part18 🍷

2.3K 411 73
                                    

قسمت هجدهم
نظرت چیه اول یه لباسی چیزی بپوشی؟
کوکی متوجه ی نگاه ته شد و  سریع تیکه ی از ملافه رو که از روی شونه هاش افتاده بود سرجاش کشید و ادامه داد:
- چشاتو درویش کن، اول از همه فقط بهم بگو منو تو واقعا اون کارو کردیم... می دونی چی می گم هوم؟
ته پوکر با اینکه میدونست چیو میگه جواب داد:
- نه؟
کوکی اخم کرد و با گونه های سرخ گفت:
- از اون کارا کردیم.. همون کارا دیگه ..
ته ابرو بالا انداخت:
- سکس رو می گی!
اون سریع سیس کرد و بعد سرتکون داد:
- آره.
- دیشب نه .
"اوه خدای من شکرت، یه دقه وایسا چی!"
-داری میگی دیشب تو روز عروسی تو با من نخوابیدی اونوقت کی، تو.
اون بی اهمیت به کوک شروع به پوشیدن لباساش کرد:
- اگه حرف منو باور نداری چرا ازم می پرسی. 
- خیل خب حالا داری می گی دیشب نه یعنی قبلا کردیم؟؟؟
- هر روز تقریبا، یادت نیس؟
اون داد زد:
- معلومه که یادمه.
و روشو برگردوند
" چطوری واقعا اینطوری شد"
تهیونگ تاجشو از روی میز برداشت:
- لباساتو بپوش باید بریم به پادشاه و ملکه تعظیم کنیم و باهاشون صبحونه رو بخوریم.
کوکی شوکه پرسید:
- جدی واقعا همین! نمی خوای بحثی درباره ی وضعیت الان کنیم؟ اصلا برات مهم نیس الان با رفتن جادوی کوپید چه حسی بهت دارم؟
تاج از دست تهیونگ افتاد و روی زمین قل خورد و نگاهشو به کفش هاش دوخت کمی سکوتش طول کشید اما بلاخره لب زد:
- چرا برام مهمه.
- حس من به تو ...
تهیونگ سریع حرف کوک رو قطع کرد و گفت:
- نه نگو.
- چی!

روشو برگدودند و با صدای ملایم و آرومی تکرار کرد:
- بهم نگو نمی خوام بشنومش.
کوکی دستشو گرفت و برش گردوند ولی هنوزم ته نگاش نمی کرد:
- اما تهیونگ تو نمی دونی..
- نه تو نمی دونی کوکی.
سرشو بالا آورد و به اون نگاه کرد:
- این درد داره.
کوکی گیج پرسید:
- چی!
- کاش یه تیر از طلا به قلبم می زدی یا بال هامو می کندی اونطوری میتونستم بهت بگم که دردم اومد یا حداقل می تونستی دردمو بینی و درک کنی که چرا دارم ناله می کنم.  
موهای سیاهشو به عقب هول داد و دوباره اون چشمای سیاه کهکشانیشو به رخ کوک کشید:
- احساسات تو به من همون درد رو می ده.. کوک .. کوکی... تو نمیدونی اما من واقعا دردم می گیره.
و دستشو خیلی ملایم درست مثل باد بهاری که شکوفه ها رو نوازش می کرد به موهای کوکی کشید:
- ما خیلی برای صبحونه دیر کردیم لباساتو بپوش و بیا.
و به بیرون رفت.
کوکی شوکه سرجاش ایستاد و ب به در خیره موند.
که یه دفعه باز شد و رشته ی افکار کوک پاره شد.
خدمتکارا داخل اومد و جلوش تعظیم کرد:
-ملکه ما در خدمتیم.
"وات دِ فاک ملکه!!"
و قبل از اینکه کوک بتونه چیزی بگه بهش حمله کردن و شروع به پوشندن لباساش کردن هرچیم میگفت خودش می تونه انگار نه انگار.
