part10 🍷

2.8K 456 78
                                    

قسمت دهم

- متاسفم اما دخترتون فوت شده.
کوک در مقابل این جمله فقط ایستاد و به لب های دکتر خیره شد و سعی کرد درک کنه که اون دکتر احمق چی می گه
"فوت شده یعنی چی که فوت شده"
اخم کرد و سعی کرد یادش بیاد که کلمه ی فوت شده به چه معناست،
مرگ...
مردن.. فوت شده ... مرگ
همشون شبیه همن.
درسته فوت شده این یعنی که خواهر کوچولوش دیگه مرده و قرار نیست زندگی کنه در حالی که هنوز حتی شش سالشم نشده بود آره درسته تولدش درست دو ماه دیگه بود.
همین هفته ی پیش بهش گفت که یه خرگوش برای تولدش میخواد و اینکه میخواد مثل تولد دوستش همه جا رو بادکنک بزنن و یه کیک صورتی داشته باشه.
کوک دوباره پلک زد و سعی کرد از پدرش فاصله بگیره تا صدای فریاد و ضجه های کر کننده اش پرده ی گوششو پاره نکنه بعد نگاهشو از جنازه ی خواهرش برگردوند و به پنجره خیره شد.
به جای که همیشه یه کلاغ سیاه رو شاخه هاش دیده می شد
و حالا خبری ازش نبود.
باید می دونست..
وقتی که صبح از خواب بیدارشد و زنده بود،
باید می دونست..
وقتی هیچ کبودیُ ردی روی بدنش نبود و اون حتی بهش دست نزده بود،
باید می دونست که تهیونگ اون نیم ساعت رو برای خوابیدن باهاش نمی خواست بلکه برای کشتن خواهرش میخواستش.
کوکی بی اختیار پاهاش سست شد و جلوی تخت زانو زد.
میرای هنوز خواب بود.
اون حتی توی خوابم مظلوم و زیبا به نظر می رسید همیشه همه می گفتن که میرای زیبایی رو از مادرشون به ارث برده و وقتی بزرگ بشه دختر خیلی خوشگلی میشه.
اما حالا چشم های خوشگلش قرار بود تا ابد بسته بمونن و جانگ کوک دیگه هیچوقت نمی تونست باز ببینتشون.
و
اشک هاش بلاخره سرازیر شدن
انگار که روح و جونش داشت از چشماش با اشک هاش روی گونه های سرخش می ریخت.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و کوکی نمی تونست بفهمه دقیقا اطرافش داره چه اتفاقی می افته.
خونشون خیلی سریع پر از فک فامیلی شد که حتی سالی یه بارم نمی دیدشون ؛ پر از آدمای متناقض و خودنما که همه دلیلی برای شرکت در مراسم داشتن به جز غم..
جیهوب و یوری خیلی زود اومدن پپیشش جیهوب حرفای نامفهومی می گفت و اونو به این طرف و اون طرف هدایت می کرد و یوری همه به جولیت برای پذیرایی  کمک می کرد و جانگ کوک اصلا نفهمید چطور زمان انقدر زود می گذشت و چطور شد که سر از کلیسا در آوردن..
کلیسا ها مال خدای بود که آدمای که خیلی قبل تر از اونا زندگی می کردن می پرستیدنش؛ قبل از اینکه جنگ شروع بشه مردم فک می کردن اون خداست به هر حال کوکی زیاد از تاریخ سر در نمی آورد ولی حدس می زد کلیسا خونه ی خداشون بوده به هر حال بعداز جنگ مردم کاربردشونو عوض کردن و از کلیسا ها شدن مکانی برای انجام مراسم تدفین ... اممم حالا اونا اینجا بودن برای..برای،
مراسم خواهرش..
درسته میرای داخل یه تابوت چوبی از چوب راش خوابیده بود و لباس سفید بلندی که شبیه لباس یه پرنسس بود پوشیده بود و تاجی از گل روی سرش گذاشته بودن.
همه دورتا دور کلیسا به احترام جنازه سرپا ایستاده بودن، جانگ کوک بعضی هاشونو می شناخت ردیف های جلوی بیشتر فک و فامیل بودن و ردیف های پشت سر دوست ها و همسایه ها و ردیف آخر رو همکلاسی های کوکی با لباس های سیاه پر کرده بودن.
