part27 🍷

1.8K 323 94
                                    

قسمت بیست و هفتم
انگار جهنم بود شایدم آخر زمان...
زمین زیر پاهاشون می لرزید و کم کم شروع به ترک برداشتن کرد.
بعد زلزله ی از زیر پاهای تهیونگ درست شد که هیچ بشری تا حالا تجربه ش نکرده بود.
زلزله ی که تمام خونه ها رو نابود کرد.
تپه ها و کوه ها بخاطرش فرو ریختن و بعد آب دریا شروع به بلند شدن کردن.
سونامی ...! نه سونامی نمی تونست این شکلی باشه.
این ده برابر یه سونامی بود.
آب دریا ها از جای خودشون بلند شدن و روی شهر ها ریختن.
بعد نوبت باد بود.
اون با دقت دستاشو شروع به چرخ دادن کرد.
و تیموتی با چشمای خودش دید که یه گردباد چطور درست میشه.
اون زیادی قدرتمند بود.
به معنای واقعی مرگ ...
اون فقط مرگ نبود.. اون باد بود
آب و آتش
همینطور خاک
به نظر می رسید همه چیز در حال فرو پاشیه و دنیای اونا داشت از بیخ و بن ازبین می رفت.
بعد ذهن تیموتی تونست اتفاقات اطرافش رو درک کنه تهیونگ نمی خواست
فقط یونگی رو بکشه بلکه می خواست بُعد جن ها رو کاملا نابود کنه.
نابودی به تمام معنا.
" خدای من، من چیکار کردم!!!!
اجازه دادم تهیونگ دنیای منو نابود کنه دوستامو و خانوادمو..."
خواست یه کاری کنه..
چه می دونم مثلا جلوی این قتل عام دست جمعی رو بگیره و از تهیونگ بخواد فقط یونگی رو بکشه و دست برداره.
اما از جاش تکون نخورد.
نمی تونست به قلبش چیز منطقی که عقلش میگفت رو حالی کنه.
نمی خواست کاری کنه که تهیونگ ازش متنفر یا ناراحت بشه.
پس عقب کشید و به جیمین گفت:
- ما باید جلوشو بگیریم؟
اون به نشانه ی منفی سرتکون داد:
- نه اگه نزدیکش بشی فقط خودتو به کشتن دادی.
- منظورت چیه ؟
جیمین با نگرانی به تهیونگ اشاره کرد که مه غلیظ سیاه رنگی دورشو گرفته بود:
- نگاه کن نیروش داره بیرون می ریزه و همه چیز اطرافشو از بین می بره،
یادت نره که اون مرگه و اگه الان نزدیکش بشی بدون استثنا توم میمیری.
پس تیموتی عقب ایستاد و به زیبایی بی نهایت نابودی خیره شد.
به جن های که از درد جیغ می کشیدن و زیر خاک ساختمون ها دفن می شدن یا خونه های که فرو می ریختن و امواج آب که روی شهر ها رو گرفته بود.
پرندگان آخرین آواز شبانگاهی رو بالای سر اونا میخوندن و به پایین سقوط می کردن.
و حالا فقط قصر بود که نابود نشده بود.
تهیونگ شروع به قدم برداشتن کرد و بال های سیاهش پشت سرش روی زمین کشیده می شدن.
داشت به طرف قصر می رفت.
جیمینو تیموتی هم پشت سرش راه افتادن چون باید نزدیکش می موندن تا نمیرن البته نه زیاد نزدیک...
وقتی جلو می رفتن پشت سرشون زمین زیر پاشون سریع فرو می ریخت و تاریکی خیلی ترسناکی که ژرف و عمیق بود اونجا رو فرا میگرفت.
گمونم از بین رفتن واقعی یعنی همین...
تیموتی به جیمین ضربه زد:
- نگا کن اون یونگیه.