اونا بازم همون لباسای سنگین رو تن کوک کردن و کوک با نا امیدی پرسید:
- تا آخر عمرم باید این لباسا رو بپوشم مگه نه؟
خدمتکار لبخند زد:
- خیر سرورم فقط امروز باید لباس رسمی بپوشید و در روز های که ملاقات های مهم دارین.
کوک نفس راحتی کشید و خدمتکار کمکش کرد کفش بپوشه و تاجشو بزاره:
-تاج چی؟ فک کنم این همیشگیه.
اون سرتکون داد:
- بله درسته به زودی بهش عادت می کنین.
دنباله ی شنلشو توی دستاش گرفت و راه افتاد خدمتکار اونو به تالار اصلی راهنمایی کرد قرار بود اینجا صبحونه بخورن و تهیونگ رو دید که جلوی در منتظر بود.
با دیدن اونا جلو اومد و گفت:
- دیر کردین.
خدمتکارا همه تعظیم کردن و باهم گفتن:
- متاسفیم علاحضرت.
با اینکه جادوی کوپید از بین رفته بود تهیونگ هنوزم توی اون لباسای سیاه جذاب به نظر میرسید.
ته بدون اهمیت به اون بدبختا دست کوکو گرفت و به داخل اتاق کشید.
نامجون و سوجی مثل همیشه روی تخت نشسته بودن و تهیونگ زانو زد و تعظیم کرد.
کوکی هم سریع مثل توی فیلمای قدیمی تعظیم کرد و بعداز چند دقیقه باهم بلند شدن.
- اوخی چه زوج کیوتی.
نامجون خندید و پرسید:
- دیشب بهتون خوش گذشت.
سوجی بهش ضربه ی زد و غرید:
- هی.
ولی نامجون به خنده ش ادامه داد و تهیونگ زمزمه کرد:
- حق با من بود پاک خل شده.
نامجون سریع گفت:
-شنیدم چی گفتی.
و کوک سعی کرد نزنه زیر خنده.
اونا صبحونه رو باهم شروع کردن.
و زندگی ملکه ی مرگ شروع شد.
کوک حالا واقعا جزو خاندان سلطنتی مرگ شده بود.
صبح ها باید صبحونه رو با پادشاه می خوردن و بعد تهیونگ از اون جدا می شد و با نامجون می رفت تاز وظایف مرگ رو یاد بگیره بقیه روز هم می رفت قصر زیبایی تا وظایف زیبایی رو یاد بگیره.
گاهی اوقات کوک رو هم می برد اما  با این حال بیشتر اوقات کوک تنها بود.
و این براش خوب بود چون میتونست بیشتر فک کنه.
فکر کنه که میخواد چیکار کنه و این زندگی رو ادامه بده یا نه.
البته نه تو گزینه ها نبود چون ملکه نمی توست جدا بشه اما خب کوکی گزینه فرار رو به اسم نه تو لیستش گذاشته بود.
اما یه مشکلی این وسط وجود داشت که نمی زاشت کوکی هیچ تصمیمی بگیره اون مشکل
تهیونگ بود.
احساس به تهیونگ فرق کرده بود.
حالا دیگه اون دوستش نبود.
دوستی که دوسش داشت و نمی خواست از دستش بده.
این حس قبلیش به اون بود اما حالا فرق کرده بود
هیچ چیز مثل قبل نبود.
حتی خودش...
- منظورت چیه؟
- من گیج شدم با اینکه جادوی کوپید از بین رفته ولی من خود قبلیم نشدم.
- خب این یعنی چی؟
- خب می دونی یه چیز دیگه، یه چیز قوی تر توی قلبم به وجود اومده، انگار که با تموم وجودم به تهیونگ چسبیدم...
سوجی اخم کرد:
- تو واقعا احمقی.
- چی!
- تا کی میخوای انکارش کنی؟
کوک با تعجب جواب داد:
- منطورت چیه! من چیزی رو انکار نمی کنم.
