part9 🍷

2.8K 502 80
                                    

قسمت نهم

روزی روزگاری یه الهه ی بی رحم و ترسناک به سرزمین مردگان حکومت می کرد که همه ازش می ترسیدن و اون به مرور زمان بدتر و بدتر شد تا جایی که به معنایی واقعی تبدیل به یه هیولا شد.
البته تقصیریم نداشت اون الهه ی مرگ بود از اول زندگیش به عنوان یه قاتل بزرگ شده بود.
اما یه روزی زیباترین موجود دنیا رو دید،الهه ی زیبایی...
و عاشق اون دختر شد.
شاید باورت نشه اما الهه ی زیبایم عاشق اون شد و با اینکه همه مخالف ازدواج اون دوتا بودن باهم ازدواج کردن.
کسی از این ازدواج شاد نشد جز اهالی دنیای مردگان اونا فکر میکردن شاید ملکه ی جدید بتونه اربابشونو یکم مهربون تر بکنه.
و همینطورم شد ملکه باعث شد اون هیولا روح تاریکشو ول کنه و بی رحمیشو کنار بزاره و ...
- و اونا به خوبی خوشی باهم زندگی کردن.
تهیونگ اخم کرد – نه بچه جون مگه دارم برات سیندرلا میخونم داستان اونا به این راحتیام نبود اونا باید بچه دار می شدن باید شاهزاده ی می بود تا سلطنتشون قدرتمند بشه.
اونا میخواستن پادشاه بعدی از خودشون باشه نه از برادرزاده ها و خواهرزاده هاشون همه ی پادشاها اینو میخوان جانشینی از جنس خودشون..
با اینکه تمام الهه ها باهاشون مخالف بودن اونا بچه دار شدن ولی بچه مرده دنیا اومد و بعدی و بعدی..
دیگه الهه ها خیالشون راحت شده بود چون همه می دونستن یه بچه با ژن الهه گی کامل زنده نمی مونه.
اما اونا ناامید نشدن و هفتمین فرزندشون دنیا اومد.
اون زنده بود یه پسر زنده..
اون دوباره پرید وسط داستان –چرا اون زنده موند؟ چه فرقی با بقیه داشت اوپا؟
- چون اون پسر هفتم هفتمین پسر بود،
این یعنی قدرت فوق العاده ی بهش به ارث رسید اون در حد یه خدا بود.
چون نه تنها یه الهه ی کامل بود بلکه هفتمین پسرِ هفتمین پسر بود این هیچ وقت تو تاریخ اتفاق نیفتاده. 
اون پسر با دنیا اومدنش کلی قانون شکست.
- حتی قانون دختر بودنِ الهه ی زیبایی؟؟
تهیونگ چشماشو چرخوند خوشش نمی اومد وسط حرف زدنش یکی هی سوال کنه:
- آره حتی اون البته تا وقتی ولیهد بشه این قانون شکنی حساب نمی شه به هر حال چی داشتم می گفتم .. آها اونا می دونستن که نه ساحره ها و نه الهه ها یا حتی جن ها هیچ کدوم وقتی از وجود این موجود خداگونه خبر دار بشن یا می کشنش یا سعی می کنن برای خودشون داشته باشنش، برای همین وانمود کردن هفتمین پسرشونم مرده دنیا اومده.
- بعدش چی شد؟؟
- کیم سوک جین تنها بردار الهه ی مرگ بود که تو جنگ زنده مونده بود و تنها کسیم بود که مرگ بهش اعتماد داشت برای همین شاهزاده رو پنهانی به پرنس جین داد تا ازش مراقبت کنه.
-بعدشم شاهزاده با یه پرنسس تو اون قصر آشنا شد و باهم به خوبی خوشی زندگی کردن. آره؟
تهیونگ غرغری کرد و گفت:
- نه دختر، چه علاقه ی داری داستانو با ازدواج تموم کنی.
میرای جیغ کشید:
-پس آخرش چی شد.
تهیونگم در مقابل تقریبا داد زد: 
- دارم تعریف می کنم.
میرای که ساکت شد تهیونگ ادامه داد:
-پرنس جین عین چشماش از شاهزاده مراقبت کرد و اونو تو قصر فرعی که تو جنگل بود تنها بزرگ کرد.
