part35☠🖤

1.8K 258 13
                                    

قسمت سی و پنجم

-    این دیگه چیه؟
ته خندید:
-باقا لی لی، چی میتونه باشه خو بچه ست دیگه.
کوک داد زد:
-می دونم بچه ست اما از کجا آوردیش.
قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه کوک با اخم پرسید:
- روی من زن گرفتی؟
تهیونگ شوکه برق از سرش پرید:
- چی!!!
- خدای من باید میدونستم
تو حتی نتونستی یه سال اون دیکتو بی کار نگه داری خرمالوی عوضی.
  تهیونگ نمیدونست چرا هر چی اون بیشتر عصبی میشه بیشتر خنده ش می گرفت.
فقط کوکی بود که میتونست این چیزای بی ربط رو تو این وضعیت به هم ربط بده:
-    یه لحظه ترمز کن موشو... داری به چی فکر میکنی آخه!!!! نگا کن این بچه چقدر شبیه تواِ.
کوک عصبی بهش چشم غره رفت:
-میخوای بهم بگی انقدر منحرفی که رفتی از یکی شبیه من بچه دار شدی.
تهیونگ تو دلش گفت:
"سیرسیلی تهیونگ آخه چرا این!"
 و بعد با خنده سری تکون داد:
-چطور شد که من عاشق احمقی مثل تو شدم؟ 
و به کوک نزدیک شد و بچه رو بالا آورد تا کوک بتونه به خوبی ببینتش.
اون شبیه ش بود زیادی شبیه خودش بود برای اینکه بچه ی یه نفر دیگه باشه:
-اسمش دورسینه دخترمون.
کوک حرفی نزد از شدت شوک خشکش زد.
 این اسمی بود که نامجون برای دخترشون انتخاب کرد اما قبل از بیهوشی الهه ی تولد هیچ بچه ی بهشون تحویل نداد!
چرا ! پس چرا تهیونگ داشت میگفت این بچه دخترشونه.
- داری چی.. م..یگی..!
-می دونم شوکه شدی اما اینم یکی از گنداییه که خودت زدی.
- من! 
-آره وقتی مثل همیشه تو کادوی جین فضولی کردی و فرم رو پر کردی الهه ی تولد جدیش گرفته حالا بعدا بهت توضیح میدم، نمیخوای بغلش کنی؟
کوک عقب کشید هنوز به زمان احتیاج داشت.
اون بچه .. بچه ی خودش بود؟!
تمام مدت حس می کرد چیزی تو وجودش گم شده ..حسش می کرد..احساس پدر بودن.
اما نمیدونست حسش واقعیه.
و ناگهان..
بچه از خواب بیدار شد و چشم هاش برعکس همه چیزش شبیه تهیونگ بود.
تنها چیزی که انگار از اون به ارث برده بود رنگ چشماش بود.
 رنگی آبی شبیه به شیشه همونطور الماس مانند.
و بعد اون با دیدن کوکی به تقلا افتاد.
به نظر بچه ی آرومی نمی اومد.
و سمت کوکی مایل شد و دستاشو باز کرد.
انگار میخواست بیاد بغلش و با این کارش قلب کوکی رو ریش ریش کرد.
و بعد زد زیر گریه ...
صدای گریه دروسین، آشنایی چشم هاش و بی طاقتیش چیزی رو درون کوکی بیدار کرد.
و جانگکوک بی اختیار دستاشو سمتش برد و آروم بچه رو از آغوش تهیونگ جدا کرد و بغلش کرد.
و ناگهان این تنها حقیقتی بود که کوکی میشناخت.
اون پدر این بچه بود.
- اون خیلی وقته منتظرته کوکی تقریبا از گریه جین رو گیج کرده.
جین بلاخره اومد نزدیک و گفت:
-سلیطه ی که شبیه ش رو هیچ جا پیدا نمی کنید ، اعتراف میکنم این چندماه بدترین روزای زندگیم بودن این بچه اصلا به باباش نکشیده.
کوکی متوجه ی جین نشد هنوز غرق دورسین بود.
داشت به زیباترین بچه ی که دیده بود نگاه میکرد.
بدنش توی آغوش اون گرم بود..
و کوکو آروم لب زد:
-..منم خیلی منتظرت بودم.
بچه در کمال ناباوری لبخند زد و چال های لپ هاشو به نمایش گذاشت.
کوک با چشمای اشک آلودش با ذوق گفت:
-ببین تهیونگ ببین بچمون مثل من چال لپ داره.
تهیونگ نزدیک اونا اومد و دستشو دور کمر کوک حلقه کرد:
- آره اون درست شبیه به تواِ.
کوکی خم شد و پیشونی دورسین رو بوسید که هنوز می خندید به نظر از دیدن والدینش کنارهم خوشحال بود.
"این دورسین بود..
ضربان زندگیم، نیمه ی عالی تهیونگم
و همینطور نیمه ی از من
تمام مدت حق با من بود..دورسین ارزش جنگیدن رو داشت.
 ارزش تمام فک زدن ها با تهیونگ."
-آخخخخخخ.
دورسین وقتی صورتش نزدیک به کوک بود از فرصت استفاده کرد و به موهای کوک چنگ زد.
تهیونگ سریع با خنده دستای بچه رو از موهای کوک جدا کرد و در حالی کوک از درد ناله کرد گفت:
-باید مراقب باشی عین خودت خیلی وحشیه.
کوکی اخم کرد:
- هی بهش نگو وحشی.
و موهای کنده شدشو از دست بچه جدا کرد:
- چقدم زور داره.
و بعد تازه متوجه ی جین شد که با خنده داشت تماشاشون میکرد سریع بچه رو به تهیونگ داد و به آغوش جین پرید.
بعداز برگشتن جین و دورسین وضع زندگی ویکوک کاملا زیر رو شد .. انگار زندگی بهتر و آسون تر شد.
تاریکی فضا کمتر بود.. چون دورسین براشون روشنایی آورد.
روشنایی که باعث شد که کوکی آدم بهتری باشه و پدرش تهیونگ حالش خیلی بهتر بشه.
با وجود جین تهیونگ به طرز قابل توجهی فرق کرد.
اون ناامیدی که توی چهره ش دیده میشد کمتر شده بود و جین به نظر بار بزرگی از دوش تهیونگ برداشته بود...
برگردیم سر قضیه ی دورسین.
دورسین برخلاف انتظارش یه انسان بود.
یه انسان عادی.