- خودتم می دونی تو واقعا عاشقشی جانگ کوک، جادوی کوپید از بین رفته و تو دیگه نمی تونی حست رو بندازی گردن جادو چون تو واقعا عاشقشی.
کوک سریع به نشانه ی منفی سرتکون داد:
- نه درست نیس.
- نمی فهمم چرا حستو پس می زنی مشکلت چیه؟ تهیونگ فوق العاده ترین مردیه که میتونی داشته باشی چرا نمی خوایش؟
کوک لباشو جمع کرد و جواب داد:
- مشکلم همینه سوجی، پسرت زیادی بی نقصو فوق العاده ست برای همین از رابطه باهاش می ترسم.
اون اخم کرد:
- چی! این دیگه چه جورشه؟
کوکی از اینکه به این موضوع اعتراف کنه زیاد خوشش نمی اومد اما بلاخره باید به یکی می گفت و تکلیف خودشو مشخص می کرد:
- اون خیلی خوشگله، می دونی وقتی کنارش راه میرم خیلی وصله ناجوریم و .. و.. می ترسم که اون..
سوجی حرف کوکی رو تموم کرد:
- ولت کنه.
- ممکنه ازم خسته بشه... خودتم می دونی اون چقدر دختر بازه می ترسم منم براش مثل یکی از اون دخترا بوده باشم،
می ترسم ندونه عشقش واقعیه یا نه.
- روز اول عروسی باهات خوابید؟
وقتی فهمید که جادو شدی بازم همونطوری باهات رفتار کرد؟
بعداز تو بازم دختر بازی شو ادامه داد؟
کوکی بدون اینکه لازم به فک کردن داشته باشه گفت:
- نه.
تهیونگ کاملا با اون روراست بود به هیچ وجه از قیافه و زیبایش سوء استفاده نکرد شاید یکی از جذابیت هاش همین بود:
- پس تو فرق داری جانگ کوک، اون هیچ وقت با یه دختر دوباره نخوابیده هیچ وقت بیشتر از یه روز با یه دختر نبوده و هیچ وقت به هیچ کس نگفته بود که دوسش داره پس باور کن
تو براش با همه فرق داری،
هیچ آدمی برای یه نفر که واقعا دوسش نداره خودشو به این همه دردسر نمی ندازه.
کوک سر تکون داد:
- باشه .. باشه.. ولی با این چی می کنی شما پیر نمیشید.
سوجی اخم کرد و با گیجی پرسید:
- مشکلش چیه!
" آره اگه منم پیر نمی شدم انقدر ریلکس می گفتم مشکلش چیه "
- مشکلش اینه که تهیونگ توی هجده سالگیش گیر کرده و من دارم پیر می شم چند وقت دیگه یه پیرمرد می شم و همین یه ذره زیبایم از دست می دم..
سوجی دست کوکی رو گرفت و لبخند زد:
- این نگرانی تو رو نامجونم باید داشته باشه ولی به نظرت چرا نگران نیس؟
- چون نامجون خدای بی خیالیه؟
سوجی زد زیر خنده:
- حدس خوبی بود اما نه...
یکم طول کشید تا خنده ش تموم بشه بعد اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و ادامه داد:
- ما زیباییم کوکی ، زیبایی معنی متفاوتی با چیزی که تو می دونی داره، تهیونگ امکان نداره درصدی به ظاهرت اهمیت بده،
بهت بر نخوره اما کلی آدم خوشگل تر از تو هس که جونشونم براش می دن پس چرا تو که محل سگم بهش نمی دی رو انتخاب کرده؟
مطمئنم براش مهم نیس تو دختری یا پسر، چند سالته ، موهات چه رنگیه یا هر کوفت دیگه ی اون فقط به روحت اهمیت می ده،
به درون زیبات و اون عاشق خودت شده و خودت با گذر زمان تغییر نمی کنی فقط جسمت پیر می شه.
( فقط الهه ی زیبایی اینطوریه که از 18 سالگی به بعد پیر نمی شه و توی سن 18 گیر می کنه، برای همین تا موقع مردنش جون و زیباس.