مدت ها گذشت و شاهزاده بزرگ شد بزرگ و بزرگ تر حالا یه پسر جوون شده بود اما هنوزم در خطر بود پس حالا باید 
صبر می کردن تا علامت الهه گیش ظاهر می شد اگه اون علامت روی مچش دیده بشه اونوقت حداقل الهه ها سعی نمیکردن بکشنش و اینطوری تا وقتی شاهزاده تو قلمرو الهه ها می موند میتونست زنده بمونه و پادشاه بشه اما اگه اون ولیهد نشه و کسی از وجودش خبر دار بشه.
-می کشنش؟
تهیونگ سرتکون داد: - آره یه جواریی.
میرای چشماش پر از اشک شد و زد زیر گریه، تهیونگ دستپاچه سعی کرد آرومش کنه :
-یا خدا چت شد، تو که گفتی اگه برات داستان بگم گریه نمی کنی.
-نه من نمی خوام شاهزاده بمیره.
تهیونگ خندید:
- من کی گفتم شاهزاده میمیره!
میرای با فن و فن پرسید:
-یعنی نمی میره؟
-نه معلومه که نمی میره اون خیلی قدرتمنده.
-پس با ملکه اش به خوبی خوشی زندگی می کنه.
  تهیونگ نفسشو داد بیرون، این بچه اصلا حرف نمی فهمید:
- تسلیم، آره همینی که تو میگی شاهزاده با یه پرنسس خیلی خوشگل آشنا شد و باهم ازدواج کردن و بچه دار شدن و خیلی خر کیف شدن.
میرای اخم کردو پرسید:
-خر کیف یعنی چی؟
-یعنی همونی که تو گفتی به خوبی و خوشی باهم زندگی کردن.
تهیونگ پتو رو دوباره برای بار هزارم کشید رو میرای:
  -خب حالا بگیر بخواب.
-نه.
"ای بچه ی سرتق"
-قرار شد بعداز اینکه برات داستان تعریف کنم بخوابی.
-تو زود داستانو تموم کردی داداشم گفت تا وقتی که حرف زدنش با دوست پسرش تموم نشده نزارم بری.
تهیونگ ابرو بالا انداخت:
-تو می دونی داداشت دوست پسر داره.
-آره بابام بهم گفته داداشم رنگین کمونیه.
ته دستشو زیر چونش گذاشت و دوباره پرسید:
-رنگین کمونی؟
- نمی دونی رنگین کمونی یعنی چی؟ تو خیلی احمقی اوپا، ولی چون خیلی خوشگلی من بهت می گم پرچمای رنگین کمونی یعنی هرکسی میتونه هر کی رو می خواد دوست داشته باشه و داداش منم یکی رو که می خواسته دوست داره.
همین مونده بود که یه دختر بچه انسان بهش بگه احمق اما تهیونگ در مقابل چیزی نگفت و فقط بهش یه لبخند تحویل داد.
تهیونگ درک نمی کرد چرا انقدر عمر بچه های خانواده ی جئون کمه، همینطور که تو فکر بود موهای میرای رو نوازش کرد.
کاش میتونست کمی بهش زندگی بده حتمی جانگ کوک از مرگ میرای خیلی ناراحت می شد.
بعد خیلی ناگهانی متوجه ی یه موضوع شد.
جونگ کوک و میرای روز مرگشون یکی بود درست در یه روز و یه ساعت و یه دقیقه و یک ثانیه...
دو روز دیگه قرار بود جفتشون یه جا بمیرن!
اما چطوری؟ شاید قرار بود یه زلزله بیاد.
ته سرتکون داد نه درست نبود اخم کرد و به میرای با دقت نگاه کرد.
یه تصادف بود اونا قرار بود با یه کامیون زیر گرفته بشن.
مرگ خوبی نبود زجر آور و دردناک.
تدریجی می کشتشون ولی همزمان بود.
تهیونگ بلند شد و به میرای که خوابش برده بود نگاهی انداخت
- به زودی می بیمنت.
و بیرون رفت.
کوکی و جیمین هنوز تو اتاق بودن و جیمین هنوزم داشت التماس می کرد تا کوکی ببخشتش: 
-جانگ کوک عزیزم من واقعا ، واقعا معذرت میخوام، تا الان هزار بار گفتم ببخشید، هزارتا برات کافی نیست!
کوکی عبوس گفت:
- چرا برای من حتی یدونه ببخشیدم کافیه.