جیمین سریع به اون پسر نگاه کرد که رنگ آبیش تیره تر از همیشه به نظر می اومد و موهاش آتیش گرفته بود:
- به نظر که خیلی عصباینه.
جیمین با لحنی نگران اینو گفت نمی دونست چرا اما یه جورایی دلش داشت شور می زد.
ولی بعداز چند ثانیه سکوت یونگی زد زیر خنده و آتیش بین موهاش خوابید:
- کیم ! چه تصادفی همین الان داشتم بهت فکر می کردم.
و سر تا پا به تهیونگ نگاه کرد که لباس های سیاه و پاره ش توی هوا تکون می خورد.
البته حدس می زد موهاشم الان اینطوریه و روی هوا معلق ن
اما موهای اون پسر انقدر سیاه بودن که نمیتونست اونا رو ببنه چون انگار با تاریکی شب یکی شده بودن، درست جزء ی از اونا.
- تو منو میخوای؟ باشه بیا اینجا بهتره قدرتتو برای مبارزه با من نگه داری و دست از نابود کردن اینجا برداری، می دونی که تو یه الهه ی نمی تونی از بال های نابودیت استفاده کنی.
تهیونگ دست به سینه ایستاد به نظر تعجب کرده بود و بعد گفت:
من گفتم تو رو میخوام؟ کی گفتم!
بعد پوزخندی زد و سرشو تکون داد:
- بهتره اول من بگم چی میخوام.
یونگی سرشو با علامت تایید تکون داد انگار که تایید می کرد که نمی دونه واقعا تهیونگ چی میخواد:
- گوش میدم.
- بیا اینجا تا مجبور نباشیم داد بزنیم.
انگار تهیونگ میخواست اونو نزدیک تر بکشونه اما اون سریع گفت:
- ولی من خوب می شنوم بگو.
جیمین زمزمه کرد:
- انقدرام که نشون میده احمق نیست.
نشونه ی از احترام و از عشق توی صداش دیده میشد:
- بهتره بگم انقدرام که فکر می کردم مستحق مرگ نیس.
تیموتی میخواست بگه تو چت شده اما الان وقتش نبود چون باید حرکت بعدی تهیونگ رو تماشا میکرد.
ته نگفت چی میخواد فقط یه لبخند به یونگی زد.
که باعث شد یونگی اخم کنه.
اون هیچ وقت بدون دلیل لبخند نمی زد..
با حس کردن نوری که توی تاریکی مطلق داشت شکل میگرفت نگاه همه جز تهیونگ به بالا رفت جایی که تاریکی مطلق از بین رفت و نور اندکی به یونگی می تابید.
این یه تله بود
و بعد یونگی سریع مثل گربه به طرف دیگه ی پریدو درست در همون لحظه نور به جایی که یونگی ایستاده بود خورد عین یه رعد برق وحشناک بود
که از شدتش سنگ های کف قصر دود کردن.
یکم طول کشید تا تیموتی متوجه ی حس شیطانی و ترسناک اون رعد شد.
این یه رعد برق عادی نبود تهیونگ باعثش شده بود:
- اما صلاح رعد برق برای شما الهه ها نیست فقط مخصوص زئوسه تهیونگ چطور تونسته.
جیمین عصبی گفت:
- حدس زدنش سخت نیس اون یه پسر هفتمه.
تیموتی چشماش گرد شد:
-یه جادوگر.
اون سر تکون داد:
- آره ولی هیچ وقت فکر نمی کردم قدرت جادوش انقدر زیاد باشه.
صدای رعد برق بعدی اونا رو ساکت کرد.
رعد آسمونو شکافت و مستقیما به کف دست تهیونگ که بالا گرفته بودشون برخورد کرد.
تیموتی یه لحظه حس کرد که الان تهیونگ دود میشه و میره تو هوا.
اما صحنه ی بعدی که دید باعث شد گند بخوره هر چیز دیگه ی که درباره ی قدرت تهیونگ تصور میکرد.
