part12 🍷

2.8K 462 68
                                    

قسمت دوازدهم

- حالش چطوره؟
طبیب در حالی که کیف پر از وسیله شو جمع می کرد به جین توضیح داد:
-سرورم بیشتر زخم ها سطحی بودن که پانسمان شدن ولی زخم سرشون خیلی شدید بود که خوشبختانه تونستم خونریزی رو بند بیارم و اگه تا یه مدت مراقب باشن و خوب استراحت کنن جای نگرانی نیست.
اون نفس راحتی کشید:
-پس حالش خوبه.  
- نمی خوام گستاخی کنم اما سرورم نمی شه گفت ایشون خوبن یا بد.
جین بازم نگران شد برای همین اخم کرد و پرسید:
-منظورت چیه؟
-ایشون خیلی صدمه دیدن نیروشون کاملا از بین رفته باید یه مدت کاملا استراحت کنن و فک نکنم به این زودیا به هوش بیان.
جین سریع فهمید منظور طبیب چیه، معلوم نبود چرا اما تهیونگ از تمام نیروش استفاده کرده بود بدون اینکه عواقبشو در نظر بگیره و وقتی جسمش هم صدمه دیده نمی شد توقع داشته باشه به این زودیا بهوش بیاد.
اون سرتکون داد و اشاره کرد که طبیب بیرون بره.
بعد از بسته شدن در، کنار تخت تهیونگ نشست و با نگرانی به زخم های که روی صورت خوشگلش بودن خیره شد:
- شنیدی نامجون؟
نامجون از جایی که قایم شده بود به آرومی بیرون خزید و سرتکون داد:
- این بارم بخیر گذشت.
جین بلند شد و عصبی داد زد:
– بخیر گذشت!! خدای من تو بیخیال ترین پدری هستی که دیدم پسرت تقریبا داشت می مرد.
نامجون سریع سعی کرد از خودش دفاع کنه:
-فک می کنی تقصیر کیه؟ اگه منم بودم سعی می کردم ولیهد مرگو بکشم تا جاودان بشم.
-اوو می خوای تیکه بندازی که من خوب مراقبش نبودم تو که می دونی این توله ت چقدر باهوشه.
نامجون دستاشو به معنای تسلیم بالا برد:
- منظورم این نبود، میخوای این قضیه ی تقصیر کیه رو فعلا بیخیال بشیم.
و آروم موهای تک پسرشو نوازش کرد:
- تهیونگ برای یکی یدونه بودن خیلی پر دردسره.
نامجون به این فکر کرد که اگه بچه های دیگه اشم زنده می موندن احتمالا باید پادشاهی دنیای مرگ رو ول میکرد و فقط از اونا مراقب می کرد تا گند بالا نیارن.
گهگداری به اتفاقات گذشته فکر می کرد و شک می کرد که انقدر خودخواه بودنش برای ازدواج با همسرش سوجی درست بوده یا نه.
اما در اون زمان فقط کافی بود به تهیونگ نگاه کنه تا جوابشو بگیره. 
وقتی بهش نگاه می کرد می فهمید که اگه برگرده به گذشته حتی حاضر بود سختی های بدتری هم بکشه تا اونو داشته باشه..
آخه می دونید اون عاشق پسرش بود.
وقتی می دید یه نفر از وجود خودش به وجود اومده درست مثل اون رفتار می کنه و چهره ی مثل کسی که عاشقش رو داره انگار که خوشبخت ترین مرد جهان بود.
نامجون وقتی برای اولین بار پسرشو دید،
انگار یه معجزه رو توی دستاش می دید،تهیونگ انقدر روشن بود که تمام تاریکی های وجودشو از بین برد و از اون به بعد تنها خواسته اش این بود که اونو امن نگه داره و بزرگ شدنشو ببینه.
پس حالا که چند قدم تا ولیهد شدنش مونده بود اجازه نمی داد کسی به پسرش صدمه بزنه.
- اون آدما رو چیکار کردی؟
نامجون خندید:
- قبل از اینکه برسم کشته بودشون حتی منم صدا نکرد منظورم اینه که وقتی داشت می مردم اون غرورشو نشکسته عاشق این لجباز بودنشم.
جین نیشخندی زد و سرتکون داد:
-اوه یادم نبود بچه ی که شما پدرشید بهتر از این از آب در نمیاد.
نامجون یهو یاد اتفاق مهمی افتاد و سریع گفت:
-تهیونگ همه ی اونا رو کشته بود ولی...
خودت می دونی که  خیلی سخته وقتی از نیروی سیاه مرگ استفاده می کنی همه رو نکشی و اون با اینکه سختش بود دو نفر نکشته! یه پدر و پسر
و اون پسر رازشو می دونست یعنی همه چی رو، خیلی برام جالبه که چرا به یه انسان اعتماد کرده.
جین سریع واکنش نشون داد:
- این ماجرا بوی خوبی نمی ده بگو که اونارم کشتی.
-نه معلومه که نه.
اون شوکه داد زد:
- چطور تونستی ریسک کنی اگه رازشو قبل از اینکه ولیهد بشه لو بده چی؟یادت رفته الهه ها می کشنش.
((چون تهیونگ قدرتمنده بقیه الهه ها اگه بفهمنن وجود داره می کشنش تا توازن رو ایجاد کنن اما اگه علامتش ظاهر بشه و ولیهد بشه دیگه نمی تونن کاریش کنن))  
نامجون انگشت اشاره شو روی بینیش گذاشت و صدای سیس در آورد و بعد آروم گفت:
- انقدر نگران نباش جین برای همین آوردمش اینجا.
چشمای جین از تعجب گرد شد ، یه انسان تو قلمروی الهه ها!
حقم داشت.
قبل از اینکه جین باز داد و بیداد کنه اون توضیح داد:
-من یه نقشه دارم؛ ببین تهیونگ هیچ وقت این رازو به کسی نگفته بود حتی به اون بیشمار دختری که باهاشون خوابیده ولی حالا از قصر فرار کرده و به یه انسان رازشو گفته و خاطراتشم پاک نکرده و از همه مهم تر من فهمیدم تهیونگ داره ازش محافظت می کنه.  
