part15 🍷

2.6K 398 66
                                    

قسمت پانزدهم
- ملکه ی من، یه لحظه بهم گوش بده.
- عزیزم تو از صبح داری همینو می گی.
-و توام گوش نمی دی.
سوجی بلاخره به سمت نامجون برگشت و دست به سینه ایستاد:
- چیه؟
- این کار درست نیس،
نمی شه حق پادشاهی تهیونگ رو ازش بگیریم.
سوجی موهاشو عقب هول داد:
- اگه به عنوان ملکه به این موضوع رو نگاه کنم آره نامجون درست نیست تهیونگ ولیهد به حقه
اما نامجون من مادر تهیونگم،
می دونم عجیبه که همچین حرفی بزنم چون هیچ وقت براش مادری نکردم،
هیچ وقت با سینه ام بهش شیر ندادم،
هیچ وقت موقع مریضیش شب تا صبح بالای سرش بیدار نموندم،
اما چرا نامجون؟
چون نخواستم کنارم بمونه، چون اگه کنارم می موند بی برو برگرد می مرد.
فک کردی برام راحت بود تنها پسرم..
تنها پسرم که از هفت بچه م زنده موند
و من حتی از جونمم بیشتر دوسش دارم بفرستم جایی که حتی سالی یه بارم نتونم ببینمش طوری که حتی نمی تونه منو مادر صدا کنه،
نامجون یادت باشه ما حتی خودمونو از دیدنش محروم کردیم تا اون زنده بمونه نمی تونم اجازه بدم تلاشامون به باد بره.
نامجون سریع جلو رفت و گفت:
- اما سوجی به چه قیمتی؟
تو که می دونی ما به زودی می میریم و فک کردی تهیونگ تا کی می تونه تو اون زیر زمین بمونه،
اصلا بیا بگیم تهیونگ از اونجا تکون نمی خوره و نمیاد بیرون،
جیمین چی؟ فک کری قدرت کورش نمی کنه!
مطمئنی که اون هوس نمی کنه پسرمونو بکشه؟
حداقل باید بزاریم تو این مدت کم طمع خانواده رو بچشه.
- نه.
سوجی روشو برگردوند و اشکاشو عقب داد:
- اگه اونا بفهمن اگه و..
بغضشو قورت داد و ادامه داد:
- اگه بال هاشو بشکونن چی نامجون.
نامجون دست همسرشو گرفت و به چشمای سبز یشمی مانندش خیره شد:
- سوجی یادت رفته ما هستیم می تونیم ازش محافظت کنیم بعدشم تهیونگ خیلی قدرتمنده..
اون دستشو بیرون کشید و سرشو تکون داد:
- نه نامجون نمی تونم سر جون پسرمون ریسک کنم تو شش تا پسرتم خودت کشتی با دستای خودت
می تونی هفتمی رو هم بکشی؟
میتونی ریسک همچین چیزی رو بپذیری؟
(وقتی یه نفر می میره روحشو مرگ باید بگیره و منظورش این نیست که نامجون واقعا بچه هاشونو کشته)
نامجون خشکش زد و عقب کشید،
نه نمی تونست به هیچ وجه نمی تونست روح تهیونگ رو بگیره.
نمی تونست برای هفتمین بار این کارو کنه اونم با جیگر گوشه ش:
- من نمی تونم..
سوجی که می دونست این جوابو می شنوه باهاش موافقت کرد:
- منم نمی تونم پس بیا بریم.
و به بیرون رفت ،سوجی می دونست کارش اشتباهه،
می دونست داره تا آخر کار می کنه که تهیونگ تا آخر عمرش مجبور باشه پنهانی زندگی کنه.
بهش زندگی رو تحمیل می کنه که اصلا شبیه زندگی نیست.
اما ...
چطور می تونست بزاره بقیه با خبر بشن تهیونگ وجود داره.
وقتی که اگه الهه می فهمیدن قطعا بخاطر اینکه اون از همشون قدرتمندتره و نظم طبیعت رو بهم میزنه
بال هاشو می کندن و مردنشو تماشا میکنن
یا جن ها..
چی بهتر از یه الهه ی مرگ که از همه قدرتمند تره
اگه می فهمیدن همیچن چیزی هست قطعا حملاتشون شروع می شد تا بدن تهیونگ رو تسخیر کنن.
(جن ها میخوان آدما رو از بین ببرن و تهیونگ
الهه ی مرگِ که میتونه همشونو بکشه پس  اگه بدن تهیونگ رو تسخیر کنن می تونن راحت همه آدما رو بکشنن و چون تهیونگ قدرتمند ترین الهه ست کسی نمی تونه جلوشو بگیره برای همین اگه بفهمنن خطرناکه)
یا انسان ها اون موجودات بی سپاس و به درد نخور
اونا قطعا تهیونگ رو می کشتن تا هیچ وقت نمیرن و جاودانه بشن.
پس چطور میتونست بزاره بقیه بفهمنن ته وجود داره.
نه نمی تونست بزاره دنیایی که میخواد تهیونگه رو تیکه تیکه کنه ازش با خبر بشه.
اون یه مادر ترسو بود و متاسفانه نمی تونست سر جون بچه ش قمار کنه.
پس با استواری تمام پشت پادشاه مرگ وارد تالار شد.
جیمین اونجا منتظر بود چون دیروز احظاریه رو از قصر دریافت کرده بود از صبح زود به قصر اومده بود.