تیهونگ این ژن رو از مادرش به ارث برده)    
- بهتره بهش حستو بگی درسته که تهیونگ نشون نمیده اما خیلی غمگینه.
خندید و سریع گفت:
- اگه بیشتر از این پسرمو اذیت کنی می کشمتا.
بلند شد و غر غر کرد:
- هر چی هیچی نمی گم بدتر می کنه.
کوکی موهاشو عقب داد:
- باور کن منم نمی خوام اذیتش کنم اما خب درکم کن.
اون موهای بلند و خوشگلشو بالای سرش جمع کرد و تاجشو روی موهاش گذاشت:
- اگه بگم می دونم چه حسی داری دروغ گفتم تو باید با بابای تهیونگ عر بزنی نه با من.
و دست کوک رو گرفت و کشیدش:
- بلند شو برو پیشش از دستت خسته شدم.
واز اتاقش پرتش کرد بیرون:
-اگه یه بار دیگه بیای پیشم و به ته نگفته باشی چه حسی بهش داری خودم می کشمت.
کوکی تاجشو که کج شده بود درست کرد و سرتکون داد:
- بهش میگم.
و سمت اتاق کار تهیونگ رفت.
-موفق باشی کوک کوک.
کوکی خدمتکاراش رو مجبور کرد که تا چند لحظه ی تنهاش بزارن و خودش به حیاط رفت اونور گلخونه اتاق کار تهیونگ بود و برای همین باید از حیاط می گذشت تا به اونجا می رسید.
در حال قدم زدن بود که یه دفعه یه نفر از پشت گرفتش و به داخل گلخونه کشیدش و کوک نتونست فریاد بزنه چون دست اون روی دهنش بود:
- سیس منم جیمین.
اینو گفت و کوکی رو ول کرد.
کوک عصبی هولش داد عقب:
- چته این کارا چیه؟  
- باید باهات حرف می زدم و چون مقام تو از من بالاتره جلوی بقیه نمی تونم باهات حرف بزنم.
اون پرسید:
- خب چی میخوای بگی.
- بیا فرار کنیم.
کوک شوکه داد زد: 
- چی!
- می دونم شوکه شدی اما کوکی من اصلا فک نمیکردم کوپید اشتباه کنه و تو ملکه بشی،
می دونم مسخره ست اما من باهات بهم زدم تا بتونم پادشاه بشم و تو رو برای خودم نگه دارم اصلا فک نمی کردم این طوری بشه.
و دست کوکی رو گرفت:
- بیا همین امشب بریم مطمئنم تهیونگ دنبالمون نمی کرده.
کوک سریع دستشو بیرون کشید:
- متاسفم.
- نه کوک ما عاشق همیم همین مهمه لازم نیس از چیزی بترسی.
کوکی به نشونه ی منفی سرتکون داد:
- جیمین متاسفم اما من فک نمی کنم هیچ وقت عاشقت بوده باشم.
جیمین شوکه تقریبا داد زد:
- چی!
- من قبل از تهیونگ هیچ وقت همچین حسی رو تجربه نکرده بودم راستش فک می کردم حسم به تو عشقه؛ من حسی رو به تو داشتم که به خواهر و پدرم داشتم اما تهیونگ...
من حسی رو بهش دارم که شبیه هیچ حسی که تاحالا تجربه ش کردم نیس...
فک می کنم حالا برای اولین بار عاشق شدم.
جیمین با ناباوری به کوک خیره شد انگار باور نمی کرد چی شنیده برای همین سریع گفت:
- از کجا مطمئنی کوک که عاشق اونی تو انقدر زود بعداز بهم زدن نمی تونی عاشق کسی بشی.
کوکی روشو برگردون:
- من بعداز بهم زدنت با من عاشقش نشدم.