جیمین گیج پرسید:
- پس چرا اینطوری می کنی؟
کوکی با عصبانیت داد زد:
- چون ببخشیدات از روی پیشمونی نیست یه چیز ساده ست که فقط هزاربار به زبون آوردی.
-منظورت چیه؟
- من می خوام بفهمی که نباید منو پنهان کنی اگه عاشقمی نباید فق بخاطر اینکه یه پسرم ازم خجالت بکشی.
جیمین که حالا تازه فهمیده بود کوکی سرچی عصبانیه لبخند زد و اونو بغل گرفت:
-اما جانگ کوک من ازت خجالت نمی کشم فقط بخاطر این باهات نرقصیدم که دوست ندارم ازت جدا بشم.
-ازم جدا بشی چرا برای یه رقصیدن باید ازم جدا بشی؟
جیمین با ملایمت توضیح داد:
-من یه الهه زاده ام از یه جنس و نژاد دیگه؛ کوکی ما حق نداریم با انسان ها باشیم اگه کسی بفهمه من عاشقتم ممکنه نه تنها نزارن ببینمت بلکه بندازنم زندان. 
کوکی شوکه به جیمین نگاه کرد به نظر داشت راست می گفت اون نمی دونست که الهه ها حق ندارن با آدما باشن یعنی میدونستا فقط نمی دونست که با کسی که این کارو کنه برخورد میکنن:
- یعنی داری می گی بخاطر پسر بودنم نیس که باهام نرقصیدی بلکه بخاطر انسان بودنمه؟
-آره، من نگرانم که مشکلی برامون پیش بیاد نمیخوام بلایی سرت بیاد پس بیا یه ذره احتیاط کنیم تا ولیهد بشم اونوقت میتونیم باهم تا عمر داریم برقصیم.
"ولیهد بشی؟"
کوک اخم کرد تهیونگ شاهزاده ی مرگ و زیبایی بود ممکن بود
ولیهد مرگ بشه یا زیبایی اما بلاخره اون شاهزاده بود.
شانس تهیونگ از جیمین بیشترِ برای الهه شدن ولی خب شاید اون زیبایی شد و جیمین مرگ.
باید صبر کرد و دید.
کوکی نرم شده بود و وقتی جیمین بوسیدش نرم تر شد:
- باشه عشقم؟
کوکی بلاخره جواب داد: -باشه.
جیمین موهای کوکی رو عقب داد و با حرص به صورت زیبایی کوکی نگاه کرد:
- می دونی از کیه ندیدمت؟
و دوباره لب های نرم جانگ کوک رو با ولع بوسید:
- خیلی دوست دارم.
کوک گونه هاش سرخ شد و لبخند زد:
- منم دوست دارم.
و دستاشو دور گردن جیمین حلقه زد و بازم شروع به بوسیدن هم دیگه کردن جیمین شروع کرد دکمه های پیرهن گشاد کوکی رو باز کردن.
سکس آشتی! به نظر بد نمی اومد.
(به سکسی می گن که بعداز دعوا برای بهتر کردن اوضاعه) 
برای همین کوکیم مشغول شد و برعکس جیمین که با نرمی برخورد می کرد کوکی خشن بود.
اون سریع لباس جیمین رو از تنش بیرون کشید و دستشو برد سمت شلوار جیمین.
در همون زمان بود که یدفعه در باز شد:
- هی کوکی.
کوکی سریع لباسی رو از روی زمین برداشت و جلوش بالا تنه ی لختش گرفت:
-وات دِ فاک کیم تهیونگ در زدن بلد نیستی.
جیمین داد زد: - گشمو بیرون.
تهیونگ که از دیدن صحنه ی رو به روش قلبش شکسته بود لبخند مصنوعی زد:
- خفه شو باو حاضرم اگه چیزی رو ندیده باشم بخاطرش پول بدم.
جیمن کشید جلو: -منظورت چیه؟ تو چی دیدی؟
تهیونگ کف دشتش رو روی صورت اون گذاشت و هولش داد عقب و رو به کوکی در حالی که داشت احساساتی از حسودی تا عصبانیت و همینطور فکر کشتن جیمین رو پنهان می کرد لبخندی زد:
- میتی (میتوکندری رو مخفف کرده) بابات گفت بیای پایین و خب فک نکنم خوشت بیاد بهش بگم میخوای با یه الهه زاده تو اتاقت بخوابی. 