یکی از خدمتکار ها فریاد زد:
-پادشاه مرگ و ملکه ی زیبایی وارد می شوند.
اون سریع از جاش بلند شد و تعظیم کرد.
سوجی و نامجون روی تخت نشستن و اون آروم کنار پای اونا زانو زد سوجی با ملایمت پرسید:
- مادرت چطوره؟
جیمین بدون اینکه سر بالا بیاره گفت:
- ایشون خوبن از دیروز رفتن باغ پدرشون.
سوجی با اینکه می دونست جواب چیه پرسید:
- علامتت ظاهر شده؟
جیمین به نشانه ی منفی سرتکون داد:
- نه بانو هنوز علامتم در نیومده مادرم میگه علامتم دیرتر در میاد.
نامجون نیشخندی زد و با بی اهمیتی پرسید:
- بال چی بال داری؟
جیمین سرشو انداخت پایین و با خجالت جواب داد:
- نه..هنوز.
- هنوز!
ناموجن زد زیر خنده و مسخره وار گفت:
- دوسال پیش باید بال در می آوردی.
سوجی ضربه ی به اون زد و به جیمین خیره شد:
- صدات کردم اینجا تا یه کاری برام انجام بدی.
جییمین شوکه شد اما سریع گفت:
- باعث افتخارمه ملکه.
- میخوام که ...
صدای بهم خوردن در ها باعث شد سوجی حرفش رو نصفه رها کنه و دیدن مسئول اینکار باعث شد از جاش بپره.
تهیونگ بود که وارد تالار شد.
با اون وقار شکوه همیشگیش،
تماما سیاه به تن داشت و موهای سیاهی که از پدرش به ارث برده بود رو ژولیده روی صورتش رها کرده بود
و روشون تاجی از مرگ و زیبایی گذاشته بود.
اون با گام های بلند وارد سالن شد و خدمتکارش کوکی پشت سرش با عجله سعی کرد جلوشو بگیره
اما تهیونگ فریاد زد:
- من بهت گفتم این کارو نکن، بهت گفتم که مخالفم بعد تو داری بازم کار خودتو می کنی.
سوجی از جاش بلند شد:
- مگه نگفتم شاهزاده رو نزاری بیاد بیرون.
کوکی با بیچارگی عقب کشید:
- من سعی مردم اما ...
تهیونگ حرفشو قطع کرد:
-نزارن بیام بیرون که چی؟
میخوای چیکار کنی دقیقا! تا آخر عمر زندانیم کنی؟
سوجی با عصبانیت داد زد:
- این زندانی کردن نیست.
- نیست؟! وقتی تو حق نداری از یه اتاق بیرون بیای و کلی نگهابان مراقبتن و در آخر اتاقت حتی یه پنجره نداشته باشه.
این چیه؟ بهم بگو چه معنی می ده؟
- محافظت از جونت تهیونگ من دارم برای تو این کارو می کنم.
ته عصبی جلو رفت و پاشو روی زمین کوبید:
- برای من نیست برای خودته مامان
تو انقدر می ترسی که من بمیرم که داری خودت ذره ذره می کشیم. 
به جیمین که فکش از تعجب روی زمین افتاده بود اشاره کرد:
- اون حق نداره پادشاه بشه ..
نه تا وقتی که من زنده م.
اینو گفت و بیرون رفت.
- شاهزاده، شاهزاده.
مجبور بود بین بقیه اینطوری صداش کنه اما تهیونگ واکنشی نشون نداد.
کوکی تعظیمی کرد به اونا کرد و تالار رو ترک کرد.
دوید تا به تهیونگ رسید که عصبی داشت بر میگشت اتاقش.
کوکی دستشو گرفت و نفس نفس زنان گفت:
- صبر کن.
اون ایستاد و با اخم تاجشو از سرش برداشت و به زمین پرت کرد:
- باورم نمی شه.
بعد داد زد:
- باورم نمی شه خدای من فک کردم تموم شد
فک کردم بعداز اینکه این علامت کوفتی در بیاد میتونم آزاد باشم نه اینکه بدتر بشه.
کوکی قدمی به جلو برداشت و تاج تهیونگ رو از زیر پاش برداشت و دوباره روی موهای سیاه رنگش گذاشت و بعد در آغوشش گرفت:
- من ... فقط میتونم این کارو برات کنم.
و چشماشو بست و موهای ابریشمی اونو نوازش کرد:
- کاش میتونستم چیزی که لایقشی رو بهت بدم.
تهیونگ لبخندی زد و اون پسر کوچولو رو توی آغوش گرم خودش فشرد:
- عزیزم ممنونم اما تو تنها چیزی هستی که من میخوام.
و از کوکی جدا شد:
- کاش بُد چهارمی بود که باهات فرار می کردم اونجا.
کوکی لبخند شیرینی زد و سرشو انداخت پایین:
- مطمئنم تو از پس این بُد برمیای تو میتونی اینجا رو به اون بُد چهارمی که میخوای تبدیل کنی.
سرشو بالا آورد و به چشمای الماس مانند تهیونگ خیره شد که روی اون قفل شده بودن.
کوکی میتونست همیشه توی آینه ی چشمای تهیونگ خودش رو ببینه:
- چون تو کیم تهیونگی.
