part36☠🖤

1.6K 247 21
                                    

قسمت سی و ششم

خون آشام احمق چطور جرئت کردی.
جیمین با تمام زورش سعی کرد جلوی کوکی رو برای خفه کردن شوگا بگیره:
-کوکی..کوکی . خواهش می کنم اون دست خودش نبود.
جانگکوک داد زد:
-اون به تهیونگ من صدمه زد.
و فشار دستاشو بیشتر کرد و شوگا جدی جدی داشت خفه می شد.
یه خون آشام داشت به دست یه انسان می مرد
واقعا اتفاق احمقانه ی بود.
البته با اون چشمای طلاییش قطعا شبیه هر چیزی بود جز انسان.
جانگکوک عصبی چشماشو تنگ کرد و به چشمای شوگا خیره شد که داشت از زندگی خالی میشد.
 و همون وقت بود که به خودش اومد.
اون شوگا بود...
و اون داشت می کشتش؟
کی؟ اون؟ جئون جانگکوک!
کوکی سریع دستاشو از دور گردن اون رها کرد و عقب کشید:
- خدای من ..من داشتم می کشتمش.
جیمین سریع شوگا رو بغل کرد و از اون دورش کرد و کوک فریاد زد:
-من..چم شده؟
با صدای شوکه ی کوکی ته به خودش اومد...
" کوکی من ،حتمی ترسیده"
تهیونگ درد داشت کل بدنش درد می کرد.
حس می کرد الانه که از هوش بره یا شایدم از هوش رفته بود؟؟!
 اما کوکیش بهش احتیاج داشت پس دردو پس زد.
می تونس بعدا ..آره بعدا از هوش بره.
برای از هوش رفتن زیاد وقت داشت.
پس به سختی از جاش بلند شد و تلو تلو خوران جلو رفت و خودشو توی بغل اون انداخت:
- هیچی نیس ..عزیزم تو فقط عصبی شدی، هیچی نیس...
کوکی شوکه دست تهیونگ رو گرفت:
- نه تهیونگ تو نمی دونی انگار یه چیزی فرق داره انگار...من...یه چیز دیگه م ...من یه حس دیگه ی دارم...
تهیونگ دستاشو فشار داد:
- نترس..طبیعیه من همه چی رو برات توضیح ..میدم..
-خون...
کوکی پرید وسط حرف تهیونگ و با ترس آور ترین لحن زندگیش این کلمه رو گفت ...خون..
و بعد به پیرهن سفید تهیونگ خیره شد که حالا کاملا قرمز رنگ بود.
انقدر شوکه شده بود که حتی متوجه نشده بود که تهیونگ از کیه که بی هوش توی بغلش افتاده.
کوکی در حالی که اشک می ریخت به جسم بی جون اون چنگ زد تا از بغلش به زمین نیفته:
-تهیونگ.. اون از هوش رفته.
جین سریع بچه رو جیهوب داد و با آرامش کامل سعی کرد هول نکنه و اوضاع رو به دست گرفت.
اون اول تهیونگ رو از بغل کوک جدا کرد.
و کوکی شوکه خیره به جین بود که چطور تهیونگش رو از بین بازوهاش بیرون کشید.
-ن...نه...ت.تهیونگ.
جین اونو به اتاقش برد و کوکی هم دنبالشون رفت اما جیهوب سریع جلوشو گرفت:
- برو ...باید بیرون بمونی..
اما کوک با عصبانیت اونو عقب هلو داد:
-من خبر دارم از بال هاش خبر دارم.
جیهوب شوکه نشد .. حدسش سخت نبود.
 این چیزی نبود که تهیونگ بتونه از کوکی پنهانش کنه.
پس کوکی بی مزاحمت وارد اتاق شد.
جین ته رو روی شکم خوابوندو اشاره کرد:
-جیهوب بچه رو بده کوک و بیا اینجا.
 اما جیهوب از جاش تکون نخورد.
- بجنب باید کمکم کنی.
اون مردد به جین خیره شد معلوم نبود چرا جلو نمیره ...حتی به خودش زحمت نمی داد که بچه رو آروم کنه فقط..یه جا خشکش زده بود.
چیزی که کوک نمی دونست این بود که...
جیهوب یه بار این کارو کرده بود.