تهیونگ بهش اطمینان داد که اون هیچ چیز خارق العاده ی نداره و میتونه یه زندگی نرمال داشته باشه.
حق با ته بود دورسین چهره ی ترسناک تهیونگ رو به ارث نبرده بود موهاش به اندازه ی پدرش سیاه نبودن و رنگ قهوی موهای کوک رو به ارث برده بود...زیبا بود اما نه به اندازه ی تهیونگ.
زیبایش یه زیبایی نرمال برای یه دختر بود نه مثل تهیونگ به زیبایی کشنده و خیره کننده.
اون کاملا انسان بود.
اما .. به هر حال پررش یه الهه بود.
اونم یه الهه ی کامل یه خدا..
پس یه چیزی این وسط بود.
دورسین زودتر از بچه های عادی رشد می کرد.
این چیزی نرمال بین الهه ها بود چون توی دوران بچه گی اونا خیلی آسیب پذیرن طبیعتشون جوری طراحی شده که زودتر بزرگ بشن و وقتی به بیست سالگی برسن رشدشون متوقف میشه.
و به همین راحتی اما برای یه انسان انقدر خوب پیش نمی رفت.
تهیونگ مطمئن نبود بعداز اینکه دورسین بیست سالش بشه میمیره یا رشدش متوقف میشه.
هیچ وقت مستقیما اینو به کوک نگفته بود اما کوک میدونست که تهیونگ فکر نمی کرد که گزینه دوم برای یه انسان اتفاق بیفته.
برای همین یه خورده نگران بود و تنها چیزی که نگرانیشو کم می کرد تهیونگ بود.
اون انگار یه نقشه داشت نقشه ی که باعث شده بود خانواده شو به بدترین جای ممکن جهان برای زندگی بیاره اما اصلا به کسی نمی گفتش.
انگار میخواست باز یدفعه همه جارو بتروکنه.
به هرحال اون تهیونگ بود و خدای دق دادن بقیه.
و کوک بهش اعتماد داشت.
تهیونگ همیشه میدونه داره چیکار می کنه.
- فردا میخوای چیکار کنی؟
ته ابرو بالا انداخت:
- یادت رفته؟ میخوایم خونه رو حاضر کنیم.
کوکی به نشونه ی منفی سرتکون داد:
- نه می دونم که میخوای جشن بگیری اما نقشه ت چیه تهیونگ؟ به نظرت بهتر نیست دورسین رو مخفی نگه داریم.. اینطوری خطرناک نیس اگه بفهمن تو یه بچه داری ممکنه بخوان بهش صدمه بزنن.
تهیونگ شروع به بازی کردن با موهای قهوی کوک کرد و اونا رو دور انگشتاش می رقصوند:
- اینی که تو میگی ممکنه درست باشه اما باید همه بفهمن که دورسین یه پرنسسِ اگه من تو یه جشن رسمی اعلامش نکنم و بلایی سرم بیاد همه پرنسس بودنشون انکار می کنن.
کوکی اخم کرد:
-این حرفا چیه چرا باید بلایی سرت بیاد تهیونگ.
ته جوابی نداد و حرف کوک رو نادید گرفت و برای در رفتن از حرفش ادامه داد:
- و تازه موشو من نمیخوام راهی که پدر و مادرم رفتن رو برم ، بهتره بزاریم تا زنده س تو نور باشه با اینکه خطرناکه بهتره بزاریم زندگی کنه نه اینکه توی تاریکی ، ترس و تنهایی فقط زنده بمونه.
کوکی سرتکون داد:
- حق باتوِا ما که نمی دونیم دورسین تا کی
زنده س باید بزاریم از زندگیش لذت ببره.
تهیونگ لبخند تلخی زد و کوک رو بوسید:
-بهت قول میدم بچه مون زودتر از ما از دنیا نره.
کوک هنوزم دستاشو روی کمر تهیونگ گذاشته و بالاتر نمی بردش.
چون میدونست ...
و تهیونگ رو بوسید، بوسید و بوسید.
با چشمای اشک وارش لب های اونو به لبهاش می گرفت و عاشقانه عشقش رو می بوسید.
 تهیونگ فکر می کرد اشک های چشم های موشو فقط از نگرانی برای بچه شونِ.
اما کوک نگران بچه نبود.. چون میدونست تهیونگ نمیزاره چیزیش بشه.
میدونست که سر قولش میمونه.
برای همین فقط نگران تهیونگ بود.
بدون هیچ دلیلی کوک فقط نگران وضع تهیونگ بود.
 با اینکه نبود بال هاش انگار تاثیری روی تهیونگ نزاشته بود اما بازم کوک نگران بود.
چرا بال های که نبودشون باعث مرگ تهیونگ میشد .
حالا با نبودنشون هیچ کاری نتونسته بودن بکنن.
این سوال مثل خوره افتاد بود به جونش و جواب هایی مثل شاید اون خیلی قوی تر از اونه که نبود بال هاش بهش صدمه بزنن راضیش نمی کرد:
-دوست دارم.
صدای تهیونگ رشته افکار کوک رو برید و اونو پیش تهیونگ برگردوند.
جانگکوک سرشو بالا برد و با چشمای شیشه ی تهیونگ رو به رو شد که آبی داخلش درخشان تر از همیشه بود.
لب های قرمز اون دوباره تکون خورد:
- دوست دارم جانگکوک همیشه ، هر اتفاقیم بیفته من دوست دارم.
قلب کوک مثل یه پرنده شروع به تندتند زدن کرد و روی لب های غمگینش لبخندی شیرین نشست:
- تو بهترین اتفاق زندگیمی تهیونگ.
و اونو بوسید.
بوسه ی عاشقانه ی که آتیش گرفت و هوس رو روشن کرد.
بدن های داغشون بهم می خورد و بوسه با ولع بیشتری ادامه پیدا میکرد.
تا اینکه صدای گریه ی بچه به بوسه پایان داد.
کوکی ناله کرد:
-دوباره نه.
تهیونگ از جاش بلند شد:
-من میرم بگیر بخواب.
و شلوارشو پوشید:
-نمیدونم این بچه بو می کشه که من با باباش کار دارم بعد میزنه زیر گریه.
کوک خندید:
-شاید باهات مشکل داره.
ته سریع به اتاق دورسین رفت و اون بچه ی شر رو از توی تخت برداشت.
هنوزم داشت گریه می کرد:
-سیس عزیزم چی شده؟
شروع به تکون دادنش کرد:
-سیسس سیس بابای اینجاست.