تهیونگ لبخند زد و صورت کوکی رو توی دستاش گرفت:
-تا حالا بهت گفته بودم که خیلی خوشحالم اومدم به بدُ شما؟
کوکی خندید:
- منم بهت گفته بودم که خیلی خوشحالم که روز اول توی مدرسه گم شدم.
و لب هاشو بوسید.
اون لب های گرم قرمز که میون لب های خودش حرکت می کرد تنها چیزی بود که می خواست حس کنه:
- دارین چیکار می کنین؟؟؟
جانگ کوک چشماش باز شد و کشید عقب و متوجه  متوجه نفر سوم شد.
جیمین شوکه با چشمای گشاد به اونا خیره بود.
اون یغه ی تهیونگ رو گرفت و با عصبانیت داد زد:
- توی عوضی بهش نفوذ کردی که بوست کنه.
و قبل از شروع دعوا کوکی سریع اونو از تهیونگ جدا کرد و به عقب هولش داد:
- تو هیچ حقی نداری که بهش بگی عوضی اولا
دوما اون دوست پسرمه پس یه بار دیگه این کارو کنی گردنتو خورد می کنم.
تهیونگ سوتی زد:
- واو تحت تاثیر قرار گرفتم.
کوکی جدی به جیمین خیره موند و ادامه داد:
- اینجا قصرِ و یادت باشه که اون یه شاهزاده ست و تو یه الهه زاده.
جیمین کمی سکوت کرد و بعد با بی میلی تعظیم کرد:
- منو بخشید سرورم.
ته ابرو بالا انداخت و انگشت شستشو سمت کوک بالا آورد.
- شاهزاده می خوام باهاتون تنهایی حرف بزنم امکان داره؟
کوک اخم کرد و ته بعداز کمی فکر احتمال داد نخواد چیزای که جیمین میگه رو کوک بشنوه پس سمت کوکی برگشت و گفت:
- هنوز وقت نکردی شام بخوری برو تا آفتاب بیرون نیومده غذاتو بخور.
کوک با بی میلی سرتکون داد و رفت
حالا جیمین و تهیونگ تنها بودن.
- چی میخوای بگی؟
- از کیه؟
ته اخم کرد:
- چی از کیه؟
- از کیه که باهاش رابطه داری؟
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:
- از همون لحظه که تو باهاش بهم زدی.
- باهاش خوابیدی؟
ته ابرو بالا انداخت:
- نظر خودت چیه؟
جیمین سرشو برگردوند و با اخم به دیوار خیره شد:
- قرار گذاشتن باهاش رو تموم کن.
- شوخیات همیشه بامزه ست به جز الان.
جیمین با اخم بهش خیره شد:
- راستش فک می کردم تو یه حرومزاده باشی ولی متوجه شدم وضعیتت خیلی بدتره انقدر که هنوزم حرفای ملکه رو باور نکردم.
اما شاهزاده تهیونگ تو حتی نمی تونی خودت رو زنده نگه داری،
جانگ کوک یه انسانه و بعداز مرگ پدر مادرت اگه کسی بفهمه اون یه انسانه که توی دنیای ماست
یه موجود که توی زیر زمین قایم شده چیکار می تونه براش بکنه؟
تهیونگ اخماشو توی هم رفت:
- چی!
جیمین نیشخندی زد و جلو اومد:
- وقتی پادشاه بشم کوکی مال منه اون خدمه ی من می شه و من می تونم هر وقت هر کاری بخوام باهاش بکنم شایدم کردمش یه معشوقه
پس زودتر بکش کنار.
ناگهان زمین زیر پاشون شروع به لرزیدن کرد
و تهیونگ سرشو بالا آورد و با چشمای تماما سیاهش به جیمین خیره شد:
- کوکی مال توِا؟
چطور جرئت می کنی همچین چیزی رو به زبون بیاری!
گلوی جیمین رو گرفت و به دیوار کوبید:
- کوکی مال منه
جسمش، روحش، چشماش، موهاش، لباش، صداش  همش مال منِ
و تو..
تو بیرون کادری جیمین.
جیمین سعی کرد تهیونگ رو عقب هول بده:
- چی فکر کردی؟ اینکه یه دفعه ی عاشقت شده
کی همون روز اول که بهم زده با یکی دیگه دوست می شه؟!
تهیونگ اون باهات قرار می زاره که من حسودی کنم و برگردم پیشش.
تهیونگ از شدت متوهش بودن اون شوکه شد:
- هی هویج اینو یادت باشه..
چشماشو تنگ کرد و بهش خیره شد:
- من نمی زارم دستت به تخت من برسه،
نمی زارم هیچ کدوم از چیزایی که مال منه به تو برسه؛ نمی زارم حتی انگشتت به هیچ کدومشون بخوره، فهمیدی.
تهیونگ در حالی که به چشمای جیمین که داشت زیر دستاش خفه می شد زل زده بود پرسید:
- نظرت چیه تا اینجا که پیش رفتیم دیگه تا آخرش بریم؟ به نظرم روز بدی نیست واسه مردنت.
جیمین به زور از زیر دستای تهیونگ ناله کرد:
- اگه می خواستی منو بکشی تا الان کشته بودیم.
- درسته دقیقا.
- اما زنده ام.
ته لبخند زد و دستشو ول کرد و جیمین روی زمین افتادُ زد زیر سرفه:
-  هنوز.