- منظورت چیه؟
و حالا وقت اعتراف کردن به رازی بود که خیلی وقت بود که توی قلبش نگهش داشته بود:
- از همون لحظه ی که تهیونگ رو دیدم عاشقش شدم و هرچی بیشتر می دیدمش حسم بهش قوی تر می شد اما نمی خواستم قبول کنم که وقتی با تو توی یه رابطه م عاشق یکی دیگه ام،
نمی خواستم باور کنم که دارم بهت خیانت می کنم.
بلاخره برگشت سمت اون و با جدیت تمام اعتراف کرد:
- من میخوام برای بقیه عمرم کنار اون بمونم و ملکه ش باشم.
- تو دیوونه شدی!! خدای من اون مغزتو شستشو داده.
اون سمت کوکی اومد و معلوم نبود چه نیتی داره اما کوک متوجه تهیونگ شد که وارد گلخونه شد.
اون سریع جیمین رو گرفت و برش گردوند سمت تهیونگ و اون و تهیونگ باهم رو به رو شدن:
- هویج خیلی وقت بود که ندیدمت اینجا چیکار میکنی؟
اون با نفرت به تهیونگ تعظیم کرد و جواب داد:
- برای عروسیتون نتونستم خودم رو برسونم اومدم تا به ملکه تبریک بگم.
ته به کوکی نگاهی انداخت:
-اینجا چیکار می کنی؟ مگه نمی دونی اشباح توی روزم تو گلخونه میان؟
کوکی سریع گفت:
- میخواستم تو رو ببینم.
اون اخم کرد:
- مرخصی.
جیمین دست از تعظیم برداشت و بیرون رفت و بعد تهیونگ به اون نگاه کرد:
- چیزی شده! کسی اذیتت کرده.
کوک از جاش تکون خورد:
- نه.
و سمت گل های رز رفت اونجا متوقف شد:
- میخواستم یه چیزی بهت بگم.
و بعد متوجه ی چیزی درخشان میون گلدون ها شد و اونو برداشت و با اخم به ته نشونش داد:
- یه آینه ته ته.
تهیونگ سریع جلو صورتش رو گرفت و آینه رو گرفت و روی زمین کوبید:
- بلادی هل این چه کوفتیه اینجا.
کوکی شوکه شد نمی دونست باید چی بگه اما تهیونگ بلافاصه داد زد:
- نگهبان نگهبان.
مردی داخل دوید و تهیونگ با عصبانیت سرش داد زد:
- یه آینه توی قصر چه گهی میخوره.
- سرورم لطفا عفو کنین خبر ندارم چطور یه آینه اینجاست.
تهیونگ هنوزم عصبی بود:
- سریع خورده هاشو جمع کن و تو خاک دفنش کن به جادوگر جیهوب هم خبر بده بهت کمک کنه یه طلسم دور خاک بزارین.
نگهبان سریع مشغول شد و تهیونگ دست کوک رو گرفت و گلخونه بیرون کشیدش:
- نه واقعا مشکلت چیه! چرا با آینه اونطوری کردی، خون آشامی چیزی هستی مگه؟ آینه الهه ها رو ذوب می کنه.
تهیونگب برگشت و بهش خیره شد:
- نه.
قدمی به جلو برداشت و در نزدیک ترین حالت به کوک ایستاد و خم شد صورتشو جلوی صورت اون برد و گفت:
-  آینه پنجره ی دید زدن جن هاست اونا می تونن از آینه بیان بیرون یا اصلا از اونجا نگاهت کنن پس آینه یعنی جاسوس، جاسوس یعنی همزاد و اونا دارن سر دست می شکنن که بفهمن من چه شکلیم تا برای شکارم بیان انوقت تو یه آینه رو گرفتی سمت من.
کوک عصبی بود چون تهیونگ ترسونده بودش برای همین داد زد:
- همزاد دیگه چه کوفتیه!
- تویی خودتی، فقط شرورت اون نمی خواد سربه تن تو باشه چه برسه که آدمم هستی ازت متنفره اونوقت توی احمق خودتو بهش نشون دادی.