جین اخم کرد:
- داری می گی تهیونگ عاشق یه انسان شده و توام مشکلی باهاش نداری؟ درست فهمیدم؟
نامجون عصبی به نشانه ی منفی سرتکون داد:
-نه اینو از کجات درآوردی!
تهیونگُ اون دوستن و معلومه که باهاش مشکل دارم اما می خوام اون اسباب بازی رو توی قصر نگه دارم اینطوری شاهزاده باهاش سرگرم می شه و تا روز اعلام جانشین ها دوباره دردسر درست نمی کنه.
جین مشکوک بهش نگاه کرد:
-ملکه چی؟ از نقشه ات خبر داره؟
نامجون که تازه یادش افتاد که سوجی رو از صبح بی خبر تنها گذاشته سریع گفت:
- نه نه هنوز نمی دونه تهیونگ زخمی شده اگه بفهمه قصرو روی سر من و تو خراب می کنه.
جین موافقت کرد:
-آره تو این یه مورد باهات موافقم، درسته اون الهه ی مرگ نیست اما مطمئنم اگه بفهمه یه قتل عام انسانی در پیش داریم.
نامجون آروم کنار تخت تهیونگ نشست و به پیشونی باند پیچی شده اش بوسه ی زد:
- کابوسای خوبی ببینی.
و بلند شد:
- مراقبش باش من دیگه باید برم، ممکنه بهمون شک کنن؛ بازم بهتون سر می زنم ولی سعی کن هرجور شده درموردش حالش کوچیک ترین تغیراتم بهم برسونی.
جین سرتکون داد و درو برای نامجون باز کرد.
پشت در یه پسر تقریبا معمولی با موهاش قهوی و چشمای عسلی ایستاده بود که یه خورده عجیب می زد اون با دیدنشون سریع پرسید:
-حالش خوبه؟؟؟؟
و انگار که یادش رفته باشه زودی تعظیم کردو جمله شو اصلاح کرد:
-ببخشید سروم حال شاهزاده چطوره؟ 
نامجون به پسر اشاره کرد:
-این همون پسره ست که بهت گفتم اسمش جانگ کوکه ،کادوی من به تو هر کاری دوست داری باهاش بکن.
کوکی که همچنان تعظیم کرده بود چشماش گرد شد
"یعنی چی کادو مگه من ملاقه ام"
حالا چرا ملاقه به خودش ربط داشت. 
جین با بی میلی یه نگاه به سر تا پاش انداخت و گفت:
- باباهه کجاست؟
-یه خورده چل می زد برای همین حافظه اشو پاک کردم فرستادمش برای خودش بچرخه.
نامجون تاج ترسناکشو باز روی سرش گذاشت و خودش مرتب کرد:
- مرگ به زودی میاد به دیدنتون.
و بعداز گفتن این جمله چرخید و بیرون رفت.
انگار که جمله ی آخرش معنی خداحافظ می داد.
جین و کوکی پشت سرش بهش تعظیم کردن و وقتی نامجون با نگهباناش از دروازه بیرون رفت دوتاشون بهم خیره شدن.
یکم طول کشید تا کوکی یادش بیاد که به یه پرنس خیره شده نه آدم عادی پس هول گفت:
– سرورم منو ببخشید.
جین موهاشو عقب داد:
- نمی خواد منو با این اسما صدا بزنی اینجا قصر اصلی نیست پس راحت باش.
نفسی کشید و نچ نچی کرد:
- خدایا اگه بخاطر تهیونگ نبود تا الان مرده بودی.
کوک در حالی که می لرزید پرسید:
- یعنی دیگه نمیخواید منو بکشید.
- نه معلومه که نه.
چرخی خورد و خندید:
- بلاخره تهیونگ از یکی خوشش اومده پس چرا نذارم باهات بازی کنه.
"باهام بازی کنه؟؟ جان!"
کوکی با تعجب بهش خیره شد:
- بله!
- فک کنم تا الان فهمیدی که چقدر پسر شریه، خب اگه تو بتونی تا یه مدت تو قصر نگهش داری چرا بکشمت.
جانگ کوک سعی کرد درک کنه جین چی می گه برای همین کمی فکر کرد و بعد گفت:
- یعنی دارید می گید من باید سرگرمش کنم.
اون راه افتاد و کوکی مجبور شد دنبالش بره:
-نه سرگرم به اون معنا اممم تو از این به بعد باید توی قصر زندگی کنی لازم نیست خدمتکار باشی یا کاری کنی
تنها کارت اینه که نزاری تهیونگ از قصر بره بیرون
فقط همین...
"به نظر نمیاد خیلی سخت باشه"
- حواست باشه خودتو به هیچ کس نشون ندی تو یه انسانی و اینو کسی نباید بفهمه،
هیچ دردسری درست نکن و نزار تهیونگ از دستت لیز بخوره هر اشتباهی کنی ممکنه باعث مرگ تهیونگ یا خودت بشه فهمیدی ؟ می تونی انجامش بدی؟؟
اون در حالی که مطمئن نبود سرتکون داد:
- بله.
اون سرتکون داد و به اتاقی که دری محکم داشت و بالاش علامت قرمز خطر مرگ زده شده بود اشاره کرد:
-این اتاق تهیونگه پس تو دقیقا تو اتاق کنارش میخوابی که حواست بهش باشه؛
قصر حدودا چهل تا نگهبان داره و چند تا عنیسم هوایی همیشه از اینجا مراقبت می کنن شاید تو نبینیشون اما حواسشون بهتون هس پس اگه نتونی جلوی تهیونگ رو بگیره اونا هستن اما کارت اینه که کار تهیونگ به اونجا نرسه که اونا بخوان جلوشو بگیرن.
هر چی پرنس جین بیشتر درباره ی شرایط توضیح می داد به نظر مراقبت از تهیونگ ناممکن تر می رسید.