صورتشو برگردوند سعی کرد خودشو کنترل کنه که قصرو روی سرشون خراب نکنه بعد و راه افتاد که بره اما جیمین پشت سرش با صدای گرفته ی داد زد:
- وقتی پادشاه بشم نمی تونی اینطوری مغرور بمونی کیم تهیونگ.
تهیونگ نیشخندی زد:
- تو کف شور قصرم نمی شی هویج.
و راهشو کشید و رفت.
وسط راه به داخل یکی از تونل ها رفت و تاجشو یواشکی برداشت.
بعد لباسی که از یکی از خدمتکارا کش رفته بود رو روی لباس سیاه خالصش که نشون دهنده ی این بود که عضوی از اعضای سلطنتیه پوشید
و تاجشو زیرش قایم کرد.
بعد خودشو قاطی عنیس ها به اتاق کوکی رسوند و داخل رفت.
کوکی شوکه با دیدن تهیونگ از جاش پرید:
- اوه چطوری اومدی اینج..
حرفشو نصفه رها کرد و با اخم پرسید:
- این لباسا چیه؟
تهیونگ تاجشو از زیر لباسش در آورد و روی میز گذاشت و بعد لباس خدمتکاری رو گوشه ی اتاق پرت کرد:
- برای اینکه جلب توجه نکنم پوشیدمش.
کوکی رو بغل کرد و روی تخت افتاد:
- هی!
- ساکت بیا اینطوری بمونیم خیلی وقته کنارت نخوابیدم.
- اما ته ته الان رفت آمد روح ها شروع میشه.
ته لبخند زد:
- هی قوتو گولونو یادت رفته من مرگم؟
روحا از من می ترسن.
کوکی خندید:
- از دس تو با این لقبات.
گفتی لقب یکی دیگه ام برات پیدا کردم.
کوک برگشت سمتش و بهش خیره شد:
- چیه؟
- قالا گالا.
کوکی خندید:
- خدای من اینو از کجا پیدا کردی.
- خودم اختراعش کردم خیلیم بهت میاد شلوغ نکن
حالا بگو ببینم تو چی منی؟
کوکی شروع به شمردن کرد:
- قوتو گولونوی تو ،میتی ،میتوکندریت
امم اونیکی رو چی بود؟
ته گفت: - گلیش میس.
- آره گلیش میس و قاتا گولا.
ته به پیشونی کوکی ضربه ی زد:
- نه خنگه قالا گالا.
+18 آغاز کارای خاک بر سری
تهیونگ خودشو نزدیک کوکی کرد و اون به خودش چسبوند:
- حسش می کنی؟
کوکی که متوجه شد منظور تهیونگ عضو بلند شده ش توی شلوارشه که به باسن کوکی می خورده با خجالت جواب داد:
- آره.
و بعد اون شروع به مالیدن عضوش به باسن کوکی کرد:
-نظرت چیه بخوابنیمش براش لالایی می گی.
کوک لبخند زد و با گونه های سرخش گفت:
-فک نکنم واقعا نظر منو تو سکس بخوای.
اون بوسه ی به لبای کوک ز و جواب داد:
-معلومه که نمی خوام تو توی سکس خیلی کسل کننده ی کوکو.
کوکی بلند شد:
- چی! می کشمت تهیونگ حرفتو پس بگیر.
اون گارد گرفت تا کوکی هوس نکنه بزنتش:
- میخوای بهت دروغ بگم کوکو من خیلی راستگوم.
کوکی اومد روش و موهاشو گرفت:
-کیم فاکینیگ تهیونگ حرفتو پس بگیر.
اما ته بدتر خوشش اومد و خندید:
-وقتی وحشی می شی سکسی تر میشی.
و دستای کوکی رو از موهاش جدا کرد و روی تخت انداختش بدون اینکه دستاشو ول کنه با یه دست اونا رو بالای سرش نگهشون داشت و شلوارشو پایین کشید:
- وقتی وحشیی لازم نیست دلم بسوزه و میتونم هارد بکنمت.
کوکی سعی کرد از دست تهیونگ در بره اما زور اون ازش بیشتر بود برای همین نمی تونست دستاشو بکشه بیرون:
- تهیونگ اگه دردم بگیره می کشمت.
اون عضوشو خیس کرد و دم وردیش گذاشت بعد روش خم شد و لب هاشو روی لب های اون گذاشت و واردش کرد.
کوکی شروع به تکون خوردن کرد و خودشو عقب کشید اما تهیونگم جلو تر رفت و با اونیکی دستش کمرشو گرفت تا اون تکون نخوره و کامل داخلش کرد.
و بعد لباشو برداشت کوکی سریع ناله کرد:
- می دونستم دوباره اینکارو می کنی عوضی.
تهیونگ با چشمای عوضیش بهش خیره شد و شروع کرد ضربه زدن داخلش اونم عمیق.
کوکی حس کرد روحش داره به پرواز در میاد:
-آه تهیونگ تهیونگگگگگگ.
-جانم جانم.
کوکی بلاخره تونست دستاشو رها کنه و به بدن اون چنگ زد:
-داری جرم می دی بکشش بیرون.
اما تهیونگ تا آخر داخل کرد و کوکی آهی بلند کشید:
-می دونی عاشق اینم که زیرم اینطوری دست پا میزنی.
و سرعتش رو بیشتر کرد کوکی عضو خودشو گرفت و شروع به بالا پایین کردنش کرد و تهیونگم محکم داخل داشت می کرد:
- آه تهیونگ تو خیلی وحشیی. 