اون دستاشو دور نور جمع کرد و بعد مثل یه گلوله اونو سمت یونگی پرت کرد.
و بعد در اون لحظه بود که همه جا آشوب شد.
اونا درباره ی قدرت تهیونگ اشتباه کرده بودن
اون همشونو می کشت.
خیلی از جن های که نجات پیدا کرده بودن به قصر پناه آورده بودن و حالا با دیدن تهیونگ داشتن سعی می کردن فرار کنن.
اما جای برای فرار نبود تاریکی اونا رو محاصره کرده بود.
برای همین گیج به این طرف و اون طرف میدویدن یونگی فریاد زد:
- برین کنار، برین کنار.
تهیونگ لبخند زد:
- وقتشه شروع کنیم.
دستاشو بهم زد و آسمون صاف شروع به باریدن کرد.
هوا یدفعه طوفانی شد و پشت سرهم صدای
رد برق زده شنیده می شد.
تهیونگ دست از ایستادن برداشت و به داخل حیاط رفت جایی که به شکل یه دایره خراب شده بود و حالا شبیه یه میدان بود.
با اینکه به نظر تهیونگ پیروز این مبارزه می اومد
تیموتی جلو رفت تا جلوشو بگیره نمی خواست اون هیچ صدمه ی ببینه اما جیمین متوقفش کرد:
- گفتم که بهش نزدیک نشو اون الان خود شیطانه ممکنه قبل از اینکه بهش برسی بمیری یا حتی تیکه تیکه شی.
با حرف جیمین ایستاد و نگاهشو بدون حرفی سمت میدان برگردوند.
و یونگی رو دید که حالا شمشیر طلایشو در دست داشت و گارد گرفته بود.
که اصلا اتفاق خوبی نبود و در مقابل تهیونگی که دست خالی بود و دست به سینه روی یه پاش لم داده بود ایستاده بود.
تهیونگ قد بلند تر و قوی تر دیده می شد در حالی که یونگی ازش کوتاه تر بود و همه چی برعلیه ش کار می کرد.
یونگی شروع کرد به چرخوندن شمشیرش روی هوا ، انگار که قبلا برای این کار آموزش دیده باشه
و جنگ بین دو پادشاه شروع شد
در حالی که با سرعت و دقتی مرگبار باهم در گیر شدن یونگی خیلی جدی به نظر می رسید
و تهیونگ برعکس یونگی با مسخره بازی می خندید و از ضربه های اون در می رفت
انگار که داشت با یونگی بازی می کرد و خیلیم ازش لذت می برد.
در همون لحظه یدفعه جیمین دست تیموتی رو گرفت اون که اصلا حواسش نبود شوکه بهش خیره شد و قبل از اینکه بپرسه خودش متوجه شد چی شده.
تاریکی داشت عمیق تر می شد و کم کم داشت اونا رو هم داخل خودش می کشوند:
- باید چیکار کنیم بریم پیش تهیونگ؟
- نه نه اون منبع خود تاریکیه نباید الان خیلی نزدیکش بشیم.
سریع به اطراف نگاه کرد و دستاشو بالا برد.
و یدفعه ی با فریادش انرژی بدنشو به بیرون پرتاب کرد:
- از ما دور شو.
بعداز فریاد جیمین چیزی شبیه یه حباب نامرئی روشون رو گرفت و تاریکی رو عقب فرستاد:
- این چیه دیگه.
- یه سپر محافظ ، موقتیه اما فعلا به کارمون میاد.
تیموتی با ذوق خندید:
- توم بلدی؟ فکرشم نمی کردم.
- به اندازه کافی نه اما تهیونگ هفته ی هفت بار حداقل منو به دردسر می ندازه یه خورده تردستی بلدم که فقط کشته نشم .
حالا دیگه باید توی این حباب می موندن و نمیتونستن جز نگاه کردن کاری کنن.