 نمیخواست دوباره درد کشیدن دوستشو ببینه پس برای عقب کشید.
- من نمی تونم.
- چی!
- نمی تونم جین .. من نمیتونم دوباره ببینمشون.
و روشو برگردوندن با احساس گناه گفت:
- به اندازه ی کافی دیدم.
کوکی اونو درک می کرد اما جین به کمک نیاز داشت.
 کوک تازه نفس بود و تنها کسی بود که اینجا به اندازه ی کافی ندیده بود پس آستین هاشو بالا داد:
- من میتونم.
و جلو رفت خودشم باورش نمیشد همچین حرفی زده اما چون شوهرش به کمکش احتیاج داشت.
احساساتشو گذاشت کنارو به جین کمک کرد تا لباس تهیونگ رو بیرون بکشن.
کوک منتظر دو زخمی بود که چند ماه پیش روی کتفش دیده بود رو ببینه اما اثری ازشون نبود
چون یه دریای خون پوشنده بودشون.
" من...من دردتو..حس کردم.تهیونگ. باید میفهمیدم که هنورم درد می کنن "
 جین زمزمه کنان گفت:
- کوک اگه میخوای احساساتی بشی برو بیرون.
اون سریع سرتکون داد:
- نه الان مشکل چیه؛ باید چیکار کنیم؟
جین دستمالی رو برداشت و روی کمر ته کشید:
- اول باید خون روی بدنشو پاک کنیم تا زخماشو ببینم.
و داد زد:
-جیهوب بچه رو ببر بیرون و ساکتش کن الان واقعا عصاب گریه شو ندارم.
جی سریع با بچه بیرون رفت و کوک مطمئن شد که در بسته س در این شرایط هیچ کس نباید میفهمید که تهیونگ یه الهه ی بدون بالِه.
در حالی که جین زخم رو تمیز می کرد کوک با محکم ترین حالش آب خونی توی سطل رو عوض میکرد.
درست مثل پرستاری که به مریض هیچ حسی نداره فقط وظیفه شو انجام میداد.
و بلاخره زخم برای چند ثانیه تمیز شد چون بخاطر خونریزی دوباره به وضع قبلی افتاد اما همون چند ثاینه براشون کافی بود تا بدونن در چه حدِا .
ابرو های جین بهم گره خوردن:
-باید پانسمانش کنیم تا خونریزی بند بیاد احتمالا با ضربه بازم زخم باز شده.
بازم باز شده؟ بخیه مال خیلی وقته پیش بود.
این احمقانه ترین حرفی بود که کوک تا حالا شنیده بود چون بعداز این همه مدت باید فقط جای زخم میموند.
کوکی با نگرانی پرسید
-چرا خوب نشده؟ بعداز این همه مدت باید فقط جاش میموند نه اینکه دوباره به خون ریزی بیفته.
جین کارش رو برای پانسمان شروع کرد و لبخند تلخی زد لبخند نگران یه پدر برای فرزندش..
هیچ کس نمیتونست اینو بگه که نامجون بیشتر از جین پدر تهیونگه چون برای جین تهیونگ هیچ فرقی با پسر واقعیش نداشت:
-کوک این زخم قرار نیس هیچ وقت خوب بشه یادت رفته؟
-چی! منظورت چیه؟
-...این زخم همه ی الهه ها رو تو لحظه ی اول کشته ... برای همین نمیتونم نظر قطعی بدم چون هیچ کس مثل ته زنده نمونده..فقظ میتونم طبق چیزی که این چند وقته از واکنش بدن ته به این زخم دیدم بگم این زخم تا وقتی ته زنده س قراره همینطوری بمونه..
زخمی که هر لحظه ممکنه خون ریزی کنه،
زخمی که همیشه درد داره..
و زخمی که هیچ وقت خوب نمیشه.
کوک در حالی که روی کنترل احساساتش تمرکز کرده بود لب زد:
- یعنی دوباره اینطوری میشه.
 جین اشاره کرد:
-تو کتف سمت خودت رو پانسمان کن منم اینطرفو می کنم اینطوری قبل از اینکه دوباره خون زخمو بپوشونه تمومش می کنیم.
کوک سری تکون داد و از توی جعبه لوازم پانسمان رو بیرون کشید و مشغول شد برای پرت کردن حواسش اشکاشو پاک کرد و دوباره با صدای آرومی پرسید:
- جوابمو ندادی .