تهیونگ دندون هاشو داخل گردن کوکی کرد و شروع به مکیدن گردنش کرد کوکی از لذت شروع به ناله کردن کرد و صداش تهیونگ رو وحشی تر کرد.
ته اونو برگردوند و مجبورش کرد حالت داگی بگیره بعد دوباره داخلش کرد و با سرعت شروع به ضربه زدن کرد:
- وقتی یکسال تموم تشنه نگهم داشتی باید فکر اینارم می کردی.   
و دست کوکی به عقب هول داد و خودش عضو کوک رو گرفت و شروع به مالیدنش کرد.
کوکی خیس عرق شده بود و تهیونگ به التماساش گوش نمی داد فقط داشت اونو جر می داد.
و بعد حس کرد نزدیکه برای همین صدای ناله هاش بیشتر شد و روی حرکت عضو تهیونگ داخل خودش تمرکز کرد.
بعداز چند دقیقه کوکی روی تخت خالی شد و بیحال افتاد.
اما عضو تهیونگ هنوز داخلش بود و اون فشارش داد تو.
برای همین کوک چشماش باز شد و دستاشو عقب برد و سعی کرد کمی جلوی تهیونگ رو بگیره تا محکم داخلش ضربه نزنه اما نتونست.
و فقط زیر تهیونگ شروع به ناله کردن کرد و تلاشش برای فرار کردن از زیرشم جواب نداد چون اون با دوتا دستش کمر کوکی رو گرفته بود
و بعداز چند دقیقه حس کرد که داخلش گرم شد و تهیونگ ولش کرد.
کوکی در حالی که نفس نفس می زد روی تخت افتاد و تهیونگ دستمال کاغذی آورد و شاهکارشو تمیز کرد
+18 اتمام کار های خاک بر سری
جانگ کوک اصلا حال نداشت که بلند بشه برای همین تهیونگ بلندش کرد و آروم جاشو درست کرد و خوابوندش بعد خودشم کنارش اومد. 
- دفعه ی بعدی گولتو نمی خورم و مطمئن باش که دیگه باهات نمی خوابم.
ته خندید و موهای اون از روی صورتش کنار زد:
-جدی ولی گفته باشم منو تشنه نگه داری خیلی برات بد می شه.
اون ناله کرد:
- کله پوک.
- خودتی.
چشماشو بست و پرسید:
- جیمین چی می گفت؟
  ته اونو توی بغلش گرفت و شروع به نوازش کردنش کرد:
-اومم می گفت که تو مال اونی.
کوکی سرشو بالا آورد:
-اون احمق، تو چی جواب دادی بهش؟
-هیچی گفتم زر نزنه تو مال منی همه ی وجودت از روح جسمت گرفته تا چشماتو، موهاتو، صداتو همشون مال منه.
بعد اخم کرد:
-آه یادم رفت بگم کونتم مال منه.
کوکی بی جون بهش ضربه ی زد:
-نخندونم بگیر بخواب.
و دوباره چشماشو بست و ساکت شد.
تهیونگ خیلی آروم بوسه ی به گونه ی کوکی زد و پتو رو روش کشید.
بعد بلند شد و لباساشو پوشید و پاورچین پاورچین بیرون رفت.
کوکی خیلی راحت خوابید و وقتی صبح بیدار شد ته کنارش نبود.
احتمال داد شب رفته باشه تا کسی متوجه ی غیبتش نشه.
سریع از جاش بلند شد و رفت حموم.
امروز روز انتخاب ولیهد ها بود.
برای همین سریع رفت تا صبحونه بگیره و پیش تهیونگ بره
احتمال می داد امروز روز سختی داشته باشن.
چون نمی دونست قراره چی بشه و تهیونگ چه فکری تو سرش داره.
بعداز اینکه سینی غذا رو گرفت سریع به اتاق تهیونگ رفت.
وقتی وارد شد تهیونگ ایستاده داشت کتاب میخوند
موهاش خیس بود و نشون دهنده ی این بود که تازه از حموم در آومده.
کوکی دوست داشت سالها با ایسته و بهش خیره نگاه کنه باور اینکه اینهمه زیبایی برای اون بود واقعا سخت بود.
- سلوم.
وقتی اون متوجه کوک شد و جلو اومد سینی رو ازش گرفت.
ته خندید:
- سر موقع اومدی دیگه داشتم از گشنگی می مردم.
-ببخشید دیر کردم یکم حموم کردم طول کشید.
بعداز اینکه کوکی اینو گفت ته سریع دستش از شلوار کوکی داخل کرد و لمس کرد.
-هی چیکار می کنی؟؟؟
ته صورت کوکی رو بو کرد و گفت:
-صاف کردی بوی خوبم می دی آه سکس.
کوکی بهش زد:
- دیشب داشتی دیگه! غذاتو بخور دیوونه.
تهیونگ سر تکون داد و شروع به خوردن کرد.
اهالی مرگ بیشتر میوه جات می خوردن پس غذاشون قالبا میوه بود.
صبحونه ی تهیونگ تمشک بلوبری و خرمالو بود
کوکی به خرمالو نگاه کرد و بهش اشاره کرد:
- من عاشق خرمالوم.
ته سرتکون داد:
- آره می دونم تو مدرسه خودشو بخاطرش جر میدادی.