جیمین سریع لباس کوکی رو بهش پوشند تا تهیونگ اونو درسته با چشماش قورت نده و بعد با لبخند بوسه ی به لباش زد.
وقتی این کارو کرد تهیونگ سریع صورتشو برگردوند هر چی بیشتر می گذشت عادی نمی شد بلکه دردناک تر می شد.   
- تو برو پایین پیش بابات من یکم با تهیونگ حرف دارم بعد از پنجره میرم.
کوک از قیافه ی جیمین حدس زد حرف مهمیه برای همین بدون بحث یا کنجکاوی کردن سری تکون داد و گفت:
- باشه.
و سریع از اتاق بیرون رفت به محض بسته شدن در اون دوتا ساکت منتظر موندن تا صدای قدم های جانگ کوک دور تر بشه.
وقتی اون به پله ی آخر رسید جیمین با عصبانیت به تهیونگ خیره شد و با لحن کاملا کنترل شده ی گفت: 
- تهیونگ می شه بهم بگی اینکه فکر می کنم تو الان حسودیت شده اشتباهه.
تهیونگ اخم کرد:
- چرا ازم می خوای بهت دروغ بگم؟
-منظورت چیه تو.. باورم نمی شه واقعا کوکی رو دوستش داری؟
تهیونگ صادقانه گفت:
- معلومه که دارم کی می تونه نداشته باشه.
جیمین از عصبانیت چشماشو بهم فشار داد:
- تهیونگ اون دوست پسر منه، تو نمی تونی اینکارو بکنی.
تهیونگ چیزی نگفت اما جیمین می دونست که می تونه این کارو بکنه پس تلخندی زد و ادامه داد:
-خواهش می کنم تهیونگ اونو از من نگیر، حتی اگه میتونی لطفا ازم نگیرش.
به تهیونگ خیره شد گه هنوزم حرفی نمی زد به طرز غیرباوری ساکت بود و حاضر جوابی نمی کرد شاید منتظر بود که فقط التماس های جیمین رو بشنوه و ازش لذت ببره:
-تهیونگ می دونم که تو فوق العاده زیبایی از موهای سیاهت تا چشمات و اون دندونای لعنیت.
لبخندی زد و با درد در حالی که به این همه زیبایی تهیونگ حسودی می کرد ادامه داد:
-من مطمئنا نمی تونم باهات رقابت کنم.
میتونم بفهمم چقدر راحت می تونی جانگ کوک رو ازم بگیری
اما تو نمی دونی اون چقدر برام ارزش داره برای من اون یه اسباب بازی نیست تهیونگ می فهمی؟ من واقعا عاشقشم اما
تو میتونی آدمای مختلفی رو امتحان کنی به راحتی یه نفر دیگه رو عاشق خودت کنی اما جانگ کوک تنها کس برای منه.
دستاشو مشت کرد و تقریبا زانو زد شاید اینطوری تهیونگ بیخیال جانگ کوک می شد:
- تهیونگ ازت خواهش می کنم بهت التماس می کنم عشقت رو به جانگ کوک تموم کن.
تهیونگ من من کنان بلاخره حرف زد:
- من نمی تونم چون من واقعا عا..
جیمین پرید وسط حرف تهیونگ:
-نگو که عاشقشی چون اگه واقعا عاشقش بودی ولش می کردی تا با من شاد باشه.
-کاش میتونستم اما جیمین کی گفته میتونه با تو خوشحال باشه.
جیمین با عصبانیت نیشخندی زد:
- نگو تروخدا شروع نکن نمیخوای بگی که تو میتونی خوشحال ترش کنی و از اینجور حرفا..
تهیونگ به نشانه ی منفی سر تکون داد کاش می تونست واقعا این تنها دلیلش باشه:
- بحث من الان این نیست چون باید اول زنده بمونه تا بتونه خوشحال باشه.
- چی! زنده بمونه؟ منظورت چیه؟!!!
تهیونگ با تعجب به جیمین خیره شد که کاملا شوکه شده بود.
انگاری اون اصلا از این موضوع خبر نداشت!
- واقعا نمی تونی زمان مرگشو ببینی که داره سر می رسه؟!
- داری چی می گی؟ زمان مرگو ببینم، چطوری؟
تهیونگ موهاشو داد عقب و با این کار بازم زیبایی فوق العاده شو به رخ جیمین کشید:
- خدای من حدس می زدم تو واقعا یه عنیسی نه هیچ چیز دیگه.