دروسین رو بغلش فشار داد و درحالی که اون داشت تقلا می کرد از اون حالت بلند شه و به گریه کردن ادامه بده ته همونطوری نگهش داشت و شروع به راه رفتن کردن:
-سیس بخواب بابا، دختر بابایی بخوابه بخوابه.
بعد از چند دقیقه بچه خوابش برد و تهیونگ با آروم ترین حرکت ممکن گذاشتش توی تخت و خیلی آروم برگشت به اتاق خواب خودش.
جانگکوک خوابش برده بود پس امروزم قرار بود تو خماری بمونه.
شلوارشو در آورد و توی تخت رفت.
بعداز چند دقیقه که جاش گرم شد و داشت به خواب می رفت بچه دوباره زد زیر گریه:
- تو روحش.
با بدبختی از جاش بلند شد و دوباره لباس پوشید.
بچه رو بغل کرد ولی اینبار آروم نشد:
-چی شده دوری؟ جات که تمیزه چرا نمیخوابی؟
به اون کسی که فکر کرده بود خوبه تا دوسال بچه ها حرف نزنن فوش داد.
و پتو رو دور بچه کشید:
-حتمی گشنته دخی بیا بریم تا بهت غذا بدم.
-کجا میری.
به کوک که از خواب بیدار شده بود نگاه کرد:
-بخواب دارم میرم بهش غذا بدم.
اون بدون جواب روی تخت افتاد و ته با شلخته ترین حالت ممکن به اتاق خواب خدمتکارا رفت و در زد:
- بله.
و بعداز چند دقیقه ی خدمتکاری که نمی شناختش درو باز کرد راستش هیچ کدومو نمی شناخت چون همشون شبیه هم بودن:
-بله قربان.
- دایه ی بچه رو صدا بزن.
اون سریع تعظیم کرد و داخل رفت بعداز چند دقیقه تحمل گریه ی بچه اون رسید.
زنی میان سال بود که به تازگی بچه دار شده بود برای همین تهیونگ برای شیر دادن به دورسین استخدامش کرده بود.
اون بعداز تعظیمی سریع بچه رو از بغل تهیونگ گرفت و لباسشو داد بالا.
تهیونگ سریع روی پاش چرخید و پشتشو به اون کرد.
نمی دونست چطوره که زنا بعداز بچه دار شدن دیگه مهم نیس براشون کسی سینه هاشونو ببینه یا نه.
به هر حال دیدن سینه های زن ها مسئله ی زیاد مهمی برای ته نبود.
اون هزارتاشونو دیده بود اما خب این مال قبل از ازدواجش بود.
الان به هر دلیلی از عمد یا غیر عمد همچین چیزی میدید کوکی کله شو بدون شوخی می کند. 
با ساکت شدن دورسین متوجه شد که زن مشغول شیر دادن شده و برای در امان موندن جونش تا وقتی کار دورسین تموم بشه همونطوری پشتشو به اونا کرد.
و سعی کرد ایستاده چرت بزنه اما تلاشش جواب نداد:
-تموم شد ارباب پرنسس خوابشون برد.
تهیونگ برگشت و آروم بچه رو گرفت:
- مطمئنی سیر شد؟
- بله ارباب سیر شدن.
تهیونگ سرتکون داد:
-باشه خسته نباشی برو بخواب.
و بچه رو برگردوند به اتاقش و بدون اینکه لباساشو دربیاره کنار کوک افتاد و خوابید.
ولی این شب انگار قرار نبود صبح بشه برای اینکه بچه بعداز چند ساعت دوباره زد زیر گریه.
کوکی غلت خورد:
- تهیونگ بچه داره گریه می کنه.
اون جوابی نداد و کوک بهش ضربه ی زد:
- بلند شو.
تهیونگ اخمو از جاش بلند شد و پتو رو از روی کوکی کشید:
-نوبت توِا.
کوک بالشو روی سرش فشار داد تا صدای گریه رو نشنوه و بخوابه.
ته بالشو ازش گرفت:
-مگه بچه نمیخواستی حالا برو ازش لذت ببر.
و بعد پشتشو کرد و خوابید 
 کوکی خواب آلود در حالی داشت برای خواب میمرد بی میل از تخت خواب گرمش بلند شد و رفت پیش اون بمب زنگ دار:
-چی شده؟ دخترم چرا گریه می کنه؟
بغلش کرد و شروع به تکون دادنش کرد اما بچه آروم نمی شد برای همین رفت پیش جین و اونو از خواب بیدار کرد:
-چی شده ساعت 5 صبحه.
-دورسین آروم نمیشه نمی دونم چیکار کنم.
جین بچه رو از کوک گرفت و چکش کرد:
-گوشش درد می کنه باید کنار گوشش خر خر کنی.
اون اخم کرد:
-چیکار کنم.
جین بچه رو بالا آورد و در گوشش صدای خِررر در آورد:
-اینطوری تا آروم بشه حالا برو میخوام بخوابم.
 و درو بست.
"وات دِ فاک می گرفتیش دیگه"
مثل اینکه دیگه ارفاقی در کار نبود باید بچه رو خودشون بزرگ می کردن.
بخاطر امنیت دورسین و اتفاقی نامعلومی که وقتی تهیونگ بچه بوده با پرستارش براش افتاده گزینه ی پرستار بچه هم خط می خورد.
"اممم مثل اینکه واقعا بدبخت شدیم"
کوکی نمی دونست تا چند ساعت اون صدای خر خر روانی کننده رو درآورده و چقدر تو اتاق راه رفت تا بچه بخوابه.
اما خوب خوابید ..بلاخره خوابید.
جانگکوک آروم اونو توی تختش گذاشت.
-خدایا به فاک رفتم.
و کمرشو صاف کرد تا بره بخوابه که چشمش به پنجره افتاد:
- چی دارم می بینم خورشید اومده بالا!!! صبح شده؟؟؟
چشماشو برای لحظه ی بست.
خدا میدونست که کوک خوابو بیشتر دوس داشت یا تهیونگ رو بعد اون بچه نزاشته بود کل شبو بخوابه.
به نظر میرسید قرار نیست خیلی راحت بزرگش کنه.
به اون که عین یه فرشته ی معصوم خوابیده بود نگاهی انداخت:
-خوب بخوابی کوچولو.
و رفت کنار تهیونگ همین که رفت توی رخت خواب انگار دنیا رو بهش دادن.
زیر پتو گرم بود.
آه کی فکرشو می کرد خواب انقدر خوب باشه.