کوکی خندید و گفت:
-به نظرم یه لقبم تو باید داشته باشی چون خرمالو رو خیلی دوست دارم تو از این به بعد خرمالویی.
ته ابرو بالا انداخت:
- خوشم میاد ازش.
- پس خرمالو غذاتو بخور.
و نوازشش کرد اون عین بچه ها تمشکی رو برداشت و خوردش.
ولی بعداز خوردش اخم کردم:
- اومم این چرا اینجوریه!
- چی شده؟؟
تهیونگ سرشو توی دستاش گرفت:
- حالم یه جوریه.
کوکی تمشک رو بو کرد که شاید خراب باشه
قیافه ش خوب به نظر می رسید اما یه بوی غیر عادی می داد.
یعنی خدمتکار تست سم نکرده بود!
و وقتی خواست چیزی بگه تهیونگ روی زمین افتاد
- یا خدا.
کوک سریع زانو زد و به صورت ته آروم سیلی زد
- هی ته حالت خوبه؟؟؟
و توی اون لحظه در باز شد و ملکه اومد تو
اون سریع گفت:
-شاهزاده یه ..چیزی..ش ش...ده ...
نگهابان تهیونگ رو از بین دستای اون بیرون کشید و روی تختش گذاشت.
سوجی به کوکی اشاره کرد:
- بیا بریم.
کوک شوکه داد زد:
-کجا بریم!! دارم میگم اون بیهوش شده باید..
سوجی سریع حرف اونو قطع کرد و گفت:
- من یکم دارو ریختم تو غذاش خودم خواستم بیهوش بشه پس نگران نباش.
- چی !!
- امروز روز انتخاب ولیهد هاست اونم پسر نامجونه غیر ممکنه اینجا وایسه نگا کنه که یکی دیگه پادشاه میشه پس این بهترین انتخابه که تا اون موقع بیهوش نگهش داریم.
و پتو رو روی تهیونگ کشید.
کوک سریع جلو رفت و مخالفت کرد:
- این بهترین کار نیست وگرنه مجبور نبودی بیهوشش کنی.
اون چونه ی کوکی رو گرفت و بهش خیره شد:
- تو بچه ی نداری خدمتکار مگه نه؟
ولی من یکی دارم و هرکاری بخاطرش می کنم و تو نمی تونی درک کنی که مردن شیش تا از بچه هات چه دردی داره
پس من قطعا از تو بهتر می دونم چیکار کنم.
چونه شو ول کرد و به نگهبان اشاره کرد اونا کوکی رو گرفتن:
-چیکار می کنین ولم کنین.
اما اونا به داد و هوار های کوکی اهمیتی ندادن و کشون کشون بیرون بردنش و اتاق رو قفل کردن
وقتی صدای کوکی محو شد.
تهیونگ چشماشو باز کرد و از جاش بیرون پرید  
و میوه ی که توی دهنش بود رو بیرون تف کرد و دهنشو سریع با آب شست.
بعد با عجله از زیر تختش یه تیکه ذغال که قایم کرده بود رو بیرون آورد و روی زمین زانو زد.
یه مثلث بزرگ کف اتاق کشید و کنارش کلمات عبری نوشت و به زبون آرامیک گفت:
- از این بیشادا توبس خادورما.
با گفتن این مثلث باز شد و ته کمی از موهای جیهوب که برای مبادا نگه داشته بود رو روی مثلث ریخت و در کسری از ثانیه جیهوب اون طرف مثلث ظاهر شد اون با صدای گوش خراشش جیغ کشید:
- یا خدا تو اینجا داری چه غلطی می کنی!!!
ته چشماشو چرخوند:
- سیریسلی! کی یاد می گیری با یه خدا درست حرف بزنی.
و یغه شو گرفت و کشیدش این طرف مثلث و جیهوب بیرون افتاد و پشت سرش مثلث بسته شد.
و در حالی که از ترس و شوکه بودن می لرزید ناله کرد:
- چرا منو آوردی اینجا! مگه من چیکارت کردم که اینهمه بلا سرم میاری.
(این کار تهیونگ جادوگری بود و بقیه الهه ها نمیتونن انجامش بدن اما چون تهیونگ پسر هفتم هفتمین پسرِ میتونه چون هفتمین پسرا از قدیم قدرت عجیبی داشتن و جادوگرا قالبا اونا رو برای دستیاری انتخاب می کردن)
تهیونگ سریع گفت:
- خب یه دقه خفه شو بعد اینکه توضیح دادنم تموم چس ناله کن اوکی؟
جیهوب جلوی خودشو گرفت که جیغ نزنه و ته سرتکون داد و شروع به توضیح دادن کرد:
- علامت من در اومده پس من ولیهدم
ولی مامانم اعتقاد داره که اگه الهه بفهمن من وجود دارم منو میکشن پس جیمین رو با یه علامت تقلبی برده به مراسم جانشینی و منو اینجا گذاشتن.
- خب امم مشکل چیه؟
- مشکل اینه که من باید بر مراسم ولیهدی.
- خب چرا باهاشون نرفتی؟
ته داد زد:
- چون بیهوشم کرده بودن.
اون با گیجی بازم پرسید:
- پس چرا الان بیهوش نیستی؟
ته سرشو گرفت و برای خودش ابراز تاسف کرد که گیر همچین آدمای افتاده:
- برای اینکه داروی بیهوشی رو نخوردم و خودمو زدم به بیهوشی و اونا رفتن پس پنهانی تو رو احظار کردم که بهم کمک کنی چون یه جادوگری و از این کوفتا
فهمیدی؟
اون عین یه شتر مرغ خنگ نگاش کرد و جواب داد:
-نه.