جیمین تقریبا داد زد:
- خفه تهیونگ الان مهم نیست کی چیه بهم بگو چی میبینی؟
- زمان مرگش درست روی گردنشه تایمش داره هی سرعت میگیره تا دور روز دیگه اون میمیره.
جیمین روی زمین افتاد انگار دنیا روی سرش خراب شده:
-اوه خدای من، خدای من.
و زد زیر گریه – این نمی تونه درست باشه.
تهیونگ سعی خودشو کنترل کنه؛ اون الانشم کلی کار داشت و زیادی خسته بود تازه باید با این همه مشغله کوکی رو هم نجات می داد مطمئنا با این همه دیگه دلداری دادن به یه کله هویجی زیاده روی بود:
- من یه راه حل دارم یه طلسم هست که میتونه تا چند وقتی مرگشو عقب بندازه و با قدرتم میتونم اونو حداقل تا ده سال دیگه زنده نگه دارم، برای بقیه اشم یه فکری می کنم پس بجای اینکه اینجا عر بزنی بهتره بهم کمک کنی تا نجاتش بدم.
-چه کمکی، هر کاری بگی می کنم.
- فقط از جلو چشمام گم شو باعث می شی حس بدی بگیرم.
جیمین از جاش پرید:
- تو دیوونه ی کیم تهیونگ.
ته اشاره کرد به پنجره اشاره کرد و جیمین با دودلی به سمتش رفت:
-تهیونگ حتمی همه ی تلاشتو بکن.
و پنجره رو باز کرد بعد باز باشک گفت:
- مطمئنی نمی تونم کمکت کنم؟
تهیونگ نیشخند زد: - شوخی می کنی.
با اینکه کل وجودش پر از بی اطمینانی و شک نسبت به تهیونگ بود اوضاع رو بهش سپرد.
اون می دونست راه درست اینه که سر جون عشقش ریسک کنه یه چیزی بهش می گفت تنها کسی که میتونه به کوکی کمک کنه تهیونگه.
اون موجود قدرتمندی بود و جیمین نمی تونست نصف کارای که اون میتونه برای جانگ کوک بکنه رو انجام بده برای همین از پنجره پرید بیرون و کوکی رو با خطرناک ترین موجود روی زمین یعنی تهیونگ تو اون خونه تنها گذاشت. 
تهیونگ بعداز رفتن اون نفسی کشید.
حالا اون مونده بود و شب طولانی که در انتظارش بود.
بعداز چند دقیقه موهاشو ریخت رو صورتش تا چشمای خمارش رو پنهان کنه و از اتاق بیرون رفت.
کوکی کنار پدرش سر میز منتظر اون بودن جانگ کوک با دیدن تهیونگ که به قدم زنان داشت سمتش می اومد سریع رمزی پرسید:
-پروانه رفت؟
تهیونگ اخم کرد و کوکی با سر به پدرش اشاره کرد.
-آها اون حیوون موذی رو می گیری.
کوک با حرص گفت:
-پروانه حیوون موذی نیس یه پرنده ی خوشگله.
تهیونگ دهن کجی کرد:
-نه خنگولک پروانه یه حشره ست و حشره ها موذی میشن به هر حال من از پنجره انداختمش بیرون، خیلی سمج بود.
پدر کوکی خندید:
-اوه مرسی تهیونگ ببخشید که به زحمت افتادی.
تهیونگ روی صندلی نشست و مادبانه جواب داد:
-زحمتی نبود آقای جئون.
کوکی به لحن مادب اون ناخودآگاه نیشخندی زد و تهیونگ بدون توجه به اون پرسید:
-کوکی گفت که دوستشم دعوت کرده هنوز نرسیده؟
کوک به جای پدرش جواب داد:
- چرا تازه رسیده تو دستشویه داره دستاشو می شوره.
جولیت خیلی زود غذا رو آوردُ تهیونگ برای کمک بهش رفت و کوک مطمئن بود که تو کسری از ثانیه با این کارش دل جولیتو روبود.
جانگ کوک باورش نمی شد که داره این صحنه رو می بینه.
تنها ولیهد الهه ی زیبایی و مرگ که به طرز وحشناکی خاص و عزیز کرده ست داره میز غذا رو می چینه.
احتمالا اگه مامان تهیونگ می فهمید از حال می رفت.