یونگی در این مدت کلی زخم برداشته بود و خون ریزی می کرد اما با اینکه یه عالمه خون از دست داده بود بازم زیادی قدرتمند بود.
ولی بعداز ضربه ی بعدی تهیونگ.
یونگی روی زمین افتاد و شمشیر روی زمین غل خورد.
ولی هر چی بود یونگی یه پادشاه بود و تعلیم جنگ دیده بود و البته خیلم فرز و زرنگ بود.
برای همین سریع نیزه ی شکسته ی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و به سمت تهیونگ پرت کرد.
تیموتی بی اختیار چشماشو بست اما لحظه ی بعد وقتی صدای بهم خوردن بال های رو شنید چشماشو باز کرد.
حالا تهیونگ روی هوا بود و جایی بالای سر یونگی بال می زد.
یونگی روی زمین چرخ زد و شمشیرشو برداشت.
در همون حال تیموتی فریاد زد:
- تهیونگ بال هات اونا رو جمع کن.
درست بود اگه بال هاش صدمه می دید،
خیلی بدتر از مردنش بود برای همین تهیونگ قبل از اینکه یونگی ضربه ی دیگه ی بهش بزنه سریع بال هاشو جمع کرد و روی زمین فرود اومد و بعد یونگی بدون فوت وقت دوباره بهش حمله کرد.
جنگ بین یونگی و تهیونگ مثل دیدن یه رقص مرگ آور بود.
تهیونگ مثل یه رقصنده ی برزخی می جنگید و از خودش دفاع می کرد.
با وجود اینکه به نظر می اومد اونا از نظر قدرت باهم برابرند هر لحظه فشار روی تهیونگ بیشتر میشد.
مه شدید بود و به سختی می شد چیزی از صحنه ی جنگ دو پادشاه دید.
اما بلاخره تیموتی تونست ببینه که یونگی چطور با شمشیر طلایش به تهیونگ فشار می آورد و اونو روی زانو هاش خم می کرد.
عقب تر و عقب تر..
انگار که میخواست ببینه بدن تهیونگ چقدر انعطاف داره و میتونه به عقب خم بشه.
بعد با صدایی وحشناک غرید:
- دوران سطلنت تو تموم شده گند زاده.
تیموتی سریع از حباب بیرون اومد و به طرف اونا دوید براش مهم نبود تیکه تیکه بشه یا بمیره اون نمی تونست بزاره یونگی تهیونگ رو بکشه
نه این داستان نمی تونست اینطوری تموم بشه.
مثل زانو زدن کنار شوالیت و منتظر شدن برای کشته شدن توسط دشمنت.
اون باید زنده می موند:
- نه یونگی این کارو نکن.
اما تیموتی سر وقت نمی رسید انقدر سریع نبود که بتونه جلوی شمشیر یونگی بگیره.
و وقتی که اینطور به نظر می اومد که اون شکست خورده و الان یونگی می کشتش
اتفاقی افتاد...
تهیونگ لبخند زد.
لبخندش باعث شد تیموتی سر جاش بخشکه
و بعد اون شروع به عقب فشار دادن کرد.
تیموتی دید که عضلات یونگی سخت شدن و تلاش می کرد تا مقاومت کنه
اما تهیونگ دیوونه وار پوزخند می زد.
چشمای الماسیش باز بود اما هیچ حسی درونش نبود فقط به جلو هول می داد.
بعد درست مثل آدمک فنری توی جعبه ی اسباب بازی خودشو رها کرد فقط یکم آهسته تر.
با سنگدلی نیشخندش باز تر شد و کل صورتش رو پوشند درست مثل لبخند قاتل زیبا رو...
(یه افسانه یونانیه درمورد یه قاتل که خیلی خوشگله ولی خیلیم بی رحمه و قربانی هاشو با دستای خودش تیکه تیکه می کنه که بهش میگن قاتل زیبارو)
تیموتی با خودش فکر کرد
زیبا یا بی رحم؟
و حالا یونگی بود که خرخر می کرد و در حال تقلا بود
دندون هاشو رو بهم قفل کرده بود و سعی می کرد تهیونگ رو کنار بزنه .