-خب تهیونگ همیشه با یه نقاب اینور انور می ره باید مطمئن شی به هیچ وجه برش نمی داره و خودتم اگه نقاب نداشت به هیچ وجه نباید به صورتش نگاه کنی فهمیدی؟
کوکی سرتکون داد و جین ادامه داد:
-وقتی تهیونگ بیرون میاد خدمتکارا خود به خود قاییم میشن هیچ کس نباید به تهیونگ نزدیک بشه پس حواست باشه و شام، نهار همیشه آماده میشه و باز زدن زنگ بهتون می گن.
کوک با دقت به حرفای جین گوش می داد ولی به نظر باید یاداشت بر می داشت چون کلی نکته ی مهم تو حرفاش بودن و از همه بدتر این بود که اون گیج بود نمی دونست دقیقا داره چه شکری می خوره.
آخه خدایش اون فقط چند ساعت بود
که از دنیای انسان ها کشیده شده بود توی یه دنیایی که اصلا تو خوابم ازش تصوری نداشت و بدتر اینکه مسئولیت تهیونگ که دنیا رو می تونه به تنهایی خراب کنه افتاده بود رو دوشش
واقعا نمی دونست حالا باید چی کار کنه. 
اما این تقاص لو دادن راز تهیونگ بود.
پادشاه مرگ فقط به این شرط گذاشت وون هو و اون زنده بمونن که اون بتونه تهیونگ رو تا موقع ولیهد شدنش ساپورت کنه بعداز اون میتونست بره پی کارش توی دنیای آدما.
پس باید کارشو خوب انجام می داد تا لطف پادشاه رو جبران کنه وگرنه می مرد.
همین دیگه..
بعداز اینکه توضیحات جین تموم شد کوکی پرسید:
- حالا می تونم برم پیش شاهزاده؟
جین سریع گفت:
- تهیونگو شاهزاده صدا نکن میخوای به کشتن بدیش.
کوکی سرتکون داد:
- باشه.. یعنی .. بله.
- برو کارتو شروع کن.
بعداز اینکه اون بلاخره حرفاشو تموم کرد کوکی با نگرانی داخل اتاق تهیونگ دوید و درو پشت سرش بست
تهیونگ بیدار نبود.
هنوز همونجوری بود که آورده بودنش، چشماش بسته بودن و بی حرکت توی تخت دراز کشیده بود.
سرش با باند سفیدی بسته شده بود که لکه های قرمز روش دیده می شد و صورتش از همیشه رنگ پریده تر به نظر می رسید.
کوکی با تردید روی صندلی کنار تخت نشست.
اشک هاش کم کم از چشماش جاری شد،
چطور تونسته بود نه واقعا چطور تونسته بود باعث بشه تهیونگ انقدر صدمه ببینه.
قسم می خورد دیگه تا وقتی عمر داره باعث نشه اون حتی یه زخم کوچیک برداره.
از این به بعد خودش مراقبش بود.
بعداز یه مدت کوتاه کوکی به قصر عادت کرد اینجا شبیه دنیای انسان ها نبود چون بیشتر وقت ها بارون می اومد و خورشید خیلی کم بیرون می اومد.
کلاغ های زیادی توی قصر روی درخت ها زندگی میکردن و انگار که قصر وسط یه قبرستون بزرگ قرار داشت.
اما با این همه ترسناکی و عجیب بودنش کوکی باهاش کنار اومد چون اون فقط توی قصر بود و هنوز وجه غیرعادی بُد الهه ها ندیده بود.
درست بود اینجا عجیب بود اما چیز خیلی غیرعادی توش نبود جز اینکه هیچ وقت هیچ کس رو نمی دید.
انگار که خدمتکارا نامرئی بودن البته نبودنا چون کوکی گهگداری می دیدشون اما اون هیچ وقت باهاش حرف نمی زدن یا اصلا نگاش نمی کردن و خودشونو بهش نشون نمی دادن.
به هر حال مدت طولانی گذشته بود و تهیونگ به هوش نیومده بود.
کوکی دیگه داشت نگران می شد، می ترسید که ضربه ی که به سرش خورده بیشتر از اون چیزی باشه که فکر میکنه
چه می دونم شاید رفته باشه کما یا همچین چیزی ..
"الهه ها می رن تو کما؟"      
اما جین بهش اطمینان داد که این عادیه و تهیونگ حالش خوبه فقط نیروش کمه و طول می کشه نیروشو باز از طبیعت بگیره.
آخه اون توی دوران در آوردن علامت ولیهدی بود و جین گفت که این باعث میشه که نیروی زیادی از تهیونگ کم بشه برای همین توی این دوره باید خیلی مراقب خودش باشه که نبوده.
اما بلاخره دکتر برای تعویض باند های تهیونگ اومد و بهشون گفت که تهیونگ دیگه باید این روزا بهوش بیاد.
برای همین کوکی آروم قرار نداشت از صبح زود با صدای کلاغ ها بیدار شده بود و بعداز دوش گرفتن با آب سرد قصر لباساشو پوشید و سوپی که خدمتکارا آماده روی میز آشپزخونه رها کرده بودن رو برداشت و به اتاق تهیونگ رفت.
اتاق ته یه پنجره بیشتر نداشت که سمت جنگل باز میشد و البته زیر اتاق کلی نگهبان برای نگهداری از ته بود که به سرش نزنه یه وقت از پنجره فرار کنه.
بعد تخت دو نفره بزرگی که وسط اتاق قرار داشت و فانوسی که تنها روشنی اتاق رو درست می کرد.
و بقیه ی اتاق خالی بود انگار که تهیونگ علاقه ی زیادی به وسیله داشتن نداشت برای همین اتاقش بیشتر متروکه به نظر می اومد.
کوکی کنار تخت نشست لباسای تهیونگ عوض شده بود و بوی خوبی می داد و موهاشم به نظر نم دار می رسیدو
احتمالا جین برده بودش حموم.