-من ..نمیدونم جانگکوک.فقط میدونم که همین که زنده س خودش یه معجزه ست.
کوک در حالی که بی صدا اشک می ریخت گفت:
-تموم شد.
-مال منم داره تموم میشه باند رو از تو جعبه بهم بده.
کوک با دستای لرزونش باندی سفید رنگ رو به جین داد و جین با باند کل کتف تهیونگ رو بست و وقتی مطمئن شدن خونریزی بند اومده جین روی زمین افتاد:
-تموم شد.
با این کلمه کوک از جاش بلند شد زمزمه وار گفت:
-برمی گردم.
و مثل یه آدم آهنی رفت توی دستشویی.
یه لحظه توی اون آینه به خودش خیره شد که لباساش از سرتا پا از خون عشقش لک شده بودن.
(چون همه ی جن ها از بین رفتن دیگه آینه ها خطری ندارن برای همین ازشون استفاده میکنن)
این چه بلایی بود.
به دستاش خیره شد که از خون تهیونگ قرمز شده بودن.
اون.. چرا باید بال هاشو از دست میداد.
چطور اونی که انقدر مراقب بود این بلا سرش اومده بود..
اصلا کی تونسته بود به همچین موجود قدرتمندی انقدر نزدیک بشه که بتونه بال هاشو بکنه.
کوک اسید معده شو پس زد و شروع به شستن دستاش کرد انقدر با خوشونت اینکارو کرد که دستاش کاملا زخمی شد.
بعداز بستن آب دستاشو روی روشویی گذاشت و نفسشو بیرون داد:
-یعنی چرا بال هاش شکستن.
بازم نفسی کشید و سرشو بالا آورد تا خودشو برای آخرین بار توی آینه ببینه و مطمئن بشه که خون ته کاملا پاک شده.
اما چیزی وحشناک تر توی آینه منتظرش بود.
خودش.
خودی که چشمای طلایی رنگ داشت و اون..
کوک قبل از اینکه بتونه تجزیه تحلیلی کنه از هوش رفت.
 بخاطر فشاری که بهش اومده و کلی چیزهای دیگه ترجیح داد فعلا بی هوش باشه.
توی خواب عمیق...
خوابی مربوط به خیلی وقت پیش..
- جانگکوک..جانگکوک.
...اومدم دنبالت ...بیا بریم خونه.
کوک توی آب بود ولی چرا خفه نمی شد..
ناخودآگاه دستشو دراز کرد و دست صاحب اون صدا رو گرفت.
اون پسر کوک رو از توی آب بیرون کشید و همین که از آب بیرون اومد انگار کل مشکلاتش ازبین رفت...
آب دلیل تمام زجر هاش بود.
نمی دونست چرا اما اینو مطمئن بود.
پسر لبخند زد:
-خیلی منتظرم مونده بودی کوک کوک.
اون تهیونگ بود آره این تهیونگ بود که اومده بود سراغش.
بلاخره اومده بود تا از اینجا ببرتش.
 اما تهیونگ که اینطوری لبخند نمی زد..ته یه لبخند شریرانه داشت یه لبخند که میتونستی از روش بفهمی که چه موجود خطرناکیه اما این لبخند فقط یه لبخند احمقانه بود بدون هیچ جذابیتی.
جذابیت...کلمه ی که هیچ وقت نمی شد از تهیونگ جداش کرد.
و حالا کوک مطمئن بود که اون پسر تهیونگ نبود:
-هادس دوباره اینکارو کردی، تهیونگ هیچ وقت اینطوری لبخند نمیزنه.
  اون تغییر چهره داد و دوباره شد همون هادس قبلی لاغر و مرده:
-حوصله م سر رفت چرا نمیاد دنبالت شاید باید بفرستمت تو خوابش.
کوک نیشخندی زد:
-من هیچ وقت بهش نمیگم بیاد اینجا تا تو بکشیش.
اون سریع گفت:
-نه نه کوکی من هیچ وقت تهیونگ عزیزت رو نمی کشم.
-شکستن بال هاش هیچ فرقی با کشتنش نداره ...منتظرش نباش تهیونگ انقدر احمق نیس که بیاد اینجا.