ولی همین که داشت با لبخند چشماشو می بست تا به خواب بره در زده شده:
-وقته بیداریه ارباب.
و با صدای در دورسین باز زد زیر گریه.
کوک از جاش پرید:
-نه خدای من دوباره نه.
تهیونگم غلت خورد و از روی تخت بلند شد.
کوکی تاحالا تهیونگ رو انقدر بانمک ندیده بود موهای سیاهش پوف کرده بود و پرشیون شده بودن و چشمای خواب آلودش باد کرده بودن.
یه لحظه با دیدنش خنده ش گرفت و بعد رفت سراغ آروم کردن دورسین.
ته بعداز کش و قوص دادن به خودش بلند شد و رفت پیش کوک که داشت بچه رو تکون میداد تا بخوابه:
-موشو.
-هوم.
بهش اشاره کرد:
-یه دقیقه چشماشو نگا از جغدم باز ترن فک نکنم قصد خوابیدن داشته باشه.
کوک بچه رو سمت خودش گرفت و نگاش کرد:
- ورپریده کل شبو که نخوابیدی چطوری انقدر سرحالی.
اون خندید و شروع به دست زدن کرد.
تهیونگ بغلش کرد و پرتش کرد بالا:
- خوشحالی نه.
دورسین از این کار ته خوشش اومد و دوباره خندید.
صدای خنده ش کل شب زجر آورشونو از خاطرشون پاک کرد:
- ها میخنده نی نی بابایی می خنده.
کوک پستونک دورسین رو توی دهنش گذاشت و به ته اشاره کرد:
-ببرش پایین تا منم بیام.
ته همونطور که می رفت پایین با دورسینم بازی میکرد:
-دختر بابا قشنگ بابا هاا چی شده نزاشتی باباییا بخوابن.
دورسین بدون اینکه بدونه ته چی میگه به اداهاش خندید.
-صبح بخیر بابای نمونه.
تهیونگ به جیمین نگاه کرد که نیشش تا بنا گوش باز بود:
-باید یه عکس ازت بگیرم خیلی کیوت شدی.
-مثل اینکه خیلی بیکاری توله سگت کجاس؟ برو باهاش بازی کن.
جین به اونا ملحق شد:
- هی بچه رو اونجور نگیر.
و دورسینو از دست تهیونگ نجات داد و روی صندلی غذای بچه گذاشت.
خدمتکارها شروع به سرو غذا کردن و تهیونگ بعداز چک کردن غذای بچه اونو جلوش گذاشت:
-حالا آزادی همه جا رو به گند بکشی.
و اونم سپاس گذار کار گچ کاریشو شروع کرد.
-تهیونگ سی بار گفتم نزار دورسین خودش غذاشو بخوره.
ته کوک رو کنار خودش نشوند و اجازه نداد که تمرکز دورسین رو بهم بزنه:
-بزار خودش خلاقیت به خرج بده.
-اینطوری بیشتر غذا رو نمی خوره.
ته شروع به خوردن کرد:
-گشنش بشه میزم لیس میزنه نگران نباش.
جین سری تکون داد:
-فک نکنم کار درستی بوده که بچه رو آوردم پیشتون.
ته خندید:
-نگران نباش عمو یه ابر پرنسس تحویل جامعه میدم.
اون نگران تایید کرد:
-اوه آره دقیقا نگران همینم.
جیمینی خندید:
- هی به نظر یکی شب خوب نخوابیده.
کوک با دست جلوی خمیازه شو گرفت:
-آره دورسین دیشب زده بود سیم آخر.
اینو گفت و قاشقی که دورسین تو لوزلمعده ش کرده بود رو از دهنش در آورد.
شوگا اشاره کرد:
-با این قیافه ها امشب میخواین تو جشن حاضر شین؟
و جلوی خنده شو گرفت قبل از اینکه تهیونگ بهش تیکه بیاد.
کوک زمزمه کرد:
-خیلی معلومه داغونیم؟
جین با افتخار به صندلیش تیکه داد:
-حالا منو درک کردی؟
و با صوت ها ها بدجنس مانندی خندید.
ته در جواب شوگا گفت:
-قیافه های داغونمون یه نقش پدرو مادر رو به بقیه نشون میده که چیز خوبیه اگه خب بودیم تا یه سال من باید به کوکی جواب پس میدادم که یه دختری تو فلان جا چرا اونطوری بهم نگا کرد.
کوک نیشخند زد:
-آره جانم داغونی اما هنوز از اون زیبایی وحشناکت چیزی کم نشده.
 شوگا سمت جیم زمزمه کرد:
-همیشه همین وضعه.
اون سرتکون داد و سمت ته برگشت:
-نقشه چیه؟
ته روی صندلی افتاد و آهی کشید:
- نمی دونم این چطوره، سعی کنیم نمیریم؟  
جین ضربه ی به تهیونگ زد تا جدی بشه و اون بلاخره جواب داد:
- باید پرنسس کوچولومونو به رسمیت بشناسن این هدف اصلی این جشنه، فعلا نقشه فقط همینه.
شوگا اخم کرد:
-همین؟ پس کامیوزت چی میشه نمیخوای سلطنتشو از بین ببری.
ته نیشخندی زد:
-هویج همیشه فک می کردم خنگ تر از موجودی تو دنیا وجود نداره اما حالا می بینم نه یکی از تو بدترم هس.
جیمین پوفی کرد:
-بابا تو باهوش ، تو خوب بگو نقشه ت چیه.
- خب خنگا ما چی داریم که کامیوزت نداره؟
وقتی قیافه ی احمقانه ی اونا رو دید سری تکون داد و ادامه داد:
-بابا خنگا ما یه جانشین داریم، یه ولیهد که اون نداره ولیهد مهم ترین چیز توی سلطنته یکی از ستون هاش.
-آهان.
-آره شوگا آهان، پس چی شد وقتی بیان اینجا بدون اینکه بهشون بگیم می فهمن من چی هستم و یه پرنسس هم دارم پس یعنی چی.
جین پرسید:
-یعنی چی.
-خدایا یعنی بدون اینکه ما کاری کنیم کامیوزیت خودش احساس خطر میکنه و میاد سراغ ما و بعد با یه حرکت بای بای،
پس اینجوری دیگه لازم نیس کلی خودمون به زحمت بندازیم تا پیداش کنیم کلی نگهبان بکشیم و از اینجور کارا فقط تله رو بعداز جشن پهن می کنیم و صبر می کنیم.