این کار جین بود کوکی حق نداشت اونو ببره حموم یا بهتره بگم نمی تونست این کارو کنه چون ممکنه بود بمیره پس جین این مسئولیت رو به گردن گرفته بود که لباساشو عوض کنه و حموم ببرتش.
ماسک حریر مانندش از روی بینی تا چونه شو پوشنده بود که با جواهرات تزئین شده بود
و کوکی فقط می تونست از پشت اون ماسک چشمای بسته اشو ببینه.
تهیونگ راست می گفت وقتی اومدن توی این بُد موهاش خیلی سیاه تر شده بود.
انقدر سیاه که فقط دیدنش باعث می شد دیوونه بشی و.. و...
پوست صورتش کاملا روشن شده بود درست مثل خون آشامای که توی کتابا توصیفشون می کنن رنگ پریده و جذاب به نظر می رسید و همین باعث می شد کوکی بهش خیره بمونه و حتی متوجه ی گذر زمان نشه.
قطعا درک می کرد که اگه اون ماسک روی صورتش نبود دیگه حتی نمی تونست چشماشو ازش بگیره.
کوکی دست از نگاه کردن به تهیونگ برداشت و ماسک اونو کمی کنار داد تا لب های بی رنگش معلوم بشن
در این مواقع کوکی باید عینک می زد.
جین اعتقاد داشت که اینطوری کوکی نمی میره چون عینک جادو شده و کوک نمی تونست قیافه ی تهیونگ رو از پشتش اونجور که هست ببینه.
اون یه قاشق سوپ برداشت و با ملایمت فوتش کرد تا خنک بشه بعد آروم اونو از بین لب هاش داخل دهنش ریخت.
بعد با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و این کارو انقدر ادامه داد تا سوپ توی کاسه تموم بشه.
بعداز اینکه آخرین قاشق رو بهش داد بلند شد و دستشو زیر سر تهیونگ برد و لبه ی لیوان رو روی دهنش گذاشت.
باید بعداز غذا بهش آب می داد. 
اما به محض اینکه آب رو ریخت تو دهنش تهیونگ زد زیر سرفه و یه دفعه لیوان رو به عقب هول داد.
لیوان آب از دست کوکی افتاد و روی زمین به هزاران تیکه تبدیل شد.
جانگ کوک هول از جاش پرید.
نفسش بند اومده بود و نمی تونست حرف بزنه درضمن نمی دونست الان باید چیکار کنه.
اما تهیونگ بدون توجه به کوکی سعی کرد از جاش بلند شه و موفق شد روی تخت بشینه دستشو از سرش گرفت و آهی کشید:
-سرم چرا انقدر درد می کنه!!
صداش گرفته بود اما هنوزم همون قدر زیبا بود که باید باشه.
کوکی در حالی که هنوز شوکه بود، ناخداگاه عینکشو برداشت و نزدیکش شد.
دستشو روی شونه اش گذاشت و پرسید:
-تهیونگ حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟
تهیونگ بلاخره چشماشو باز کرد و جانگ کوک با چشمای باز اون برای اولین بار توی این بُد روبه رو شد.
اون چشمای لعنتیش...
کوکی اولش باورش نشد اما چشمای تهیونگ میدرخشیدن.
دیگه انگاری درمورد چشماش وجود نداشت در واقع اون واقعا توی چشماش ستاره داشت.
یا بهتر بگم واقعا یه کهکشان توی چشماش جریان داشت.
دیگه چشماش کاملا سیاه به نظر نمی رسید،
در اصل کوکی تونست ببینه که اونا سیاه نیستن بلکه رنگای مثل بنفش و آبی هم توی چشماش دیده میشدن.
درست مثل الماس..
آره درستش همین بود.
همین می تونست چشمای اونو توصیف کنه، چشمای تهیونگ الماس بودن.
می درخشیدن و رنگ محیط اطرافشو توی خودش انعکاس می داد و قطعا این زیباترین چیزی بود که کوکی توی عمرش دیده بود.
انقدر زیبا که حتی یادش رفت نفس بکشه.
-حالم خوبه ما..ما الان کجاییم؟
بعداز اینکه کوکی جوابشو نداد تهیونگ بهش نگاهی کرد و شوکه گفت:
- کوکی داری قرمز می شی! چت شده؟
و تهیونگ متوجه ی اطرافش شد اونا توی اتاقش بودن.
"لعنتی اینجا که بُد الهه هاست"
پس طلسم پریده بود.
تهیونگ سریع با اینکه هنوز گیج می زد و سرش به شدت درد می کرد خم شد و عینکی که روی زمین افتاده بود رو روی چشماش زد.
اینطوری نگاه کوک به چشمای تهیونگ قطع شد و اون زد زیر سرفه و تونست نفس بکشه.
بعد از اینکه کوکی هوا رو داخل ریه هاش بلعید داد زد:
-خدای من چشمات خیلی خوشگله.
عالی شد..
از این به بعد به علاوه ی ماسک باید عینکم می زد.
-خب حالا که می تونی نفس بکشی چطوره بهم بگی اینجا چیکار می کنی؟  
قبل از اینکه کوکی جوابشو بده چشماشو بست:
-آه خدا معلومه بابام پیدامون کرد.
بعد با تعجب برگشت سمت کوکی:
-خب پس چطوری زنده ای؟!!!!
کوک کنارش نشست:
-خب .. من.. واقعا متاسفم .. باید ازت اول عذر خواهی کنم. 
تهیونگ خندید:
-عذرخواهی چی! تو نجاتم دادی
اشتباه بابات که اشتباه تو نیست.
اون سرشو انداخت پایین و شروع به عرق کردن کرد
نمی دونست چطور باید به این اعتراف می کرد.
یا اینکه چطور باید ازش عذرخواهی کنه.
"خدایا چه گلی بگیرم به سرم حالا"
-خب تهیونگ ... راستش قضیه اینه که...
تهیونگ انگار که چیزی یادش اومده باشه پرید وسط حرفش و پرسید:
-راستی بابات از کجا فهمیده بود من شاهزاده ی مرگم آخه فقط تو می دونستی و خب...