 هادس خندید:
-جدی می گی ملکه؟ هنوز اونو نشناختی وقتی بفهمه اینجایی با کله میاد.
کوک عصبی داد زد:
-تو نمی تونی بال هاش ازش بگیری اون قدرتمند تر از توِ..تو نمی تونی شکستش بدی.
اون لبخند شو ادامه داد و به کوک نزدیک شد طوری که کاملا صورتشو ببینه:
  - هر موجودی حتی یه خدا یه نقطه ضعف داره و من نقطه ضعف اونو توی مشتم دارم..
تو...
آره جانگکوک من نمیتونم شکستش بدم اما اون بخاطر تو خودش ازم شکست می خوره.
این خواب!
 خیلی واقعی بود تمام احساساتش بعداز اینکه توی رود اندوه بود و تهیونگ واقعی اومد سراغش خیلی واقعی بود.
برای خواب بودن حتی جزئیاتشم خیلی دقیق بود.
و وقتی به قسمتی رسید که توی یه شیشه گیر افتاده و تهیونگ رو نگاه می کرد که چطور زانو زده.
فهمید این خواب ..خواب نبود.
این خاطراتش بود که یادش می اومد.
خاطرات بعداز مرگش..
- بهت میدمشون..
می دونست همیشه میدونست که تهیونگ از اونی  که فکر می کرد احمق تره.
سعی کرد شیشه رو بشکنه تا ته رو منصرف کنه اما نمیتونست چون اون یه روح بود.
- میدونستم عشق همیشه جواب میده.
آره منم میدونستم تف تو روحش.
- اما به یه شرط..
شرط خدای من اون واقعا تصمیشو گرفته بود بال هاشو بده.
- اون باید جاودانه بشه...
این جمله کل وجودشو به آتیش کشید.
تهیونگ چه فکری کرده بود چرا .. خواست اون جاودانه بشه.
خودش که درد از دست دادن عشقشو کشیده بود چرا میخواست این بلا رو سر اونم بیاره.
هادس شیشه ی اونو رو نزدیک صورتش آورد و لبخند زد:
-باشه میتونه جاودانه باشه در برابر بال های تو قبوله.. 
کوکی با نفرتی وحشتناک به هادس خیره شد و دربرابرش اون لبخند زد:
-یه انسان جاوید ..یه موجود جدید که نه انسانه نه الهه اسم موجودیت جدیدتو میزارم گُلد هم اسم طلا چون تو درست مثل طلا برای تهیونگی.
و بعد تهیونگ جلوش زانو زد و بال های باشکوه سیاهش رو باز کرد.
خودش بدون هیچ زوری بال هاش رو برای بریدن باز کرد.
کوکی خواست فریاد بزنه که نکن اما صدای نداشت.
و آخرین چیز تبر طلایی بود که بالا رفت و تهیونگ چشماشو بست.
همون لحظه بود که کوکی با فریاد از جاش پرید.
در حالی که هنوز فریاد میزد توی تخت بود و جیهوب تکونش می داد:
-کوکی کوکی به خودت بیا.
کوک بلاخره دست از فریاد زدن برداشت.
از خواب بیدار شده بود:
-من مرده بودم..
جیهوب خشکش زد:
-چی!
- تهیونگ ..اون برای زنده کردن من ... اون بخاطر من..
حرفش قطع کرد و زد زیر گریه:
-خدای من بازم بخاطر من.
جیهوب آروم بغلش کرد:
-تقصیر تو نیست کوکی..
کوک عقب کشید و در حالی که خورد شده بود بهش چشمای طلاییش رو نشون داد:
-تقصیر منه نگاه کن چشمام چرا طلاییه ..چرا از این همه رنگ این رنگ شوم.
 جیهوب شوکه بهش خیره شد نمیدونست چی بگه:
-برای اینکه من شبیه طلام.. به طرز وحشناکی من شبیه تنها چیزیم که میتونه به تهیونگ صدمه بزنه ...هر بلایی که سرش تاحالا اومده هر رنجی که کشیده تاحالا همش تقصیر من بوده.
-تقصیر تو نیست چون اون خودش انتخاب کرده که با تو باشه ..تا بال هاشو برات بده.
کوک چشماشو بست:
-بال هاش.