تهیونگ داد زد:
- کدوم قسمتش.  
جیهوبم در مقابل داد زد:
-چه کمکی؟ 
- می دونی که اگه اونا منو ببینن بخاطر اینکه از همشون قدرتمندترم احتمالا سعی کنن منو بکشنن و من به قدرتام نیاز دارم و جادو نیروی زیادی رو ازم میگیره پس تو رو آوردم که یه دریچه برام باز کنی به دنیای عدل چون غیر ممکنه از دست این همه نگهبان بتونیم در بریم و علامت جیمین که فیکه پاک کنی و در آخر اونجا با جادوت ازم حمایت کنی.
جیهوب پوکر به تهیونگ خیره موند:
-امر دیگه باشه؟  
- آهان فک کنم کوکیم اونجاست باید کنارش بمونی که نترسه.
جیهوب آهی کشید:
-الحق که پرویی بیا شروع کنیم.
و ذغال رو از دست تهیونگ گرفت و با پاش علامتی که ته روی زمین کشیده بود رو پاک کرد و جاش یه ستاره کشید علامت های مخصوص خودش رو کشید:
- این چه جالبه من ندیده بودمش.
-روش مخصوص مادربزرگمه بکش عقب.
تهیونگ عقب رفت و جیهوب چشماشو بست و شروع به ورد خوندن کرد بعداز چند دقیقه دروازه ی باز شد به دنیایی که با دنیای مرگ خیلی فرق داشت.
تهیونگ با کنجکاوی و حیرت به اونجا خیره بود که جیهوب از پشت هولش داد داخل
و سریع قبل از اینکه دروازه بسته بشه پشت سرش داخل پرید و کنار اون به زمین خورد.
-آخ.
سرشو مالش داد و به ته زد:
- حرکت بعدی چیه؟
اون در حالی که محو تماشای قصر عدل بود گفت:
- علامت جیمین رو پاک کن.
و جیهوب مشغول شد..
کوکی بی خبر از همه جا تو سالن کنار جیمین نشسته بود.
تا حالا اینهمه الهه زاده یه جا ندیده بود.
همه مدلای خاص خودشونو داشت و کوک به راحتی می تونست تشخیص بده که هرکدوم مربوط به کدوم خاندانن.
مثلا خاندان الهه ی عشق همشون قرمز پوشیده بودن و خاندان الهه ی مریضی سبز الهه ی مرگم که سایه و الی آخر.
الهه زاده های عادی همه پشت سر اونا نشسته بودن و شاهزاده ها که از روی تاج هاشون مشخص می شدن روی سکو پشت سر الهه های اصلی نشسته بودن.
و همه کلی استرس و هیجان برای شروع مراسم داشتن که هرکدوم یه جوریی ابرازش می کردن.
در حالی که تمام فکر و ذکر کوکی پیش تهیونگ بود.
می دونست که خیلی ناراحت میشه
و اونا هر دو از یه چیز می ترسیدن قطعا بعداز ولیهد شدن جیمین هیچ چیز اونطوری که سوجی میخواست پیش نمی رفتو حالا تهیونگیم نبود که جلوشو بگیره.
و کوکی نمی دونست باید چیکار کنه اون یه انسان عادی بود.
میتونست جلوی این همه الهه چیکار کنه؟
اصلا گیریم که کاریم میتونست کنه از کجا معلوم به مرگ تهیونگ ختم نمی شد.
یا شاید اصلا کار درست همین بود.
آخه اینجوری دیگه مجبور نبود با لیسا ازدواج کنه.
اما این زندگی تهیونگ بود اون باید تصمیم میگرفت که چی براش خوبه نه اون و نه هیچ کس دیگه..
مراسم بلاخره شروع شد و الهه ی عدل که مسئول برگزاری مراسم بود بالای سکو اومد و همه بلند شدن شروع به دست زدن براش کردن.
اون داد زد:
- مراسم رو شروع می کنیم.   
الهه زاده ها با هیجان شروع به تشویق کردن
و الهه ی عدل ادامه داد:
- ولیهد الهه ی عشق
کسی که علامت قلب رو داره بلند شه.
پسری از میان اهالی عشق بلند شد که مثل همه قرمز پوشیده بود و به بالا اومد.
الهه ی عدل به علامت روی مچش نگاهی انداخت و فریاد زد:
- ولنتاین ولیهد عشق.
همه از جا بلند شدن و تعظیم کردن و هماهنگ با هم فریاد کشیدن:
-سرورم امیدواریم که حکومت خوبی داشته باشید.
و بعد نشستن و الهه ی عشق بلند شد وکنار اونا اومد تاجی که از قبل آماده شده بود رو روی سر ولیهدش گذاشت و شاهزاده ی عشق پایین اومد و پیش الهه زاده های عادی رفت و ولنتاین جای اون نشست.
مراسم ادامه پیدا کرد و الهه عدل تک تک ولیهد ها رو صدا زد.
کوکی بدجوری غرق مراسم شده بود همه چیز براش جالب و جدید به نظر می رسید که جیمین دستشو گرفت.
کوکی سریع به خودش اومد و دستشو عقب کشید:
- چته!