خودش انگار مغزش با تجزیه تحلیل کردن فهمید قضیه چیه
برای همین جمله شو نصفه رها کرد و با اخم به پایین خیره شد:
-تو گفتی بهش مگه نه.
کوک سعی کرد توضیح بده:
-ببین تهیونگ من عصبی بودم خواهرم مرده بود و.. خب من می خواستم که تو ..
تهیونگ حرفشو قطع کرد و خودش تکمیلش کرد:
-بمیرم.
"خب به نظر نمیاد بتونم این گندو جمع کنم"
-نه یعنی خب آره اما بعد فهمیدم که اشتباه کردم تو مقصر مرگ میرای نبودی تو فقط فرشته ی مرگی فک کنم وظیفه ات اینه و تو درموردش اختیاری نداری و.. و ...اینکه تو دوستمی.
تهیونگ بدون اینکه بهش نگاه کرد با صدای آرومی زمزمه کرد:
-اما تو گفتی دوستا بهم صدمه نمی زنن.
و روشو برگردوند روی تخت دوباره دراز کشید:
-میخوام ماسکمو بردارم برو بیرون.
کوکی نتونست چیزی بگه، یعنی اصلا چی داشت که بگه؟
پس بدون حرفی تنهاش گذاشت و بیرون رفت.
نفسی کشید تهیونگ حق داشت این بار اون گند زده بود و هیچ عذری براش نداشت.
ولی درست می شد تهیونگ به زمان احتیاج داشت اون آدمی نبود که کینه بگیره فقط احتمالا ..
- قلبش شکسته.
اینو با خودش زمزمه کرد و نفس دیگه ی کشید.
باید به جین اطلاع می داد که تهیونگ بیدار شده پس سریع رفت داخل راهروی داخل قصر و در آخرین اتاق که مال جین بود رو زد.
  -بیا تو.
کوکی آروم درو باز کرد و داخل رفت.
جین پشت میز مطالعه ی بزرگی نشسته بود و داشت کار می کرد با دیدن اون ابرو بالا انداخت و پرسید:
-چی شده؟
کوک نیمچه تعظیمی کرد و سریع گفت:
-تهیونگ بهوش اومده.
جین از جاش پرید:
-واقعا!
زد زیر خنده و داد زد:
اوه خدای من
باید اینو به پادشاه خبر بدیم، بجنب به یکی از عنیس ها بگو بیاد.
کوک سرتکون داد و اون به سمت اتاق تهیونگ دوید.
جانگ کوک راهشو کج کرد و سمت اتاق خدمتکارا رفت که با در بزرگ و چوبی محکم بسته شده بود.
کوک با مشت به در زد تق، تق ،تق و بعداز چند دقیقه دریچه ی کوچیک بالای در باز شد و مردی که فقط یکی از چشماش از اون جا معلوم بود پرسید:
-چیه؟
کوک یه قدم به عقب برداشت نمی دونست چرا،
شاید بخاطر صدای اون مرد چون یه خورده ترسناک به نظر می رسید ولی محکم جواب داد:
-پرنس جین یه قاصد می خوان خیلی زود.
اون داد زد:
-هی لئو.
و دریچه بسته شد بعداز چند دقیقه انتظار پشت درهای بسته مردی قد بلند و به شدت لاغر بیرون اومد که قامت خمیده داشت و بدون حرفی راه افتاد.
کوک به خودش اومد و جلوی اون راه افتاد
و اونا باهم به جلوی اتاق تهیونگ رفتن چند دقیقه ی طول کشید تا به اون طرف قصر برسن و با یه عنیس راه رفتن یه خورده یه جوری بود برای همین زمان انگار خیلی کندتر پیش میرفت.
اما بلاخره رسیدن و کوکی در اتاق تهیونگ زد.
داخل نرفت و از همون جا داد زد:
-قاصد اومده.
بعداز چند دقیقه جین بیرون اومد و لئو که در فاصله دوری نسبت به اتاق ایستاده بود بهش تعظیم کرد جین سریع گفت:
-مستقیما به قصر پادشاه برو و وقتی ملکه کنارش نبود بهش بگو برادرتون گفت که کلاغ بهوش اومده.     
عنیس بدون سوالی سر تکون داد و ناگهان بال هاش از پشتش بیرون اومدن.
بال های اون سیاه نبود بیشتر شبیه به شیری رنگ بود و کثیف به نظر می رسیدن.
تازه انگار که یکی پرهاشو کنده باشه یه جاهای از بالش اصلا پر نداشت و پوست صورتی رنگ بال معلوم شده بود.
چندش آور بود.
اون بعداز چند تا بال زدن از روی زمین بلند شد و به آسمون رفت. 
بعداز رفتنش جین برگشت سمت کوکی و با اخم انگار که با خودش حرف می زد گفت:
-این پسر چشه اصلا حرف نزد.
کوک خودشو زد به کوچه ی علی چپ و شونه بالا انداخت
اون سری تکون داد و دوباره برگشت توی اتاق.
تهیونگ به معنای واقعی قهر کرد.
به نظرم نمی اومد به این زودیا قصد آشتی کردن داشته باشه چون این بار واقعا قلبش شکسته بود.
اون فکر می کرد حداقل یه ذره برای کوکی اهمیت داره و حالا فهمیده بود حتی اون یه ذره هم براش وجود نداره و این بدجوری قلبشو شکسته بود.
برای همین با کوکی حرف نمی زد
و غذایی که براش می آورد رو نمی خورد.
اما هنوزم بدون اینکه کوکی بفهمه شب ها بهش سر میزد تا توی اتاقش خطری نباشه و پیله شو چک می کرد.
گهگداری توی خواب نوازشش می کرد و گاهی هم فقط بهش نگاه می کرد همین.
یه جورایی خوشش نمی اومد که کوک اینجا بخاطر اون زندانی شده اما این تنها راهی بود که پدرش اونو نکشه پس باید تظاهر می کرد که کوکی داره اونو کنترل می کنه.
