنه.
و شروع به حرکت دادنش کرد تا عضوش کاملا سیخ بشه.
کوکی ضربه ی زد بهش:
-نه نکن.
-چرا نکنم دیگه سوراخت تار عنکبوت بسته وقشه.
کوکی خودشو کشید عقب:
-خب اما من میترسم ما خیلی وقته انجامش ندادیم.
تهیونگ با بی قراری اونو گرفت و انگشتش رو داخل دهن کوکی کرد.
 کوکی طبق عادت انگشت رو خیس کرد و تهیونگ اونو به سوراخش برد.
و شروع به مالش سوراخ کرد.
-ترس نداره که موشو نیم ساعت نازت میکنم بعد شلوارتو می کشی بالا و میخوابی.
کوکی به اختیار خندید و تهیونگ انگشتشو داخل کوک فرو برد.
اون آه بلندی کشید.
چشمای ته برق زد خیلی وقت بود که ناله های کوکی رو نشنیده بود.
برای همین شروع به حرکت دادن انگشتش کرد و وقتی آماده شد عضو کاملا سیخ شدش رو به باسن کوکی چسبوند:
-نترس کاریت ندارم.
کوکی سرتکون داد:
-کاملا مشخصه کارم نداری.
ته با هیجان عضو خیسشو داخل کوک کرد و اون ناله ی از درد کرد:
-آه آه.
- جانم، جانم ها وایسا الان تموم میشه.
و عضوشو کامل داخلش کرد و شروع به ضربه زدن کردن.
حالا کوکی داشت واقعا جیغ میکشید کمی لذت و کمی درد.
و کمی هم لذت.
تمومش توی جیغ های شهوت ناکش قاطی شده بودن.
و تهیونگ رو حشری تر می کرد و ضربه هاشو شدید تر.
-آه تهیونگ تو خیلی داغی.
تهیونگ شلوار کوکی رو بیشتر پایین داد و عضوشو توی دستش گرفت و شروع به مالشش داد:
-آمپول دوست داری؟ میخوای تا آخرش بهت بزنمش.
کوکی سرتکون داد:
-آه آره تهیونگ بکن منو جرم بده.
تهیونگ خندید:
-جرت میدم چشم.
و ضربع هاشو محکم تر کرد انقدر که کوکی روی تخت افتاد و فقط ناله میکرد بدنش پر از عرق شد بود و هوس تموم وجودشو گرفته بود    
بعداز یک سال تموم این اولین سکسشون بود.
همین اشک های غم بار کوک رو بیرون ریخت.
چون نمیتونست از تهیونگ بخواد که بلوزشو در بیاره.
نمیتونست دیگه کمر تهیونگش رو لمس کنه...
و آه که این چقدر دردناک بود. 
و ارضا شد.
بعداز چند دقیقه تهیونگم ارضا شد.
با بوییدن.
بوییدن عطر اون.
بوییدن تکه تکه ی بدن کسی که دوسش داشت.
بوییدن خیس موهای بعداز حمامش.
بوییدن لاله ی گوشش، زیر چونه ش...
این بویی که همیشه ازش بخاطر داشت حتی وقتی مرده بود.
با شنیدن..
شنیدن فریاد هاش بلندش که ناشی از لذت بود.
شنیدن زمزمه های در گوشش.
شنیدن صداهای بلند و کوتاه...
بعداز یکسال تموم تهیونگ معشوق از دست رفته شو رو بدست آورد...
باهم یکی شدن و برای لحظه ی  تمام بدبختی هاشو فراموش کرد.
(پایان کارهای خاک برسری)
بعداز سکس کوکی خسته تهیونگ رو بوسید و چشمای اشک آلودش رو بهم فشار داد و خوابید
ولی وقتی نیمه شب وقتی تشنه شد از خواب بیدار شد دید که تهیونگ کنارش نیست.
با نگرانی از جاش پرید و در حالی که داشت سکته می کرد بیرون دوید:
-تهیونگ؟
شاید دردش گرفته ،شاید مریض شده، شاید بلایی سرش اومده باشه، شاید ... و شاید ...
و هزاران شاید بی پایان که تا خود صبح کوکی رو دیوونه کرد و بلاخره اون برگشت.
با اون لبخندش.
کوکی که تقریبا از نگرانی دیوونه شد داد زد:
-کجا بودی کیم تهیونگ.
اما با دیدن بچه ی که توی بغلش بود ساکت شد و با شوکه بهش خیره شد:
-اون.. اون دیگه چیه؟
 
 ((قلب اگر میتوانست فکر کند
می ایستاد...))
 
 
پایان قسمت سی و چهارم...
 

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now