جیهوب خیلی زود به اونا ملحق شد و جلسه ی معرفی زیاد طول نکشید چون جیهوب ته رو میشناخت و تهیونگ علاقه ی نداشت که جی رو بشناسه.
شام شروع شد و اونا سر میز نشستن.
احتمالا این عادی ترین چیزی بود که می شد اتفاق بیافته.
یه تصویر خیلی عادی از یه خانواده درحال شام خوردن،
پسر ساحره ی داشت سالاد می خوردو در رو به روش انسان معمولیی که به زودی می مردو بغل دستش شاهزاده ی منحرفی که یه الهه ی کامل بود و در آخر پدری که از همه جا بی خبره.
خب چه خانواده ی نرمالی...
احتمالا فوق العاده تر از این نمی شه.
شام با وجود آدم دلقکی مثل تهیونگ تو سکوت آزار دهنده ی داشت صرف می شد تا اینکه جیهوب سکوتو شکست:
- من مرگ رو حس میکنم.
کوکی شوکه از جا پرید، وون هو بریده بریده نفس می گشت و تهیونگ امم...
اون کلا واکنش خاصی نشون نداد.
جانگ کوک سعی کرد متوجه بشه این صدا واقعا صدای جیهوبه یا نه چون دهنش بسته بود و صداش شبیه به رادیوی خش دار قدیمی پدربزرگش شده بود.
این حالتش احتمالا یه چیزی مربوط به جادو جنبل بود.
-توی این خونه ، بوی مرگ همه جا فرا گرفته.
با دیدن چشمای کاملا سفید جیهوب،کوکی تقریبا جیغ کشید و از صندلیش افتاد و در کسری از ثانیه هیاهو شد.
وون هو داد می زد که جولیت به اوژانس زنگ بزنه و کوکی داشت سعی می کرد از هوش نره و جولیتم داشت اینور انور می دوید تا یه تلفن پیدا کنه تهیونگم با خونسردی تمام داشت غذاشو می خورد.
کوکی عصبی از خونسرد بودن ته داد زد:
-نمی خوای یه غلطی بکنی!
اون شونه بالا انداخت و لگدی به صندلی جیهوب زد با این کارش جیهوب از روی صندلی افتاد و چشماش به رنگ عادیش برگشت و با گیجی سعی کرد از روی زمین بلند شد:
-اوه من چرا افتادم رو زمین؟؟.
کوکی سریع بلندش شد و سمت جیهوب رفت تا بهش کمک کنه:
- منظورم این نبود.
ته اخم کرد:
- خب سریع ترین راهش همین بود.
وون هو آب قند رو از جولیت گرفت و به جیهوب که هنوز نفهمیده بود چرا رو زمینه داد:
-ممنونم.
  کوکی با شک پرسید:
-حالت خوبه؟
وون هو پرید وسط و احضار نظر کرد: 
- گمونم ضعف کرده یا یه حمله ی هیستریکی، آب قندو بخور حتمی حالت جا میاد.
تهیونگ بلاخره تصمیم گرفت از جاش بلند بشه:
- برای اطلاعات عمومی تون میگم اسمش حمله ی هیستریکی نیس بهش میگن رابط بین نسل.
کوکی نگران پرسید:
- چیز بدیه؟
- نه خیلی خوبه نشون می ده که این رفیقت استعداد خوبی داره و اجدادشم ازش خوششون میاد.
کوک با اخم نگاش کرد که به میز تکیه داده بود ولی بازم معلوم بود که قدش چقدر بلنده:
-اینو نمیگم چیزی که گفتو میگم چیز بدیه.
تهیونگ به جیهوب اشاره کرد که زیب دهنشو ببنده:
- نه داشت چرت پرت می گفت.
پدر کوکی با گیجی پرسید:
- چی دارین می گین؟ رفیقت یه ساحره ست.
تهیونگ یدفعه زد زیر خنده:
-واقعا که باورتون شد.
جیهوبم بخاطر گندی که زده بود زد زیر خنده و تهیونگو همراهی کرد کوکی هم با اینکه گیج شده بود زد زیر خنده.
وون هو عصبی داد زد:
- پسرای بی شعور می دونستم همش نمایشه.
و بلند شد بیرون رفت بعداز اینکه درو محکم کوبید داد زد:
- ساعت دوازده خاموشیه.  
جیهوب نفس راحتی کشید:
- بخیر گذشت.