ولی زندگی با کوکی تنهایی توی دنیای الهه ها خیلی ساده نبود چون تهیونگ باید ماسک می زد و به علاوه یه عینک که کل چشماشو بپوشه تا ناخواسته کوک رو به کشتن نده.
البته بعداز یه مدت که سر جین خلوت شد یه جادوگر آورد و یه طلسم جدید روی تهیونگ گذاشت که فقط روی کوکی کار می کرد چون که انسان بود اما بازم خوب بود چون کوکی بعداز نگاه کردن به چشماش نمی مرد.
اما این سختی ها یه شیرینی داشت اونم حضور کوکی کنارش بود.
هرچند که تهیونگ ازش هنوزم ناراحت بود.
اما اون کنارش بود و دیدنش هر روز کنار خودش حس خوبی داشت ولی تهیونگ می ترسید..
مراسم ولیهدی نزدیک بود و به زودی
نیمه ی گمشده ش انتخاب می شد بعد پدرش کوکی رو می فرستاد دنیای انسان ها ...
درسته خودخواهیه اما تهیونگ کوکی رو می خواست.
می خواست اونو اینجا نگه داره کنار خودش..
هر روز ببینتش، قبل از خواب کنارش باشه بعداز خواب با بیدار شدنش اونو کنارش ببینه.
موقع غذا خودن با اون غذا بخوره با اون حمام کنه و با اون قدم بزنه.
اصلا میخواست خودخواه تر غمل کنه و همه ی کارهاش با اون باشه.
اما این غیرممکن بود...
عشق یه خدا و یه انسان غیر ممکن ترین اتفاق جهان بود.
تهیونگ آهی کشید و به کوکی نگاه کرد که چطور بالا پایین می پرید و بین گل ها قل می خورد و به طرز مسخره ی بلند بلند می خندید.
انقدر مسخره که باعث می شد تهیونگم خنده ش بگیره.
-تهیونگ ببین اینا بلک مجیکن تو از اینا دوس داری.
اینو داد زد و بعد عین بچه ها به یه پروانه خیره شد.
تهیونگ لبخند زد و با خودش زمزمه کرد:
- آخه چطور میتونم از دستش عصبانی بمونم.
- جیمین!!
کوکی باردیدن جیمین اونو صدا زد و از توی گل ها دوید پیش تهیونگ و به جیمین که داشت بهشون نزدیک میشد اشاره کرد:
- هی تهیونگ اون جیمینه. 
  تهیونگ چشماشو چرخوند:
- آره دارم می بیمنش.
"آخه کی نمی تونه اون کله ی هویجیش رو ببین اون سبزه ها ببینه"
جیمین با دیدنشون کنارشون اومدو تعظیم کرد.
درستش این بود که تهیونگم به اون تعظیم بکنه.
(این رسم بین الهه زاده هاست مثل سلام کردنه)
اما نکرد و جیمین عصبی سریع صاف ایستاد خواست چیزی بگه اما با دیدن کوکی شوکه داد زد:
–تهیونگ احمق فکر نمی کردم انقدر دیوونه باشی که اونو بیاری..
ته حرفشو قطع کرد و ابرو بالا انداخت:
- به تو ربطی داره؟
   جیمین قرمز شد و با حرص گفت:
- فراخوان الهه ها چند وقت دیگه ست اصلا حواست هس ، مرز ها رو بستن و این یعنی کوک تا ابد اینجا گیر افتاده.
تیهونگ با خونسردی جواب داد:
- تو نمی خواد نگرانش باشی انقدر قدرت دارم که باز مرزو باز کنم.
کوکی پرید وسط بحث اون دوتا و گفت:
- وایسا ببینم اگه مرز کلا بسته شده تو چرا بی خبر اومدی دنیای خودتون؟ تو حتی ازم خداحافظیم نکردی؟
جیمین و کوکی بهم خیره موندن و تهیونگ ابرو بالا انداخت:
-مثل اینکه باید دعوا کنین.
اون سریع عقب کشید و اونا رو باهم تنها گذاشت
بعداز رفتن تهیونگ جیمین پرسید:
- خب؟
کوک داد زد:
- خب تو حتی خدافظی نکردی بعد می گی خب؟ توضیح بده.
جیمین خیلی راحت گفت:
-برای اینکه میخواستم بی خبر برم مثل یه بهم زدن ولی حالا که اینجایی بیا حضوری بهم بزنیم.
کوکی شوکه گفت:
- چی؟
- دیگه نمی خوام ادامه ش بدیم، تموم کردنش به نفع جفتمونه.
جانگ کوک با عصبانیت بهش خیره شد:
-منظورت اینه که فقط به نفع تواِ
جیمین با خونسردی تمام گفت:
- خودتم می دونی که نمی خوام ولیهدی رو بخاطر قرار گذاشتن با تو از دست بدم.
کوک شوکه به جیمین نگاه کرد و سعی کرد گریه نکنه
نباید خودشو جلوی اون حرمزاده ی خود خواه می شکوند:
-فقط یه چیزی رو بهم بگو .
به جیمین خیره شد و پرسید:
-تو اصلا دوستم داشتی؟
اگه می گفت آره بهم زدن با کوک سخت تر می شد پس با بی رحمی تمام جواب داد:
- نه جانگ کوک من هیچ وقت دوست نداشتم.
کوکی قرمز شد و فریاد زد:
-باشه بیا باهم بهم بزنیم عوضی.
و روشو از جیمین برگردوند:
-حالا برو گمشو میخوام با تهیونگ گل ها رو تماشا کنم.
جیمین شونه بالا انداخت بعدا میتونست دوباره کوکی رو عاشق خودش کنه پس بدون حرفی روشو برگردوند و رفت بعداز رفتنش کوکی رو چمن ها نشست.
و فقط به پایین پاش خیره شد.
تهیونگ خیلی آروم بهش نزدیک شد و گفت:
-من که اصلا ناراحت نشدم تو رو نمی دونم.
کوک در حالی که اخم کرده بود با صدای لرزان جواب داد:
-من ناراحتم دارم از ناراحتی می ترکم چون باور نمی شه با همچین آدمی قرار می زاشتم.