شوگا لبخندی شیطانی زد:
-پس میخوای بگی سر دفاع از خودت کشتیش.
- چه عجب ؛آره حتی اگه یه خدا باشم به این بعُد تعلق ندارم و اگه پادشاه رسمی اینجا رو بکشم مردم اینجا منو نمی پذیرن.
کوکی با ذوق دست زد:
-واو عزیزم تو خیلی باهوشی.
تهیونگ چشمکی به کوک زد و برگشت سمت شوگا:
-لباسا چی شدن حاضرن؟
اون با خودشیفتگی خندید:
-یس فوق العاده شدن فقط کافیه بپوشیندشون که بفهمی چقدر کارم درسته.
ته ابرو بالا انداخت:
-ها..آره.
کوکی پرید وسط:
-آره شوگا ما خیلی درباره لباسامون هیجان داریم خیلی کنجکاوم برامون چی دوختی.
شوگا تمام مدتی که داشت لباساشون رو میدوخت اجازه نداده بود حتی یه بارم ببیننشون
-عصر می پوشیش و می بینی چی کار کرده استاد ...
تهیونگ حرفشو قطع کرد:
-خب استاد شوگلی کم از خودت تعریف کن بلندشید باید کارهای جشن رو شروع کنیم.
خب بعداز صبحونه همه سر کار خودشون رفتن و کوکی همچنان که بچه رو تو بغلش داشت به کار ها نظارت میکرد.
انقدرا که فک می کرد کارها طول نکشید.
خیلی زود همه جا ترو تمیز شد و چند پارچه ی براق سقف آویزون شد و میز بزرگی رو وسط سالن برای پذیرایی گذاشتن که بعد از چند ساعت پر از غذاهای گوناگون شد.
کوکی آرزو کرد کاش مهمان بود نه میزبان اونوقت واقعا دلی از غذا در می آورد.
-هر کی ندونه فکر میکنه ملکه ی گداهای تا ملکه ی مرگ.
کوکی خندید:
-با من سر غذا و خوابم شوخی نکن.
تهیونگ درحالی که تو فکراش غرق بود سری تکون و اشاره کرد:
-کاملا بازش کن نمیخوام هیچ نوری وارد بشه.
خدمتکار سریع گفت:
-چشم ارباب.
و مشغول باز کردن پرده ی ضخیم تالار شد.
-چرا دارین پرده ها رو می کشین؟
 ته موهاشو عقب داد به نظر فقط به فکر محافظت از خانواده ش بود.
با اومدن دورسین اون مدام مراقب بود و به جز چیزهای که معمولا میدید همه ی چیزهای اطرافشو چک می کرد.
- بخاطر نور قرمز رنگ اینجاست لعنتی تو همه چی گند میزنه شوگام با من موافق بود نور قرمز رو رنگ واقعی همه چیز تاثیر میزاره و لباساتونو زشت نشون میده برای همین باید از شرش راحت شیم.
کوکی سرتکون داد و ته دستشو گرفت:
-دوری کجاست.
-خوابیده جین کنارشه نگرانش نباش.
اون نفسی کشید و موهای کوکی رو عقب داد تا صورتشو ببینه:
- باشه موشو برو لباساتو بپوش به زودی شروع میشه.
اون داشت از قصد یه چیزی رو پنهان می کرد داشت حواس کوک رو پرت می کرد.
جانگکوک میتونست طغیان وجود تهیونگ رو حس کنه:
-چی شده انگار بدنت یه مشکلی داره؟
از وقتی تهیونگ بهش یاد داده بود هاله شو به کار بندازه میتونست احساس کنه.
احساسی غیر قابل اشتباه که معمولا تمام چیز های پنهان تهیونگ رو کشف می کرد.
-اوه نه امروز فقط خوب نخوابیدم..
اما این نبود کوکی برای یک لحظه حسش کرد.
اما همون یه لحظه کافی بود که بفهمه
این خستگی نبود.
درد بود.
دردی شدید رو حس کرد که گیجش می کرد.
ولی قبل از اینکه بفهمه دقیقا کجا درد می کنه تهیونگ با پارزیت حسشو مختل کرد.
- میرم جیهوب رو برای کف سالن بیارم باید اینجارو با جادو یکم خوشگل کنه.
تهیونگ گونه ی کوکی رو بوسید و رفت.
و قبل از اینکه کوکی بتونه اعتراضی کنه دور شده بود.
کوک شونه ی بالا انداخت و رفت سمت اتاق خیاطی.
باورش سخت بود اما وقتی وارد شد جیمین بود که اونجا ایستاده بود:
-خدای من چقدر خوشگل شدی.
جیمین خندید:
- استعداد شوگا واقعا باورنکردنیه.
جیم لباسشو تن کرده بود.
عجب لباسیم بود به سیاهی آبنوس بود.
حسابی قالب تنش بود و یقه ی داشت که کوک بعدا فهمید بهش میگن یقه ی قلبی.
جنسش مخمل سیاه باشکوهی بود که خرده الماس های ریزی روش به شکل مثلث وجود داشت.
عین یه نیمه شب که با ستاره هاش می درخشید.
-باهاش یه گوشواره ی مروارید فقط ست میشه چون خود لباس شلوغه چیز دیگه بهش اضافه نمیکنم.
جین و بچه هم همون موقع وارد شدن:
-اووو میبینم یکی خیلی خوشگل کرده.
و چشمکی زد:
-مثل اینکه شوگا برای معشوقه ش پارتی بازی کرده.
شوگا لبخندی آروم زد و سری تکون داد:
-نه جین بیا توم باید لباس بپوشی.
و کت شلوار جین رو از کمد بیرون آورد.
کوکی لبخند زد به نظر شوگا خیلی درون گرا و خجالتی بود اما از نگاهش به جیمی همه چیزو میشد فهمید.
چشم های جین گشاد شد و دورسین رو به بغل کوک داد: 
- این مال منه؟
شوگا سرتکون داد:
-آره موهاتو باهاش صاف میکنیم و بالا میدیمشون تا پیشونیت بیرون بزنه اینطوری خوشتیپ تر میشی.
جیمین خندید:
-شاید تونستی امروز یه دلبر پیدا کنی.
جین بی توجه به تیکه ی جیمین با خوشحالی لباسش پوشید.
حق با شوگا بود واقعا کارش خوب بود.
بعداز پوشیدن لباس با پاشیدن کمی عطر گل سرخ کارش تموم شد.
جین وقتی جلوی آینه ایستاد به طرح میوه های آلو که با نخ نقره ی و طلایی تا پایین کتش دوخته شده بودن خیره شد.