- اما توی دنیای انسان ها...
تهیونگ داد زد:
- اینجا دنیای انسانا نیست اینجا دنیای مرگه، مرگ کوکی میفهمی.
- سر من داد نزن تو ارباب اونایی نه من.
تهیونگ زد زیر خنده:
- اینجا قلمروی منه کوکی کوچولو من ولیهدم و تو رعیت منی.
کوک داد زد: من رعیتت نیستم ولیهد لوس من همسرتم.
اون لبخند شیطنت واری زد:
- می بینم که بلاخره باهاش کنار اومدی.
و راهشو گرفت که بره:
-کیم تهیونگ.
ابرو های ته بالا رفت و ایستاد:
- چی شده؟ هر وقت با فامیلیم صدا می زنی یعنی عصبانیی.
- من هنوزم حرفمو بهت نگفتم.
- الان وقت ندارم چطوره بعدا بیای.
کوک دنبالش راه افتاد:
- چی ولی من باید الان باهات حرف بزنم.
اون سرعتشو زیاد تر کرد:
- نه، نه کار دارم باید زود برم.
کوک داد زد:
- هی وایسا کجا میری.
- یه جلسه با ولنتاین دارم قبل از صبح بر می گردم.
کوک سرجاش ایستاد و با لب و لوچه ی آویزون گفت:
- ولی امروز تولدمه.
ته بی اهمیت فقط گفت:
- اِ تولدت مبارک.
و بیرون رفت.
- احمق.
" چرا منو نبرد، اصلا این چجور تبریک تولدی بود! شاید اینجا تولد ندارن درست مثل آینه"
با افسردگی برگشت رفت پیش جیهوب که تازه از طلسم کردن آینه برگشته بود:
- دفنش کردی؟
جیهوب سر تکون داد:
- آره شانس آوردیم قبل از اینکه جن ها متوجه بشن تهیونگ شکوندش.
و رفت سراغ دیگ جدیدش که تازه براش آورده بودن:
- خب چی شده ملکه به اتاق جادوگر خدمتکارش اومده.
کوک اخم کرد:
- زر نزن باو بهت نمیاد.
جیهوب خندید و شروع کرد معجون جدیدش رو درست کردن:
- چی داری درست می کنی؟
- تهیونگ یه طلسم جدید خواسته مثل اینکه بازم طلسم محدود کننده ی زیبایش داره از بین میره.
کوک سرتکون داد:
- هوم.
جیهوب به کوک خیره شد و گفت:
- کارتو بگو معلومه یه چیزی میخوای.
کوکی ترکید و داد زد:
- امروز تولدمه و فک کنم الهه ها اینجور چیزا حالیشون نیست برای همین تهیونگ منو ول کرد و رفت پیش دوستش و من عصبانیم برای همین بیا بریم پارتی بگیریم.
جیهوب سر تکون داد:
- دوست بیچاره ی من، فک کنم زیادی ناز کردی.
- چی!
جیهوب زیر دیگ ش رو خاموش کرد:
- اتفاقا الهه ها خیلیم تولد دوستن و خبر بد اینه که امروز تولد ملکه ی عشقم هس برای همین تهیونگ رفته اونجا.
کوک عین یه فنر از جاش پرید:
- چی!  
اخم هاش توی هم رفت و دست جیهوب رو گرفت و دنبال خودش کشوند:
- میخوام عین یه خر مست کنم.
کوک عصبی بود نه بخاطر این که مثل ملکه ی عشق یه تولد بزرگ نداره برای این که تهیونگش بهش توجه نکرده بود داشت می سوخت و ازش دود خارج می شد.
و برای آروم شدنش با جیهوب اتاق رو ترکوندن
همه جا رو بهم ریختن کلی رقصیدن و تا خرخره خوردن جیهوب زودتر از هوش رفت چون ظرفیت الکلش خیلی کمتر بود و کوک کنارش نشست ولی هنوزم داشت می خورد:
-آخه چطور میتونه وقتی تولدمه ولم کنه.