اما تهیونگ بی اهمیت اون و شمشیرشو به عقب هول میداد و بلاخره اونو روی زمین انداخت
و تمام مدت نیشش باز بود.
یونگی رو پشت افتاد و شمشیری که میخواست تهیونگ رو باهاش بکشه در حال فرو رفتن به قلب خودش بود.
تهیونگ با لبخند گفت:
- دوران سلطنت من تازه شروع شده.
و شمشیر یونگی رو ازش گرفت انگار که از یه بچه می گرفتش.
بعد اونو بلند کرد و دور مچش چرخوند و با زانوش شکوندش.
با این کارش نشون داد که چقدر قدرتمندِ و چقدر همیشه قدرتمند بوده و چقدر ظالمانه یونگی رو بازی داده:
- دیگه از بازی کردن باهات خسته شدم جن احمق.
شمشیرو به کناری انداخت و حرف آخرشو زد:
- حالا وقت مردنه.
یه تیکه چوب از روی زمین برداشت و درحالی که لبخند می زد با دستش خوردش کرد و سمت یونگی پرت کرد.
تکه ها چوب به داخل شونه ی یونگی فرو رفتن.
نه از طرف تیزشون بلکه از طرف شکسته که در هزار نقطه ی کوچیک به بدن یونگی فرو رفتن
و دوباره ضربه زد.
تهیونگ این کارو خیلی راحت و بدون حس انجام می داد.
اما یونگی فریاد می زد و هر بار فریادش بلند تر می شدو دلخراش تر.
تیموتی بی صدا به تهیونگ خیره بود.
به اون تاریک ترسناکی که رو به روش قرار داشت
اون هیچ وقت قبلا صدای فریاد یونگی رو نشنیده بود و لازم نبود کسی بهش بگه چه دردی باعث شده اون اینطوری داد بزنه.
درست بود که یه تیکه چوب نمی تونست یونگی رو بکشه اما داشت زجرش می داد اونم به طرز وحشناکی، انقدر که به بستر مرگ بیفته و برای مرگش التماس کنه.
تهیونگم همینو میخواست.
میخواست اون زجر بکشه
درست همون زجری که اون زیر بارون وقتی همسر بی جونش رو توی آغوش گرفت کشید.
به فکر به اون روز پاشو روی شونه ی اون گذاشت و فشار رو بیشتر کرد.
صدای فریاد یونگی باعث شد تیموتی گوشاشو بگیره
و حالا تهیونگ فقط با یه ضربه ی دیگه میتونست کار یونگی رو تموم کنه.
اما یدفعه ولش کرد و پاشو از روی شونه ی اون برداشت.
خیلی آروم درست مثل یه روباه حیله گر عقب کشید و با نیشخندی همراه با لذت به ماه خیره شد
که نشون می داد این کاریه که اون ازش لذت میبره و سرحالش میاره حتی باعث هیجانشم میشه
هیجانی ناشی از کشتن...
تیموتی حالا می فهمید چرا اون الهه ی مرگ بود نه جیمین یا هر کس دیگه ی.
تنها اون بود که می دونست چطور از مرگ لذت ببره.
ته بلاخره دست از شنیدن ناله های یونگی برداشت و تیکه ی از شمشیر طلایی رو از روی زمین برداشت.
اون به اندازه ی که برای تهیونگ کشنده بود برای یونگی نبود.
اما اگه مستقیما به قلب یونگی فرو می رفت قطعا اونو می کشت.
با اینکه طلا داشت دست تهیونگ رو زخم می کرد و می سوزند اون با لبخندی حاصل از سرخوشی محض شروع به پایین آوردن شمشیر کرد.