در این بین جانگ کوک هر چقدر چشم هاشو چرخوند مادرشو ندید نمی خواست دنبال اون زن خودخواه که اونا رو ترک کرده بود بگرده اما ناخودآگاه میخواست تصور کنه اون اینجاست.
ناسلامتی دخترش مرده بود باید اینجا می بود و باهم عذاداری می کردن اونا یه خانواده ان..
یا حداقل یه خانواده بودن. 
جانگ کوک دقیقا پشت سرهمه در طبقه ی بالا نشسته بود طوری که میتونست همه رو ببینه و هیچ کس اونو نبینه اون هیچ نقشی تو اتفاقاتی که توی مراسم داشت می افتاد نداشت درست مثل اینکه تنها تماشاگر یه نمایش باشه فقط با این تفاوت که این نمایش زندگی خودشه.
کوکی با ناراحتی به نرده ها تکیه داده بود و به اون احمقای متظاهر خیره بود انقدر غرق نگاه کردن بود که یادش نبود گوشم بده.
البته چیزیم از دست نداد چون هیچ کدوم از اونا از ته قلبشون برای خواهر بیچاره اش ناراحت نبودن و برای وداع همه از کلمات تکراری استفاده می کردن مهربون، زیبا، دوست داشتنی،شگفت انگیز..
همشون مسخره بودن میرای یه بچه ی پنج ساله شلوغ کار و لجوج و پرحرف بود.
همیشه همه چیز رو خراب می کرد مثل آژیر جیغ می کشید و خیلیم لوس بود همیشه گریه می کرد و .. و با همه اینا کوکی بازم عاشقش بود، بازم عاشق این بود که اون خواهرش باشه ولی حالا اون رفته بود...
اما نمی تونست گریه کنه نمی تونست برای خواهر بیچاره اش زار بزنه اما چرا؟ چرا نمی تونست گریه کنه؟
جیهوب اونو در آغوش گرفت:
-متاسفم.
کوکی در حالی که بدون حس به تابوت خیره بود پرسید:
-برای چی!
-باید اون شب بهت می گفتم که تهیونگ باعث مرگش می شه اون طوری شاید زنده موند.
کوکی تلخندی زد و بیشتر در آغوش جیهوب فرو رفت و چشماشو بست:
- تقصیر تو نیست خودتم می دونی هیچ کس نمی تونه جلوی مرگ رو بگیره.
درست بود هیچ کس نمی تونست جلوی مرگ کسی رو بگیره حتی یه ساحره..
کسی که سرنوشتش مرگ بود بدون برو برگشت می مرد چون هیچ موجودی انقدر قوی نبود که نیروی تاریک مرگ رو دور کنه.
جیهوب فکر می کرد تهیونگ یه هیولاست که میرای رو کشته اون هنوز هویتشو نمی دونست یعنی هیچ کس نمیدوست فقط کوک بود که می دونست ته چیه.
اما با اینکه می دونست اون چیه بازم نمی تونست قبول کنه خواهرشو کشته و ازش عصبانی نباشه .. آخه اون یه نیمه اش مرگه، کوکی درک میکرد مرگ باید می کشت اما خوب میتونست... یعنی حداقل خودش نمی کشتش.
می تونست به یه عنیس بگه چرا خودش این کارو کرد و چرا الان اینجا نبود تا توضیح بده.
یا حداقل بهش دلداری بده..
کوکی برگشت سمت جیهوب و پرسید:
-جیمین کجاست؟    
و از آغوشش بیرون اومد- اون ولیهد مرگه برای همین پدرت فک میکنه تقصیر اونه که میرای مرده اگه بیاد اینجا از وسط نصفش می کنه.
"جیمین بیچاره"
  بعداز مراسم طولانی بلاخره اونا میرای رو دفن کرد.
جسم خوشگلش رو زیر خاک گذاشتن و ولش کردن تا اونجا بپوسه درست داخل جایی که هزاران کرم منتظرش بودن.
"میرای از کرما می ترسید"
زمان انگار روی دور تند بود چون واقعا کوکی نمی فهمید چطوری میشه که انقدر زود ساعت می گذره و بدون اینکه بفهمه خورشید رفت هوا تاریک شد.
انگار دیگه هیچ صدای توی دنیا وجود نداشت و کوکی حالا تنهای تنها بود.
و فک کنم از اون روز شروع کرد به زل زدن و دیگه نتونست حتی یک کلمه حرف بزنه...

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now