ته سرتکون داد:
-آره منم باور نمیشه.
و دست کوکی رو گرفت و بلند کرد:
-بیا برگردیم قصر.
اونا در سکوت برگشتن به قصر چون کوکی نمی خواست پیش تهیونگ عر بزنه و تهیونگم سعی نمی کرد چیزی از کوکی بپرسه برای همین وانمود کردن که اتفاقی نیفتاده.
شام خیلی زود صرف شد و برای همین کوکی زودتر از روز های دیگه رفت توی رخت خواب.
توی تختش دراز کشید و به پنجره ی اتاقش خیره شد.
اون احتیاج داشت که توی تنهایی یکم گریه کنه برای همین اشکاش دونه دونه شروع به ریختن کردن...
...
- چرا گریه می کنی؟
   کوکی اشکاشو پاک کرد و با ناراحتی سرشو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد که بهش خیره شده بود:
- جیمین بهم گفت که نمی تونه منو ببره درخت کریسمس رو ببینم چون نمی خواد بقیه منو باهاش ببینن
تهیونگ.
  ته جواب داد:
- بله؟
- من مشکلی دارم که اون ازم انقدر خجالت می کشه؟
ته خندید و اشک های اونو با ملایمت پاک کرد:
- نه گلیش میس کی از شاهزاده ی مثل تو خجالت میکشه آخه.
کوکی فن فن کرد و گفت:
- آخه توام الهه زاده ی بهتر می فهمی مشکل اون چیه؟
- قطعا بدترین توهینی بود که توی عمرم بهم شده بود اما به نظرم بدترین مشکل مردک هویج اینه که احمقه.
کوک لب لوچه اش آویزون شد:
- پس توام نمی فهمیش پس بهم بگو خودت چه حسی داری؟ کنارم راه میای حتی اگه الهه زاده های دیگه ببینن؟
تهیونگ خندید و کوکی رو توی بغلش گرفت.
کوک شوکه داد زد:
- هی چیکار می کنی بزارم زمین.
تهیونگ شروع به راه رفتن کرد و اونو توی بغلش نگه داشت:
-حسمو پرسیدی، خب بزار نشونت بدم پس آروم بگیر.
کوک دست از دستو پا زدن برداشت و توی بغل تهیونگ موند.
ته همونجوری تا مرکز شهر بردش و براش مهم نبود که همه بخاطر پسر توی بغلش بهش زل زدن.
اما کوکی از خجالت خودشو توی کت تهیونگ قایم کرده بود که بلاخره تهیونگ گفت:
- بیا رسیدیم.
با حرف تهیونگ کوک سرشو بالا آورد و متوجه شد اونا کنار درخت کریسمس ایستادن.
اون یه درخت خیلی بزرگ بود و کوکی تا حالا همچین چیزی ندیده بود برای همین همه چیز یادش رفت و جیغ کشید:
- وای.
اون از بغل ته پیاده شد و دوید سمت درخت.
با خوشحالی نگاش کرد و داد زد:
- چقدر بزرگه.
تهیونگ روی زمین نشت و به کنارش ضربه زد:
- بیا.
کوکی با ذوق کنارش نشست و متوجه شد درخت از زاویه ی پایین خیلی خوشگل تر بود.
- این عالیه.
تهیونگ بهش نگاه کرد و کوکی هم همینطور.
اون به چشم های نیمه بازش خیره موند قسمتی از تهیونگ که همیشه جذاب ترین قسمت بدنش بود:
- این کاریه که وقتی کنارم باشی می کنم...
صدای زنگوله های درخت و همهمه ی مردم محو شد و صدای معلمش جایگزین شد که فریاد می زد:
- کنار هم بمونید از هم جدا نشید.
کوکی شروع به خندیدن کرد حس آزادی داشت چون هوای سئول خیلی براش خفقان آور بود.
اینجا هوای تمیزی داشت و حس خوبی رو بهش می داد کوک به تهیونگ نگاه کرد که بی حال کنار رودخونه نشسته بود.
شیطنت وار خندید و با خوشحالی سمتش دوید:
-هی تهیونگا.
اون محلش نداد اما کوکی پر رو تر از این حرفا بود برای همین کمی آب پاشید بهش:
- هی.
جلوی صورتش با آستینش گرفت و اخطار داد:
- نکن.
کوک ازش آویزون شد و تکونش داد:
-تهیونگا انقدر عبوس نباش از کیه که منتظریم بیایم اردو .
ته با عصبانیت سعی کرد کوکی رو از خودش جدا کنه:
- منتظریم! یادت رفته تو بودی که سه روز التماسم کردی بیام من دوست نداشتم بیام .
کویک ناراحت غر زد:
- من آوردمت که خوش بگذرونیم بیا دیگه من واقعا دوست دارم باهات برم شنا.
- نه ببین چقدر دختر اونجاست خوشم نمیاد به بدنم زل بزنن همین صورتم کافیه پس نه ممنون.
کوکی عصبی پیش خودش غر غر کرد و تهیونگو تنها گذاشت اونو یوری تصمیم گرفتن به جای شنا برن یکم چرخ بزنن
اما کوک متوجه شد که بعداز اینکه وایساد تا گل ها رو تماشا کنه یوری رو گم کرده.
احتمالا وقتی محو تماشای گل ها بوده یوری رفته بود پس سعی کرد راهی رو برگشت پیدا کنه اما بازم برگشت سرجاش خب مثل اینکه واقعا گم شده بود.
وسط جنگل..
بدون تلفن و تنها..
- هی داری کجا می ری؟
کوکی سریع برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد.
تهیونگ بود که چشماشو تنگ کرده بود و دست به سینه پشت سرش ایستاده بود.
- هی پوکر تو چرا دنبالم اومدی؟
- یوری گفت که گم گور شدی اومدم دنبالت.
اون به سرتا پاش نگاه کرد و گفت:
-تو یه احمقی.
کوک با عصبانیت داد زد:
- چی؟
- احمقی دیگه با تیشرت اومدی تو جنگل ببین الان بارون می گیره.