کوکی با اخم کنار اون نشست:
- یدفعه چت شد آخه! داشتم سکته می کردم.
اون شونه بالا انداخت:
- چند وقت یه بار یکی از اجداد جاودگرم بهم وصل میشه و یا آینده رو میگه یا هشدار یه اتفاق بد رو می ده به هر حال خودم که حالیم نمیشه چی شده ولی یه چیز عادیه.
کوکی شوکه به این فکر کرد که هر چند وقت یه بار یه نفر اینجوری بهش وصل میشد چیکار می کرد.
احتمالا سکته می کرد، ساحره بودن همچینم جالب به نظر نمی رسید.      
- هی کوکو میشه یه لیوان دیگه بهم آب بدی؟
کوکی سر تکون داد:
- حتمی.
   و رفت تا برای جیهوب آب بیاره جیهوب سریع برگشت و تهیونگ خیره شد:
-از اینجا برو.
تهیونگ ابرو هاشو بالا برد و اخم کرد:
- چی؟؟ 
-گفتم گم شو. همین الان. وگرنه بهشون میگم که تو قاتل بچشونی.
ته سرزش وار گفت:
-ساحره کوچولو فکر نمی کنی وقتی با خدات حرف میزنی باید محتاط تر باشی.
ولی با دیدن چشمای جدی جیهوب متوجه شد اون اصلا متوجه نیس که با چه موجودی حرف می زنه برای همین لبخند زد.
با صدای بلند سمت آشپزخونه گفت:
- میتی من دیگه میرم.
کوکی از آشپزخونه داد زد:
-باشه بعدا می بینمت.
و لیوان رو پر از آب کرد و بیرون اومد با اینکه زود اومده بود تهیونگ دیگه رفته بود و جیهوبم بعداز خوردن آب تشکری کرد و زود رفت.
" امروز معلوم نبود اینا چشونه "  
و خیلی زود رفت تا بخوابه امروز نمی دونست چرا ما خیلی خسته بود بعداز مسواک زد رفت تو اتاق و تقریبا سکته زو زد:
-کیم تهیونگ تو اینجا چه غلطی می کنی.
اون روی تخت دراز کشیده بود و یکی از کتاباشو که کش رفته بود داشت می خوند وقتی جلو تر رفت متوجه شد کتاب نیس دفتر خاطراتشه.
کوکی سریع اونو از دستش کشید و به یه طرف پرت کرد:
-کی میخوای دست از این کارات برداری دیوونه ام کردی.
اون خندید: - هیچ وقت. 
بعد خیلی یهویی جدی شد و این یکم کوکی رو می ترسوند.
تهیونگ خیلی آروم درست مثل اینکه یه شی خیلی ظریف و گرون قیمت رو می گیره صورت کوکی رو توی دستاش گرفت.
میخواست چیکار کنه؟ بوسش کنه یا چی؟؟
-قرار شد نیم ساعت باهم باشیم یادته.
کوکی شوکه شد اون میخواست باهاش بخوابه، میدونست که هیچ وقت نمی تونه از این نیم ساعت در بره و یه روز بلاخره تهیونگ تنها گیرش می ندازه اما بازم مقاومت کرد:
-نه تهیونگ این کارو نکن.
اون سعی کرد دستای تهیونگ رو پس بزنه اما ته با ملایمت دوباره صورت اونو بین دستاش گرفت و بهش خیره شد:
-فقط چند ثانیه بهم گوش بده.
کوک که دوباره میخکوب اون چشمای سیاه شده بود با گیجی پرسید:
-تهیونگ تو چت شده؟
-خواهش میکنم فقط یه بار بزار اعتراف منم، دیگه نمی تونم تو قلبم بگمش باید با صدای بلند بهت بگم و تو بشنویش.
دستاشو بهم فشرد و با صدای آواز گونه ش گفت:
-دوست دارم..
دوست دارم جانگ کوک..
با تموم وجودم دوست دارم.
کوکی شوکه شد توقع نداشت تهیونگ اینو بهش بگه.
آخه اون معمولا اینو می گفت اما این خیلی واقعی بود، خیلی با احساس و صداقانه؛ انگار که واقعا دوستش داشت.
تهیونگ دوسش داشت!
کوک آروم خودشو از بین دستای تهیونگ کشید بیرون:
-اما تهیونگ ..من عاشق جیمینم و انتخابم همیشه اونه.
اینبار با گفتن این چهره ی تهیونگ تغییر کرد.