زد زیر گریه:
- میدونم من زیاد اذیتش می کنم اما اون نمی تونه گالا قالاشو ول کنه الکی مثلا من میتکوندریشم.
در حالی که داشت گریه می کرد دوباره جرعه ی از مشروبش خورد:
- آخه چرا؟ چه جوری دلش اومد اون که می گفت حتی دلش نمیاد منو بکنه پس چرا روز تولدم منو ول کرده رفته پیش اون.
بطری انداخت زمین و اخم کرد:
- نکنه ازم خسته شده رفته لیسا رو ببینه.
گریه ش شدیدتر شد و بلند بلند عر زدن.
و بعداز چند دقیقه عر زدن همونجا روی جیهوب افتاد.
حدودا چند ساعت بعد تهیونگ برگشت قصر و با لبخند درو باز کرد ولی قبل از اینکه کوک رو صدا کنه سرجاش خشکش زد:
- یا خود خدا.
اتاقشون ترکیده بود و اگه بطری های مشروب رو روی زمین نمی دید احتمالا فک می کرد جن ها بهشون حمله کردن.
اما کوک بهشون حمله کرده بود رفت جلو و داد زد:
- بلن شین جن ها بهمون حمله کردن.
کوک با صدای فریاد تهیونگ از جاش پرید و جیهوب هول گیج به اونا نگاه کرد:
- بجنین الان قصرو آتیش می زنن.
کوکی از جاش پرید و به تهیونگ چسبید:
- باید چیکار کنیم.
- دنبالم بیا من یه راه مخفی بلدم که فرار کنیم.
در حالی که داشت سعی می کرد نخنده دست کوک رو گرفت و دنبال خودش کشید:
- جیهوب چی اونم باید با خودمون ببریم.
- اون جادوگرِ جن ها بهش کار ندارن.
و از داخل دالان تاریکی رد شدن کوکی در حالی که از ترس داشت می لرزید به دست تهیونگ چنگ زد:
- پس با کی کار دارن؟
- اونا تو رو میخوان.
"یا خدا چرا هر چی آدم بدِ منو می خواد"
- چرا مگه من چیکار کردم؟
تهیونگ لبخند زد:
- چون خیلی خوشگلی.
و درو باز کرد.
و کوکی با جمعیتی رو به رو شد که جشن ریختن رو سرش و هورا کشیدن.
کوکی شوکه از ترس جیغ کشید.
اول فک کرد جن هان اما با دیدن کیک و شمع بیست سالگی روش فهمید چه خبره.
و محکم به تهیونگ زد:
- منو ترسوندی عوضی.
ته ته خندید و از شونه هاش گرفت و نزدیک کیک بردش:
- یه آرزو کن بعد شمع رو فوت کن.
کوک لبخند زد و چشماشو بست " لطفا حس تهیونگ هیچ وقت بهم عوض نشه"
و بعد شمع رو فوت کرد.
همه جیغ کشیدن و دست زدن نامجون و سوجی بوسیدنش و بهش تبریک گفتن و بعد کوک کیک رو برید.
نامجون داد زد:
- بیاین بریم اون دوتا گنجشگ باید جیک جیک کنن.      
سوجی خندید و گفت:
- چون نامجون فک می کرد عشق اولت غذاست پس ما یه عالمه برات خوراکی به عنوان کادو خریدیم
همشم توی یخچال قصرِ میتونی هر وقت خواستی بخوریشون.
کوک زد زیر خنده:
- ممنونم.
و رفتن کوک به ته نگاه کرد:
- فکر کردم نمیخوای برام جشن تولد بگیری.
اون طبق عادت موهاشو عقب داد و لبخند زد:
- راستش یکم پیدا کرردن کادو تولدت طول کشید برای همین دیر وقت تولد برات گرفتم.
- کادو تولد!
تهیونگ که تازه یادش افتاده بود که کادو رو نداده دست توی جیبش کرد و جعبه در آورد و رو به روی کوکی گرفت.