اون لبخند زد:
- چیه دل تو برام تنگ نشده؟
کوکی سرشو تکون داد:
- پاک دیوونه شدی!
- لازم نیست وانمود کنی می دونم که هنوزم دوسم داری.
اون چشماشو چرخوند دلش می خواست با پشت دست بزنه توی دهنش ولی نمی تونست.
جیمین دست روی رون کوکی گذاشت و فشارش داد:
- بعداز اینکه من ولیهد بشم بازم مال خودم میشی.
جانگ کوک از عصبانیت قرمز شد و دست اونو پس زد:
- من فقط مال تهیونگم.
الهه ی عدل داد زد:
- الهه ی مرگ
کسی که علامت جمجمه رو داره بلند شه.
و این تهیونگ بود که باید بلند می شد تا خودشو معرفی کنه اما اون توی زیرزمین قصر زندانی شده بود برای همین جیمین بلند شد و سمت کوک نیشخندی زد:
- خواهیم دید که تو برای کی می شی.
و به بالای سکو رفت الهه ی عدل دستشو گرفت و مچش نگاه کرد و بعد با عصبانیت داد زد:
- منو مسخره کردی تو که اصلا علامتی نداری.
چشمای کوکی از هم باز شدن و سوجی از روی تختش بلند شد اما نامجون ترجیح داد نشسته شوکه بشه و فقط پرسید:
-منظورت چیه هیوری؟
جیمین خجالت زده پایین دوید و الهه ی عدل داد زد:
-کسی علامت مرگ رو داره یه جمجمه؟
هیچ کس جوابی نداد و اون دوباره پرسید:
-زیبایی چی؟ هیچ کس گل سرخ روی مچش نداره.
اون زد روی میز و فریاد زد:
- یعنی هیچ کس نیست.
و در همون موقع کسی با صدای فوق العاده زیباش جواب داد:
- من دوتاشم دارم.
کوکی با شنیدن این صدا از جاش پرید و تهیونگ رو دید که از آخرین ردیف بلند شد.
همه برگشتن و بهش خیره شدن.
الهه زاده ها از زیبایی اون میخ کوب شده بودن و همه کنجکاو بودن بدونن اون غریبه کیه.
تهیونگ با شکوه یه پادشاه سالن رو طی کرد و بالای سکو اومد.
الهه ی عدل سریع مچ اونو گرفت و از شدت شوک روی زمین افتاد.
برای همین الهه ی جنگ از جاش پرید و اونم نگاهی به مچ تهیونگ انداخت و از شوک تقریبا داد زد:
- درسته اون یه الهه ی کامله اما چطور ممکنه؟؟
داد زد:
- تو کی هستی الهه زاده؟   
تهیونگ تاجشو روی سرش گذاشت و لبخند زد:
-معرفی می کنم کیم تهیونگ شاهزاده ی مرگ و زیبایی.
با این حرف تهیونگ کل سالن به هیاهو افتاد و یدفعه نظم بهم ریخت انگار که یه نفر یه بمب بینشون انداخته باشه.
کسی دست کوکی رو گرفت و سمت خودش کشید.
کوکی با تعجب به اون خیره شد و متوجه شد کسی که کشیدتش جیهوبه.
تقریبا داد زد:
-جیهوب اینجا چیکار می کنی؟؟
اون جوابی نداد و صدای عدل دوباره توجه ی کوکی رو جلب کرد:
- اما نامجون تو که همه پسرات مرده بودن.
نامجون بلند شد و به آرومی گفت:
-هفتمی زنده موند و من پنهانی بزرگش کردم.
الهه ی تولد سریع گفت:
- چطور تونستی از ما پنهانش کنی؟
سوجی اومد وسط و اونو عقب هول داد:
- بهتون می گفتیم که خودتون بکشیدش.
خرد هم به جمعشون اضافه شد و دخالت کرد:
- معلومه که باید می گفتین حالا ببین چه دست گلی به آب دادین،
اون علامت دوتا الهه رو داره و یه جادوگرم هست این عین یه بمبه که تعادل طبیعت رو بهم میزنه باید بهمون می گفتین تا می کشتیمش یا بال هاشو می شکونیدم تا علامت رو در نیاره،
چطور تونستین همچین گناهی رو مرتکب بشین؟
- گناه!
سوجی موهای عدل رو گرفت و داد زد:
- اون یه معجزه ست بعد تو میخوای بکشیش زنیکه.
- معجزه اون تعادل رو بهم می زنه احمق.
جنگ شمشیرشو درآورد و در مقابل چشمای حیرت زده ی همه زیر گردن تهیونگ گذاشت:
- هنوزم برای کشتنش دیر نیست.
هیچ کس نمی تونست تکون بخوره، هیچ کس انقدر نزدیک نبود که بتونه جلوی حرکت شمشیر جنگ رو بگیره و قبل از اینکه کسی بتونه کاری کنه اون شمشیرشو حرکت داد.

(من مال توام
مال توام تا وقتیی که ستاره ها از آسمون ها سقوط کنن
مال توام تا وقتی که همه ی رودخونه ها خشک بشنن
به عبارت دیگه تا وقتی که بمیرم
عزیزم من مال توام
مال توام تا وقتی خورشید دیگه نتابه
مال توام تا وقتی قافیه شعر ها تموم بشه
به عبارت دیگه تا وقتی دنیا تموم بشه)

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now