نفسشو بیرون داد واقعا شبیه یه خواب بود این داستان مرده و زنده شدنش.
اما منطقی ترین چیز بود چون اینکه یه سال تموم تو کما بوده باشه واقعا احمقانه بود.
-تهیونگ چطوره؟ بهوش اومده؟
-آره از وقتی بهوش اومده اینجا پیشت بود ولی دورسین خیلی بی تابی می کرد برای همین رفت پیشش.
کوک از جاش بلند شد و رفت اتاق دورسین.
بی سر و صدا توی چهارچوب در ایستاد و تهیونگو تماشا کرد که بچه رو تو بغلش تکون می داد و براش شعر می خوند.
+لحظه ی که کنار من ایستادی
نوع نگاهت را دوس داشتم
امروزگریه کردم
اما به خاطر تو فردایی شادخواهم داشت
اوگولدو این
اوگولدو آنی
این چهره ی تو نبود
و نه سبک و سیاق تو
اون چیزی که می خواستم عشق لطیف تو بود
تا همه گذشتم و فراموش کنم
حالا بدون تو هیچ کاری نمی تونم بکنم
چون فقط عشق تو رو میشناسم+
دورسین با صدای آسمونی تهیونگ آروم شده بود و توی آغوشش خوابش برد.
و تهیونگ با اون لبخند کمرنگش بهش خیره بود.
درست مثل هر پدر دیگه ی که بچه ش نگاه میکرد.
-بیدار شدی.
درحالی که هنوز چشمش به بچه بود پرسید و کوک تعجب نکرد:
- آره از کجا فهمیدی پشت سرتم.
- بوتو حس کردم تو بوی خاص خودتو داری موشو.
و بچه رو آروم توی تختش گذاشت.
وقتی پتو رو روش می کشید دست روی زخم کوچیکش کشید:
-به زور میتونم بگم یه خراش برداشته بعد بخاطرش داشت ساختمونو روی سرمون خراب می کرد.
کوک بی اختیار لبخند زد:
-اعتراف می کنم شبیه منه، منم بچه بودم همینطوری جیغ جیغو بودم.  
ته آروم از اتاق بیرون رفت و کوک درو پشت سرش بست.
و هر دو معذب روی تخت نشستن.
بلاخره هر دوشون میدونستن که یه رازی که باید راز می بوده رو هر دوشون فهمیدن.
پس باید یکی بحث رو شروع می کرد و این کوک بود که شروعش کرد:
- حالت چطوره؟
ته در حالی دستشو روی شونه ش فشار می داد سرتکون داد:
-خوبم.
- دروغ نگو ته معلومه که نیستی.
کوک جلو رفت و دستشو گرفت:
- من باهات ازدواج کردم تهیونگ من و تو توی یه زندگی مشترکیم پس چرا درد هاتو خودت به تنهایی به دوش می کشی؟ چرا باهام قسمتشون نمی کنی؟
ته سریع گفت:
-من! نه موشو من هیچ دردی رو به دوش نمیکشم.
کوکی با حوصله جواب داد:
-مجبور نیستی جلوم وانمود کنی قویی مجبور نیستی به زور بخندی ..من باهات ازدواج کردم تا باهم جلوی همه چی وایسیم پس چرا همیشه وانمود میکنی؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت و کوک ادامه داد:
-من همسرتم قرار نیست فقط تو منو خوشبخت کنی، قرار نیس فقط تو مراقبم باشی یا فقط تو غم و غصه ی من شریک باشی منم باید توی همه چی تو شریک باشم .. این شونه ها ..
شونه های منم برای تون تهیونگ تو میتونی گهگداری به من تکیه بدی میتونی جلوم بترسی و گریه کنی چون من همسرتم.
حرفای کوک قلب تهیونگ رو وادار به سریع تر زدن کرد.
عشق توی حرفاش..
کی باورش میشد پسر لجبازی که توی مدرسه دیده بودش انقدر عاقل و عاشق شده باشه.
و اشک های تهیونگ سرازیر شد.
خوشحال بود..
چون حرفای کوک خیلی براش ارزش داشتن.
-تو خبر داشتی تو .. میدونستی که من بال هامو ندارم.
کوک سرتکون داد.
-پس چرا نگفتی که میدونی.
-چون نمی دونستم بهت چی بگم .. چی بگم بعداز اینکه اینجوری دیدمت.