توش چی بود یه گردبند یا گوشواره یا یه حلقه.
و وقتی ته درشو باز کرد اخمای کوکی توی هم رفت:
- یه سوت!
تهیونگ با ذوق سرتکون داد:
- آره خیلی جالبه توش فوت کن.
کوک با بی میلی توش فوت کرد تا دل ته رو نشکنه اما صدای ازش در نیومد:
- اوه فک کنم خرابه تهیونگ.
ته سری تکون داد:
- نه صبر کن یکم دیگه پیداش میشه.
و قبل از اینکه بپرسه چی صدای غرش اونو از جاش پروند و بعد چیزی بزرگ که احتمالا بال داشت پشتش نشست.
- خدای من الان پشتمه مگه نه!
ته خندید و اونو برگردوند.
کوکی با دهن باز جیغ زد:
- یه اژدها.
اون سرتکون داد:
- آره این بوبولیه.
کوک هنوزم شوکه بود و کرک پرش جلوی یه اژدها به این بزرگی ریخته بود:
- تو اسم این دراکولا رو گذاشتی بوبولی فک نکنم مناسب باشه.
- نه خیلیم دوسش داره ببین، بوبولی بخواب.
اژدها عین یه گربه ی دست آموز روی زمین دراز کشید و تهیونگ نازش کرد:
- این قرار از این به بعد حیوون محافظت باشه میتونه هر کی کنارت اومد رو بخوره ولی متاسفانه هویج دوس نداره.
کوک با ترس کمی جلو رفت:
- چرا برام یه اژدها گرفتی؟
- چون از پدرت شنیده بودم یه اژدها میخوای.
"اون مال وقتی بود که پنج سالم بود"
کوک با لبخند به تهیونگ خیره موند.
" پیدا کردن یه اژدها حتمی خیلی سخت بوده اون باید توی سرزمین های شمالی دنبالش می گشت و توی دنیا فقط چند تا اژدها بیشتر نمونده بود و این کاری که براش کرده بود رو با ارزش تر می کردو در ضمن مهم ترینشون این بود که تهیونگ یادش مونده بود اون چی میخواسته.
- چرا اینطوری نگام می کنی؟ دوسش نداری؟ 
کوکی سرتکون داد:
- فک کنم الان وقتشه که حرفمو بهت بگم.
اما تهیونگ سریع گفت:
- بزار من اول بهت بگم .. منم باید یه چیزی بهت بگم ..
دست کوکی رو گرفت و نوازشش کرد:
- من متاسفم.
کوک با تعجب پرسید:
- چی!
متاسفم که عاشقت شدم اگه انقدر خودخواه نبودم که تو رو برای خودم بخوام اینطوری نمی شد ممکنه بود زندگیت انقدر خراب نشه و مجبورم نبودی ملکه ی من توی دنیای که حتی دنیای خودت نیست بشی...
جانگ کوک من باید همون روز که بهم گفتی عشقت تا ابد جیمینه ولت می کردم تو از اون اولم برای من نبودی..
دست سردشو رو  روی گونه ی کوکی گذاشت و توی چشمای اون خیره شد:
- تو لیاقتت بیشتر از منه، خیلی بیشتر..
یکی که انقدر خود خواه و مغرور نباشه ، یکی که تاریک و خطرناک نباشه بتونه یه زندگی آروم بهت بده یا یکی که بدونه تو چقدر زیبایی یا معصومیت تو وجودت رو ببینه..
یکی که درک کنه چشمای قهویت خاص ترین رنگ دنیا رو دارن
یا اینکه چقدر ریتم صدات زیباست یا..
و کوکی دیگه نتونست تحمل کنه و تهیونگ رو بوسید.
بلاخره اون لبای زیبا و سرد رو بوسید
و طمع مرگ رو بین دندون هاش گرفت.

(( شاید داستان ما شروع شادی نداشت اما قطعا پایان شادی خواهد داشت ))

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now