اما صدایی فریاد ناگهانی جیمین باعث شد متوقف بشه:
- نه تهیونگ.
شمشیر از دست تهیونگ افتاد چون یه دفعه به خودش اومد و درد دستشو حس کرد.
خیلی زود صاحب صدا رو تشخیص داد و اخم کرد اون جیمین بود که ضیافت تهیونگ رو خراب کرده بود.
جیمین خودشو بین یونگی و تهیونگ انداخت.
یونگی سعی کرد اونو به عقب هول بده و از وسط کنار بکشتش اما بی جون تر از این حرفا بود.
جیمین ناگهان گفت:
- اونو به من ببخش.
تهیونگ چشماش درشت شد:
- چی.
- بزار زنده بمونه خواهش می کنم.
اونکه حرفای جیمین رو درک نمی کرد پرسید :
- چرا باید اینکارو کنم؟ اون کوکی منو کشته برای چی باید بزارم زنده ....
جیمین پرید وسط حرف تهیونگ:
- چون من دوسش دارم.
- وات دِ هل ...
- می دونم احمقانه ست اما من بهش یه حسی دارم دقیقا عاشق بودن نیس اما من دوسش دارم ولش کن حس منو اما من...من نمی تونم بزارم بکشیش.
تهیونگ خندید:
- سیریسلی!
و بعد خنده ش از بین رفت:
- تو ازم میخوای بزارم قاتل همسرم زنده بمونه!
این اشتباه بزرگی بود اون الان خود جیمینم میکشت.
تیموتی سریع به داخل معرکه رفت و جیمین رو گرفت و قبل از اینکه ته بزنه بکشتش عقب کشیدش:
- چی ولم کن، ولم کن بزار برم...
تهیونگ این اشتباه رو نکن، اگه اونم بکشی هیچ چیز درست نمیشه ، مرگ اون کوکی رو زنده نمی کنه بزاره بره.
اما انگار تهیونگ گوش نمی داد برای همین داد زد:
- قول می دم تا آخر عمرمون بی سر صدا زندگی کنیم درست مثل مرده ها.
تهیونگ زمزمه کرد:
- من مرده ها رو هم میتونم ببینم.
و با بی رحمی جلوی فریاد های جیمین دستاشو چرخ داد.
صاعقه ی وحشناک رخ داد که آسمون رو از وسط نصف کرد.
انقدر مهیب بود که باعث شد هم تیموتی و هم جیمین از ترس ساکت بشن
و بعد یکی دیگه
این یکی از آسمون صاف به زمین خورد با نور آبی و سفید
همه جا رو برای لحظه ی مثل ظهر روشن کرد و بعد یکی دیگه و یکی دیگه..
انقدر که رعد بهشون حمله کرده باشه.
صاعقه ها به هر چیزی که می خوردن اونو از بین می بردن و نابود می کردن و می رفتن سراغ بعدی..
هیچ چیز از زیر صاعقه ها در نمی رفت
حتی دو درخت دو طرف تیموتی و جیمین منفجر شدن
و صدای خیلی بلندی داد انقدر که تیموتی سریع گوش های که جییمن حساس تر بودن رو گرفت تا کر نشه.
یونگی بلاخره حرف زد:
- دست از زجر دادنم بردار یالا منو بکش
من کسیم که مردمت رو کشتم ، دنیات رو از بین بردم بجنب این حقمه.
ته به نشانه ی منفی سرتکون داد:
نه یونگی نه.. نه.. من برای اینا تو رو نمی کشم تو تقاص همه ی اینا رو توی دنیای مرگ پس میدی مردمم حق خودشونو ازت می گیرن
اما من اینجا ایستادم که حق خودمو ازت بگیرم
تو اینجایی تا تقاص مرگ همسرمو پس بدی
مرگ ملکه ی مرگ نه کس دیگه ی.
جلو رفت و زمزمه کرد:
- من فقط برای این تو رو می کشم.

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now