اشکاشو پاک کرد:
-ولی الان میدونم چی بگم.
و تهیونگ رو در آغوش گرفت:
-چرا اینکارو کردی؟ چرا بال هاتو بخاطرم دادی.
تهیونگ زد زیر گریه و اونو محکم به آغوش خودش فشرد:
-چون داشتم از دلتنگی میمردم .. من داشتم از دوریت دیوونه میشدم.
-احمق دیوونه.
اینو گفتو عقب کشید درحالی که داشت از عصبانیت می ترکید بلند شد:
- این احمقانه ترین کارت بود کیم تهیونگ.. حتی اگه پای منم درمیون بود نباید این دردو به جونت می خریدی.
ته هم از جاش بلند شد و دوباره دست اونو توی دستاش گرفت:
-این درد در مقابل درد قلبم برای نداشتنت هیچی نیس ..کوک من بال هامو دادم تا دردمو کمتر کنم.
کوکی اشک هاش سرازیر شد:
- من چیکار کردم که تو عاشقم شدی.
و تهیونگ رو بغل کرد.
-لازم نیس دیگه تنهایی درد بکشی..حالا من از تو مراقبت می کنم.
تهیونگ لبخند شیرینی زد:
-جدی! فرشته کوچلوم میخواد از من مراقبت کنه.
کوک به چشمای اون خیره شد که حالا آبی کمرنگ به نظر میرسید.
"چطور میتونه بازم بخنده!"
 -تو خوشحالی؟
ته سرتکون داد:
-تو تمام دنیای منی کوکی وقتی از دستت دادم تمام دنیام خراب شد و حالا که دارمت اونم با دختری که از تو دارم به نظرت چه حسی دارم؟
بوسه ی به لب های کوک زد و ادامه داد:
-من خوشحال ترین مرد دنیام.
و در حالی که هردو اشک می ریختن رفتن توی رخت خواب...
کوک با چشمای اشک آلودش حتی توی رخت خوابم دست از نگاه کردن به تهیونگ بر نمیداشت.
نمیدونست چیکار کرده که همچین موجودی انقدر زیبا عاشقانه بهش عشق می ورزید.
و اون در مقابل فقط عذاب وجدان داشت.
حق با هادس بود اون برای تهیونگ درست مثل طلا بود.
هر بار فقط اون بهش صدمه میزد.
هربار که اشک طلا ریخته بود باعثش اون بود و هر بار که صدمه دیده بود بازم باعثش اون بود:
-چرا منو دوست داری کیم تهیونگ.
-منظورت چیه؟
کوک پتو رو روی تهیونگ کشید و زمزمه کرد:
- چرا بعداز مرگمم عاشقم موندی منی که انقدر اذیتت کردم منی که حتی قلبتو شکوندم چرا من؟
چرا یکی دیگه نه؟ چرا یکی از من بهتر نه؟
لازم نبود خودشو گول بزنه تهیونگ میتونست با خیلی ها باشه.
با خیلی بهتر از اون.
کسایی که از همون نگاه اول جونشونو براش میدادن.
پس چرا تهیونگ هنوزم با این همه ایرادی که داشت عاشقش مونده بود:
- چون این تویی .
کوک اخم کرد:
-چی.
-فقط دوست دارم چون تویی همین.
شاید جمله ی ساده ی بود.
اما عاشقانه ترین حرف دنیا بود برای هر کسی.
-عاشقتم.
اینو گفت و بغلش کرد.
هر دو تا صبح توی بغل هم موندن و بلاخره خوابشون برد.
شاید تو دلشون قول داده بودن تا صبح بیدار میمونن و هم دیگه رو تماشا میکنن اما خیلی زود خوابشون برد.
چون هردوشون خسته بودن. 
اما با صدای تق تقی تهیونگ از خواب پرید.
 صدای که شبیه در زدن بود.
اما در که باز بود.
تهیونگ با این فکر که صدا از پنجره است از رخت خوابش بیرون اومد.
اما صدا از پنجره نبود.
اون صدا از آینه می اومد...
 
 
 ((تو به من بوسه ی مرگ رو هدیه دادی
 حالا نوبت منه بهت هدیه بدم زیبای تاریک ))
 
پایان قسمت سی و ششم...
 

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now