-خیلی خوشگله.
شوگا خندید:
 -میدونم حالا نوبت پرنسسه بدش من.
کوکی اول تردید کرد تاحالا بچه رو به شوگا نداده بود
خب می دونید دورسین یه انسانه و شوگا چی میخوره؟
درسته خون انسان.
با تردید بچه رو داد و اون خیلی نرمال به بچه لباسی که آماده کرده بود رو پوشوند.
یه تور بود یه تو عروس که رنگش به گلبه ی میزد
دامن دورسین کاملا پوف بود و بالا تنه ی لباسش از گیپوری سفید درست شده بود.
تلی با همون پارچه شبیه به گل برای سرش طراحی شده بود.
و کفش های توری کیوتش آخرین قطعه ی لباسش بودن:
-خدایا چقدر کیوت شده.
کوکی بچه رو بغل کرد و بوسیدش:
- جیگر.
شوگا اشاره کرد:
-بچه رو بده جین وقت نداریم توام باید لباستو بپوشی.   
لباس کوک همون عصر در دقایق آخر حاضر شده بود.
شوگا می گفت تا لحظه ی آخر داشته روش کار میکرده و وقتی کوک پوشیدش نفس همه حبس شد.
-اسمش لباس الهه ست واقعانم بهت میاد.
لباس دو تیکه بود تیکه ی زیرین توری بود و بدن سفیدشو کمی به نمایش می زاشت و یه تیکه سیاه بود اما تیکه رویی شبیه به شنل سلطنتی و آستین دار بود زیاد بلند نبود اما کوتاهم نبود که روی توری رو می پوشوند.
یه لباس کاملا سلطنتی و خوشگل.
در کنارش گردنبدنی با سنگ سیاهی که کاملا مناسب لباس بود رو انداخت.
با لباس چکمه های بلند و فیت پاش رو پوشید و در آخر شوگا تاجی طلایی رنگ رو بهش داد:
-این تکمیلش می کنه.
کوکی سریع پسش داد:
-طلا نه من نمیتونم از طلا استفاده کنم ممکنه به تهیونگ صدمه بزنم.
شوگا خندید:
-نگران نباش اینا الماسن که به رنگ طلایی رنگ شدن.
کوکی با شک به تاج نگاه انداخت حق با شوگا بود اون از الماس بود.
کلی سنگ توش استفاده شده بود و آویز هاش خیلی خوشگلش کرده بودن:
-شرط می بندم تهیونگ وقتی ببینتت دوباره عاشقت بشه.
کوکی لبخندی به جیم زد و دورسین رو بغل جین داد:
-باید برم وقتی تهیونگ گفت باید دورسین رو بیاری پایین.
جین سرتکون داد:
-چندبار می گی برو دیگه.
وقتی از پایین رفت متوجه شد که خونه تقریبا پر شده بود و همه جا مهمون ها رو میشد دید.
اما کوکی بی اختیار سمت حوضی که وسط سالن گذاشته بودن رفت.
داخلش با جادو نور پردازی شده بود و فواره داخلش صدای بارون آرامش بخشی تولید می کرد:
بعد متوجه ی زمین سالن شده بود که یه کوسه داشت از زیر پاش رد میشد:
- برگام .
بعداز اینکه سکته رو رد کرد حدس زد که کار جیهوبه چون کل کف سالن تبدیل به شیشه ی شده بود که زیرش یه آکواریم قرار داشت.
همه جور ماهی و کوسه ، مارماهی و حتی دلفین زیر پاهاش جست و خیز می کردن.
معلوم بود تهیونگ کاری کرده که با یه نگا همه بفهمینن چقدر ثروتمند و پولداره.
اینجا اینجور چشم و هم چشمی ها خیلی مهم بودن.
تو مسیری که داشت دنبال تهیونگ می گشت کلی گروه نوازنده دید که قطعه های خاصی رو مینواختن.
یکیشون اونو یاد روز عروسیش انداخت پس جلوش بر مدتی توقف کرد.
اونشب رو به یاد آورد.
تهیونگ توی بهترین شب زندیگش قیافه ی رو داشت که دقیقا الان داره.
غمگین....اما لبخندی بزرگ رو صورتش داشت.
شاد بود اما نگران بود..
با چشم هاش لباس عروسی کوکی رو تحسین میکرد اما دستاش از استرس می لرزید.. 
 کوک اونشب دستاشو دید و لب های زخمیش که مرتبا بخاطر استرس گاز گرفته بودشون.
درست مثل حال الانش که تمام وجودشو از پشت چشمای شیشه ی می دید.
اما انموقع توی روز عروسی کاری نکرد چون حواسش به ملکه بودن پرت بود.
والانم کاری نمی کرد چون حواسش به پدر بودن پرت بود.
حالا واقعا داشت به این نتیجه می رسید که تهیونگ فقط به این علت دورسین رو زودتر به اینجا آورده که حواسشو پرت کنه.
تو همین فکرا بود که صدای تهیونگ مثل همیشه اونو از فکر در آورد:
-ایشون همسرم هستن.
کوکی شوکه خشکش زد چون این اولین بار بود که تهیونگ رو با لباسی که رنگش مشکی نبود می دید
در حالی که گیج بود به پیرمردی که با ته بود نگاهی انداخت و دستشو جلو برد.
مرد سریع دست کوک رو گرفت و بوسه ی بهش زد:
-از دیدارتون خوشبختم ملکه از روز عروسیتون خیلی فرق کردین.
خندید و ادامه داد:
-    به نظرم بالغ تر شدن.
با این حرفش لبخندی زورکی زد و ته بهش توضیح داد:
-ایشون رو یادت نیس؟ نماینده اهریمن ها توی عروسیمون بود.
کوک سرتکون داد:
-خوشحالم دوباره می بینمتون.
اینو درحالی که نه یادش بود اون کیه نه از دیدنش خوشحال بود گفت.
مرد بعداز چند دقیقه رفت و کوک تونست با ته تنها بمونه.
- چقدر خوشگل شدی!
کوک لبخندی زورکی زد:
-سیریسلی تهیونگ این چیه پوشیدی!
ته گیج به لباسش نگاه کرد:
-مشکلش چیه؟ فقط یه لباس ساده برداشتم تا همونطوری که گفتی دخترا ازم دور بمونن.
کوک آهی کشید:
-نکته ش تو ساده گیشه احمق نگا انقدر جذاب شدی که همه میخوان قورتت بدن.