تغییری که جانگ کوک تا حالا ندیده بود اون معمولا بین شاد شنگول بودن و عصبانیت تغییر می کرد اما این دفعه به جای عصبانی شدن غمگین شد.
چشماش مملو از غم شد و اتفاق باور نکردنی افتاد.
اشک از چشمای تهیونگ بیرون ریخت.
"خدای من اون داره گریه می کنه چه گلی بگیرم به سرم"
-برام مهم نیس منو دوست نداری یا اینکه جیمین رو دوست داری فقط الان این مهمه که زنده بمونی، زنده بمونی شاد باشی.
کوکی باورش نمی شد که تهیونگ میتونه همچین حرفایی بزنه.
شاید داشت خواب می دید...
و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده تهیونگ پیشونیشو بوسید:
  - فقط هر اتفاقی امشب افتاد بدون که من مجبور بودم، لطفا ازم متنفر نشو.
و فرصتی نداد که کوکی بتونه جوابشو بده سریع به چشماش خیره شد و دستور داد:
- وقت خوابه.  
و کوکی بیهوش روی دستاش افتاد، تهیونگ به فرشته ی معصومی که روی دستاش بود نگاه کرد.
این اولین بار بود که توی عمرش نمی دونست باید چیکار کنه.
این وظیفه ی اون بود که آدما رو بکشه اما این..
خب این کسی که عاشقش بود رو اذیت می کرد اما خب اون مرگ بود زندگی نمی داد.
یعنی کوکی درکش می کرد؟اگه نمی تونست درکش کنه چی؟
اگه ازش متنفر می شد چی!
اگه ... اگه .. اگه ..
و هزاران اگه ی که هیچ وقت تمومی نداشت
"برام مهم نیس دوسم نداری یا ازم متنفری مهم اینه که نمیری انوقت بعدا میتونی خوشحال باشی و حتی مهم نیست که اونموقع من کنارت نباشم....
چون من عاشقتم"
اون بلاخره دست از فکر کردن برداشت و آروم کوکی رو روی تختش گذاشت.
طبق گفته های کتاب طلسم دور زدن اعزرائیل رو انجام داد این احتمالا میتونست کوکی رو از دید عنیس ها پنهان کنه.
دستاشو روی هوا تکون داد و نیروی از بدنش بیرون کشیده شد، لایه ی نازک ولی قدرتمندی مثل تار عنکبوت دور بدن جانگ کوک تنیده شد درست مثل یه پیله که ازش در مقابل تاریکی محافظت می کنه.
تهیونگ خونی که از بینیش بخاطر فشار زیادی که بخودش آورده بود جاری شد رو با آستین لباسش پاک کرد و بدون اهمیت به اینکه داشت از خستگی و ضعف از حال میرفت 
سرشو تکون داد و با تمام قدرتش با امضای خودش پیله محافظ رو مهر موم کرد
هیچ کس دیگه نمی تونست کوکی رو اذیت کنه حتی اگه یه موجود خطرناک از چند فرسخی کوکی رد می شد تهیونگ متوجه می شد و دهنشو صاف می کرد.
بعداز چند دقیقه تهیونگ به سختی عقب کشید و سمت تاریکی اطرافش زمزمه کرد:
-من کیم تهیونگ..قدرتمند ترین چیزی که تا حالا دیدن یه تیکه از تاریکی یا بهتر بگم خود تاریکی.  
همیشه اینجا منتظرم که ببینم کی جرئت داره خواب اون پسر کوچولو رو بهم بزنه. 
تا با روش های جذاب مرگم آشنا بشه؛
اون تحت حمایت منه...
پس بکشید عقب.
حالا اون امن امان بود، تهیونگ نفس راحتی کشید و آروم
پتو رو روی جانگ کوک کشید و بوسه ی از عشق روی پیشونیش کاشت.
-متاسفم کوکی.
این صادقانه ترین جمله ی بود که تهیونگ تو عمرش گفته بود بعد از گفتن صادقانه ترین حرفش آروم چشماشو از روی صورت کوکی گرفت و راهشو کج کرد سمت اتاق میرای .
-حالا نوبت اون دختر کوچولوعه.

(( غم انگیز ترین افسانه ی دنیا همینه که عاشق مردیم که ازم متنفره )) 

mistake of Cupid | VkookOnde as histórias ganham vida. Descobre agora