کوک با حرص گفت:
-بهم نگو احمق.
- و راهم که اشتباه اومدی.
کوکی که از قضیه شنا هنوز ناراحت بود خواست سمتش بره  تا دعوا راه بندازه اما یه دفعه زیر پاش خالی شد و به عقب پرت شد.
تهیونگ سریع دستشو گرفت اما نتونست کوک رو نگه داره برای همین باهم به داخل چاله ی افتادن که به نظر تله ی حیوانات بود.
وقتی کوکی چشماشو باز کرد صورت تهیونگ رو دید که دیگه مثل همیشه چشماش خمار بی تفاوت نبود بلکه نگرانی باز شده بودن و بهش خیره شده بود:
- جانگ کوک حالت خوبه؟
سعی کرد حرف بزنه اما سرش درد می کرد.
حتمی با مغز اومده بود رو زمین.
جانگ کوک بی اختیار گفت:
- سردمه.
داشت شب می شد، بارونم می اومد و کوکی فقط یه تیشرت داشت.
" حق با تهیونگه من یه احمقم احمقی که هردومونو به دردسر انداخته"
تهیونگ به اطراف نگاه کرد و بلند شد اول سعی کرد خودشو بالا بکشه اما ارتفاع زیاد بود بارونم دیواره ها رو گل کرده بود و نمی زاشت که ازش بالا بره کف چاله آب جمع شده بود و تهیونگ نگران به جانگ کوک خیره شد که تو حالی نبود که حتی از جاش بلند شه
- جانگوک بارون داره چاله رو پر آب می کنه باید بلند شی اگه برام قلاب بگیری می تونم برم بالا.
سر کوک درد می کرد، ترسیده بود و تازه احساس ضعفم میکرد یکمی هم سردش بود قطعا نمیتونست کاری کنه.
تهیونگ تکونش داد:
- ترو خدا به خودت بیا.
- سرم درد می کنه.
کوکی متوجه شد که این جمله رو بلند گفته و با همین جمله تهیونگ سریع سرشو بین دستاش گرفت و موهاشو تکون داد و یه زخم روی سرش پیدا کرد وقتی بهش دست زد کوکی داد زد:
-آخ.
اون صدمه دیده بود. 
تهیونگ کوکی رو کشوند کنار چاله و کت و سوشرتشو در آورد بهش پوشوند تا دیگه سردش نباشه.
آستینشو پاره کرد و به زخم سر کوکی بست تا خون ریزی زخم رو بند بیاره.
با این کار تهیونگ کوکی کمی آروم تر شد و گرمم شده بود برای همین حالش کمی بهتر شد.
تهیونگ با نگرانی بهش نگاه کرد و پرسید:
- هنوز سردته .
کوکی بهش نگاه کرد که سرتا پا گلی بود صورتش زخمی شده بود و موهاش پریشون خیس بود.
کوکی با خودش فک کرد که چقدر قیافه اش جذاب شده بود.
خواست سرشو تکون بده اما از حال رفت و بعداز چند دقیقه متوجه شد که تهیونگ داره داد می زنه:
- لعنتی باید بیدار شی الان خفه می شی.
کوکی می تونست تهیونگو ببینه که خسته شده بود و البته داغون.
یه لحظه به این فکر کرد که الان اونو ول می کنه و می زاره میره اما تهیونگ محکم تر از قبل بهش چنگ زد و سعی کرد کویک رو بیشتر بالا بکشه.
بارون داشت داخل چاله رو پر می کرد.
تهیونگ به سختی کوکی رو به گوشه ی چاله که یه سنگ بود کشوند و اونو گذاشت روی اون اینطوری دیر تر آب به بالا تنه ی کوک می رسید.
کوکی با گیجی به حرکات تهیونگ نگاه می کرد و دید که دستش از روی سنگ سر خورد افتاد توی آب و یه لحظه کامل رفت زیر آب و کوک فقط داشت نگاه می کرد که چطور دست پا می زد حتی نمی تونست کمکش کنه.
که ناگهان از آب بیرون پرید و داد زد:
-بیاین بیرون بالای به درد نخور.
برای اینکه عصبی شده بود بال هاش بلاخره زیر بارون بیرون آمدن(توی بارون بال هاش بیرون نمیان)
سریع کوکی رو بغل کرد و زمزمه کرد:
- نگران نباش کوکی من همیشه مراقبتم...
-جانگ کوک چرا داری گریه می کنی.
کوکی به خودش اومد تهیونگ رو به روش بود و اونا توی اتاقش توی قصر بودن.
کوکی در حالی که گریه می کرد پرسید:
- چرا خاطرات خوبمونو پاک کردی چرا گذاشتی فک کنم تو یه عوضی هستی، اگه می زاشتی داشته باشمشون هیچ وقت تو دردسر نمی افتادی.
تهیونگ اول شوکه شود نمی دونست خاطراتش برگشته ولی بعد یادش اومد که اون تا دم مرگ رفت و احتمالا نیروش خنثی شده بود پس گفت:
- چون می ترسیدم،
می ترسیدم که نزاری بازم بهت بگم چقدر دوست دارم
می ترسیدم ردم کنی.
کوکی شوکه شد فک نمی کرد دلیل تهیونگ این باشه اما سریع دستای تهیونگ رو گرفت و بهش خیره شد:
  - من ردت نمی کردم چون اون خاطرات...
با داشتن اونا نمی تونستم ردت کنم
تهیونگ تو با اون دسته های موهای سیاهت که به رنگ شبن..
پوست روشنت و اون چشمای کهکشانیت
لبخندت که مثل نفس بهاریه
پوستت که به نرمیه بارون تابستونیه
من چطور می تونم با همه اینا ردت کنم.
-چون تو جیمن رو میخواستی.
کوکی داد زد:
- نه من با این خاطرات تو رو میخوام همیشه تو رو میخواستم من تو این خاطرات تو رو دوست داشتم و دوست دارم.


پایان قسمت دوازدهم

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now