ته لبخند زد و به دماغ کوکی با انگشتش ضربه ی زد:
-ای بانی حسود این فقط یه پیرهن سفید
 ساده س.  
 کوک دماغشو جمع کرد:
-حالا چرا سفید تو که هیچ وقت جز سیاه نمیپوشیدی.
-دلیل خاصی نداره.
دروغ گفت دلیل داشت.
نیمه ی مرگش ضعیف تر شده بود و همین باعث شده بود میل به بقیه ی رنگ هاهم پیدا کنه. 
تهیونگ شروع به حرف زدن با مهمونا کرد و جانگکوک سرجاش موند.
ترجیح داد فقط تهیونگ تماشا کنه.
شاید این هیچ وقت دوباره مثل امروز به سرش نمی زد که لباس سفید بپوشه و خب ته الان تو دختر کش ترین حالتش بود.
واقعا کی دیدن همچین منظره ی رو از دست میداد.
کوک با دید زدن ترقوه های ته ته حسابی عرق کرده بود البته هوای سالنم خنک نبود.
پس شنل روی لباسشو در آورد و روی دستش انداخت.
بعداز چند دقیقه تهیونگ سریع اومد پیشش و دستشو گرفت:
-بیا کارت دارم.
کوک از همه جا بی خبر دنبالش رفت:
-چی شده چرا عصبانی شدی.
کوکی اونو هول داد توی دستشویی و با اخم گفت:
-این لباس بدن نماست بعد تو با این جلوی اونهمه آدم وایسادی.
کوک گیج به لباسش نگاه کرد حق با ته بود اما انقدرام بدن نما نبود که عصبانیش کنه.
تهیونگ جلو اومد و کوکی رو به دیوار چسبوند:
  -تو فقط حق داری جلوی من اینجور لباس بپوشی.
کوک زد زیر خنده:
-باشه بزار شنلمو تنم کنم تا بریم.
- کجا؟ نمیشه لباستو جلوی من دربیاری بعد بزاری بری.
*شروع کارهای خاک برسری*
 -نگو که الان میخوای منو به فاک بدی.
-دقیقا همینو میخوام موشو، من کون میخوام.
کوک متعجب سمت تهیونگ برگشت:
-جان! کلی مهمون اونجاست بعد...
ته حرف کوکی رو قطع کرد و بغلش کرد و بردش دخل یکی از دستشویی ها و در پشت سرش بست:
- گور بابای مهمون ته کوچولوی من اینجور چیزا حالیش نمیشه.
و شروع به بوسیدن کوکی کرد.
وقتی لباشو برد عقب کوک نفس عمیقی کشید و سریع گفت:
-ته اینهمه اتاق تو این خونه هس حداقل بیا بریم اونجا.
اون لبخندی شیطانی زد و زیب شلوارشو باز کرد:
-یعنی میخوای فانتزی اینجا رو از دست بدی.
بعد دست کوک رو گرفت و روی عضوش گذاشت:
-هوم منتظرته کوکو.
کوکی شونه بالا انداخت حق با ته بود سکس توی اینجا به نظر جالب می اومد.
پس دستشو دور عضو تهیونگ محکم تر کرد و زانو زد.
بعد سریع مشغول ساک زدن شد.
دهنش برای عضو تهیونگ زیادی کوچیک بود اما تمام تلاششو می کرد تا همشو بخوره.
و با دستش اونجایی که تو دهنش جا نمی شد رو میمالید.
یه چند دقیقه ی براش لیس میزد و عضوشو مک زد.
گهگداریم تهیونگ تا ته می کردش تو حلقش و کوک بهش احساس خفگی دست میداد و همین که میخواست هق بزنه می کشیدش عقب.
بعداز اینکه همه عضوش با آب دهن کوکی آغشته شد.
اونو روی دستشویی فرنگی خم کرد و لباسشو بالا داد:
-خب آماده ی موشو.
کوکی سرتکون داد:
-آروم باشه؟
تهیونگ خندید:
-همیشه همینو می گی بعد داد میزنی تهیونگ منو محکم به فاک بده.
اون صورتش قرمز شد و تهیونگ رو محکم زد کنار:
- کله پوک اصلا من میرم.
ولی تهیونگ محکم از کمر باریکش گرفت و چسبوندش به در و عضوش رو روی سوراخ صورتی کوک گذاشت:
-مگه دست تواِ که بری.
و  عضوشو داخل کوکی کرد:
-آه ...تهیونگی...
ته لبخند زد:
-جانم.
کوک خودشو به در فشار داد اما نتونست از زیر فشار عضو ته در بره برای همین ته تا آخر واردش شد:
-آههه لعنتی ...خیلی ...بزرگی...
تهیونگ که حسابی از صدای کوک شهوتی شده بود شروع به ضربه های محکم توی سوراخش کرد.
سوارخ کوک دور عضو تهیونگ رو کامل گرفته بود و برای سایز مناسب بود برای همین حسابی بهشون خوش می گذشت.
و طبق حدس تهیونگ فقط بعداز چند دقیقه تلمبه زدن کوک گفت:
-آه...آه محکم تر ..آهه...آره.
شهوت نزاشت مسخره ش کنه برای همین فقط ضربه هاشو محکم تر کرد و صدای خیس شرپ شرپ عضوش توی دستشویی پیچید.
براش مهم نبود کسی صدا رو بشنوه چون به عقل جنم نمی رسید که ارباب خونه داره اینجا کوکی رو می کنه.
-آه..تهیونگ.
و تهیونگ بیرون کشیدش کوک غرید:
-چرا کشیدیش بیرون.
ته بدون حرفی کوکی رو دوباره خم کرد روی دستشویی فرنگی و ضربه ی محکمی به لپ باسن کوک زد که از ضربه قرمز شد کوک آه محکمی کشید و ته غرید:
- قمبلش کن.
نزدیک بود برای همین نمیخواست یه لحظه م از کردن کوک قافل بشه.
اون کمرش داد داخل و باسنش جلوی عضو ته بالا اومد.
تهیونگ با لذت دوتا لپ باسن کوک رو از هم باز کرد و عضوشو دوباره داخل سوارخ داغ کوک کرد.
و محکم توی باسنش ضربه زد.
کوکی مرتب ناله می کرد و نمیتونست جلوی ناله های سکسی و حشری کننده شو بگیره.
برای همین تهیونگ محکم تر می کردش.
بعد دوباره پوزیشونو عوض کردن.
کوک روی توالت فرهنگی نشست و تهیونگ واردش کرد اینطوری تمام عضوش داخل کوکی میرفت.
 یه خورده درد داشت اما لذتش کوک رو دیوونه کرده بود و نمی تونست جلوی خودشو برای زدن حرفای منو بکن و جرم بده تهیونگ بگیره.
و بعد داخل کوک گرم شد و تهیونگ عقب کشید در حالی که نفس نفس می زد گفت:
-کردمو کردما.
کوکی لبخندی زد:
- از دست تو.
ته سریع خودشو تمیز کرد و اشاره کرد:
-من زودتر میرم توام بیا.
کوک سرتکون داد و اون رفت بیرون.
به زحمت تونست کام تهیونگ رو تمیز کنه و بعد لباسشو دوباره مرتب کنه.
اما بلاخره انجامش داد و از دستشویی رفت بیرون.
*پایان کارهای خاک بر سری*
درست همون جا بود که خشکش زد:
-کیم فاکینگ تهیونگ.
اون مردک تموم گردنشو کبود کرده بود.
- حالا چطوری اینو بپوشونم.
آهی کشید و سریع یغه ی لباسشو بالا داد و از دستشویی بیرون رفت سریع مجبور شد بره اتاقش و لباسشو با یه یغه اسکی عوض کنه و در حالی که به تهیونگ فحش می داد برگشت به سالن.
-از قصد اینکارو کردی.
ته لبخند زد:
-این بهتره باور کن موشو.
 و قبل از اینکه کوک چیزی بگه جلو رفت و لیوان مشروبش رو بالا برد:
-مهمانان عزیز لطفا یک دقیقه سکوت کنید.
و به جیهوب اشاره کرد تا بره سراغ جین.
وقت اعلام خبر بود:
-همینطور که همه حدس زدید من یکی از شما نیستم نمی دونم درباره بودن یه الهه اینجا چه فکری کردین اما این جشن برای اینه که بدونید منو خانواده م دنبال دردسر نیستیم.
کسی از بین جمعیت داد زد:
- از کجا مطمئن باشیم تو یه الهه ی.
ته لبخند زد و گفت:
-چون من به پدر شدم و میخوام فقط دخترمو تو صلح بزرگ کنم و باور کنین هیچ علاقه ی به جنگ ندارم.
کوک بی اختیار به این حرف ته زیرزیرکی خندید.
و کل سالن با شنیدن خبر بچه همهمه شد.
جین خیلی زود با دورسین رسید اون برعکس همیشه ساکت وایساده بود و با دیدن تهیونگ سریع اومد بغلش.
ته دورسین رو بغل کرد و با لبخند ادامه داد:
-شما به اینجا دعوت شدید تا با عضو جدید
خانواده ی کیم آشنا بشین پرنسس کیم دورسین.
واکنش ها عادی بود همنطور که ته حدس زده بود همه همه آروم شد و همه به عنوان یه پدر به تهیونگ نگاه کردن نه یه اشغال گر.
بعداز معرفی دورسین دلیلی برای ادامه ی مهمانی نبود برای همین مهمونا خیلی زود سوار کجاوه هاشون شدن و بعداز تبریک بچه دار شدن ویکوک اونجا رو ترک کردن.
جین بچه رو از ته گرفت و روی زمین گذاشت
تا بره واسه خودش بچرخه.
و تهیونگ خسته روی مبل نشست:
-بلاخره تموم شد.
شوگا زمزمه کرد:
-پس حالا فقط باید منتظر کامیوزت بمونیم.
ته سرتکون داد:
-آره خودش سر و کله ش خیلی زود پیدا میشه ولی باید حواسمون...
با افتاد چیزی تهیونگ حرفشو قطع کرد و سریع برگشت سمت صدا.
دورسین بود.
بچه روی زمین افتاده بود و دید تهیونگ بهش میگفت که زانوی دخترش خراش برداشته.
و دورسین زد زیر گریه.
- بچه.
  با صدای جانگکوک دورسین بیشتر ترسید و شروع به جیغ کشیدن کرد؛ جیغ های فرا بنفشی که گوش هر کسی رو کر می کرد.
در حالی که بقیه مشغول آروم کردن و چک کردن زخمش بودن تهیونگ تنها کسی بود که آروم ایستاده بود.
اون خیلی زودتر از بقیه چیزی که داشت اتفاق
می افتاد رو فهمید.
دندون های نیش شوگا بیرون زده بود.
بوی خون دورسین شوگا رو از خود بی خود کرده بود و همون لحظه بود که به بچه حمله کرد...
اما تهیونگ قبل از اینکه شوگا بتونه به بچه نزدیک بشه خودشو پرت کرد جلوش و با ضربه به کناری انداختش.
حتی یه قطره از خون یه انسان میتونست یه خون آشام رو دیوونه کنه و تهیونگ خیلی خوب اینو میدونست:
- به خودت بیا شوگا.
اون سعی کرد تهیونگ رو به عقب هول بده و به سمت دورسین حمله کننده.
اما تهیونگ با قدرت کمی که داشت اونو محکم گرفت:
-شوگا لعنتی به خودت بیا.
شوگا اونو کوبید زمین و بعد تهیونگ چشمای تهیونگ سیاهی رفت و روی زمین زانو زد.
شوگا از روی ته بلند شد تا دوباره به شکارش حمله کنه.
اما تهیونگ از جاش بلند نشد و همونجوری موند.
و کوکی گیج به ته خیره موند.
اون قوی بود .. اون خیلی قوی تر از این بود که بزاره یه خون آشام اونو بزنه زمین...
و .و تکون نخوره.. یعنی صدمه دیده؟
و ناگهان با این فکر تمام وجود کوک از خشم پر شد.
چشماش تنگ شد و دورسین رو به آغوش جیمین داد و بی اختیار به شوگا حمله کرد.
صدای فریاد جین و جیمین بلند شد.
جیمین چشماشو روی فاجعه ی که میخواست رخ بده بست و در کمال ناباوری این کوکی بود که با رسیدن به شوگا اونو به زمین کوبید.
 و گردنشو زیر دستاش گرفت:
-چطور جرئت کردی به تهیونگ من صدمه بزنی.
شوگا با ضربه به خودش اومد اما کوکی نه.
اون با دیدن تهیونگ که روی زمین افتاده بود
 چشم هاش به رنگ طلایی تغییر پیدا کرد و غرید:
- می کشمت.

 (( سیاهی داره میره...
خیلی آروم تر اونی که متوجه ش بشی))

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now