part32 🖤☠

1.9K 284 16
                                    

قسمت سی و دوم

- مثل اینکه یکی برده شو درست تربیت نکرده.
رنگ از رخ تهیونگ پرید قسم می خورد نگهبان الان شکنجه گر رو برای تنبیه کوک صدا کنه.
آماده شد تا بال هاشو بیرون بیاره تا از همسرش دفاع کنه.
اما اون که بال نداشت...
وقتی این حقیقت دردناک رو بیاد آورد استرسش چند برابر شد.
-باید شکنجه گرو صدا کنم؟
- حامله ست.
چند ثانیه ی طول کشید تا تهیونگ بتونه چشمای متعجبش رو سمت صدا که متعلق به جیهوب بود برگردونه.
نگهبانم اندازه ی اون متعجب بود راستش هیچ کس توقع شنیدن این جمله ی بی ربطو نداشت:
- چی!
جیهوب سریع از جاش پرید و دستشو روی شکم کوکی گذاشت:
- ما رو ببخشید ارباب اما اون حامله ست برای همینه که زانو نزد.  
چشمای هر چهار نفر بیشتر گرد شد نگهبان داد زد:
- اما اون که پسره! چی داری میگی!!!
- نه.. نه ارباب اون شبیه پسرات اما یه دختره و از اربابمون حامله ست.
مرد برگشت و به تهیونگ زل زد.
ته که نمی دونست بخنده یا گریه کنه با استرس لبخند زد:
- گفتم که تو کار جفتشم.
واقعا توقع نداشت طرف انقدر احمق باشه که باور کنه کوکی یه دختره.
اما خب بود..
اون اخم کرد و بعد تسلیم شد:
- اجازه ی عبور برای چهار نفر.
و طنابی که به یه زنگ وصل بود رو کشید.
در همون موقع کوکی از شدت ترس و وحشت به گریه افتاد.. تهیونگ نمی تونست جلو بره تا آرومش کنه اما جیهوب بغلش کرد.
که بازم بهتر از هیچی بود. 
کوک عصبی بود.. از اینکه کم مونده بود همه رو به کشتن بده.
چطور میتونست انقدر احمق باشه.
دیگه هیچ وقت انقدر گیج بازی در نمی آورد
 هیچ وقت.
بعد از اینکه تهیونگ کارش با نگهبان تموم شد طنابای دستای اونا رو کشید و اونا پشت سر ته از انبار بیرون رفتن.
از اونجا بیرون رفتن و بعداز یه سکوت طولانی ته زد زیر خنده.
و پشت سرش جیهوب و بعد بقیه.
-واقعا چطوری اینو گفتی! کوک یه دختره.
 جیهوب بین خنده هاش جواب داد:
- هول شدم توقع چی رو داشتی.
کوکی بهش ضربه ی زد:
- مومورم شد، من کجام شبیه دختراست اون یارو واقعا احمق بود.
ته سرتکون داد:
-منم موافقم.. خب دیگه بسه داره میاد.
همه ساکت شدن اما کمی طول کشید تا بلاخره کوکی متوجه ی منظور ته شد.
اون یه قایق بود که داشت از توی مه به سمتشون می اومد.
اونجا یه رود بود که مه پوشنده بودش.
پس پشت غار یه رودخونه جریان داشت!
اما بدتر گیج شد، اصلا مشخص نبود زمین کجا تموم میشه و رود از کجا شروع میشه
و صدای آب.
صدای آب وجود نداشت.
 خیلی عجیب بود که رود به این بزرگی اصلا صدای نداشته باشه.
بعد قایق جلوی اونا ایستاد و تهیونگ اشاره کرد تا سوار بشن کوک آخر از همه سوار شد.
و توی سکوت تهیونگ رو تماشا کرد که به قایق ران کاغذ های که مجوز عبورشون بودن رو داد.
و کوک پیش خودش گفت..
"انگار هیچ وقت قرار نیست برگردیم"
و برای لحظه ی توی خاطرات کودکیش غرق شد.
یادش اومد زمانی رو که پدرش توی قایق بغلش کرده بود و مامانش براش کتابی درباره ی اساطیر یونان می خوند.
داستان درباره ی قایق رانی به اسم شارون بود که ارواح رو از رود استیکس رد می کرد و به جهان مردگان می برد.
مادرش می گفت یونانیان روی چشم مرده ها سکه می زاشتن تا بتونن دستمزد قایق ران رو بدن.
و ناگهان به زمان حال برگشت.
"ما از این سفر برنمی گردیم"
راه فراری وجود نداره عین اینه که بهت بگن مردی...
خب عجیبه اما وحشت بود که اونو از این فکر ترسناک رها کرد.
وقتی سرش رو بلند کرد تا به تهیونگ بگه باید همین حالا از این جهنم دره بریم.
قایق ران برای لحظه ی دست از پارو زدن برداشت تا نگاهی به برده ها بندازه.
و قبل از اینکه کوک جیغ بکشه جیمین بود که جیغ کشید.
جیهوب شوکه عقب کشید و کوک اصلا نتونست کاری کنه و مثل یه مجسمه خشکش زد.
قایق ران یه شبح بلند قد بود که وسط قایق ایستاده بود حتی صورتم نداشت.
در جایی که باید چشم هاش می بودن حفره های عمیقی وجود داشت.
گودالی به جای دهانش و طفلک اصلا دماغ نداشت.
کوک لب زد:
- شاید برای اینه که اصلا نیاز نداره نفس بکشه.
جیمین که حسابی وحشت کرده بود غش کرد و روی جیهوب افتاد.
اما اون دوتا هیچ کاری جز نگاه کردن به جیمین نتونستن انجام بدن.
ته سمت اونا برگشت و زمزمه کرد:
- خودتونو جمع کنین بابا اون فقط یه شبحِ.
و دور از چشم قایق ران با انگشتش ضربه ی به بینی کوک زد:
- نترس بانی من اینجام.
و دوباره حالت جدی ارباب گونه شو گرفت:
-اونا فقط چندتا آدم بدبختن چرا خودتو بهشون نشون میدی.
شبح جوابی نداد و فقط روشو برگردوند.
وقتی قایق پهلو گرفت
جیهوب با آب جیمین رو به هوش آورد و قبل از اینکه دوباره از هوش بره از قایق ران دورش کرد و همه از قایق پیاده شدن:
-باورم نمیشه من یه موقعی عاشق تو بودم واقعا که خیلی ترسویی.
جیمین اخم کرد:
-چی! آره دیدم تو چقدر شجاعی دختری که از ارباب حامله ست.
کوک دندون غروچه ی کرد:
-دوباره تکرارش کن تا بکشمت.
ته زد زیر خنده:
- می میرین دو دقیقه آدم باشین.
جیهوب در حالی که زیرزیرکی میخندید گفت:
-چیکارشون داری داشتم تفریح می کردم.
ته هولشون داد سمت شهر و گفت:
- خونه ی جدیدمون.
و به نظرم نمی اومد که داره شوخی میکنه.
کاملا جدی بود...
کوکی شروع به نگاه کردن اطراف کرد اما وقتی نگاهش به تهیونگ رسید.
روی اون قفل شد.
و متوجه ی انقباض گردن و شونه های ته شد
اون از اینجا بودن خوشحال نبود ..!
درست بود که ته مرد خوبی بود اما فقط برای کوک خوب بود.
اون ذاتا بد بود.
 چون الهه ی مرگ بود میمرد برای بد بودن و تاریکی و اینجور چیزا.
کوک فکر می کرد اون اینجا رو به عنوان بهشت شخصیش دوست داشته باشه.
اما..حالا قیافه ی.. تهیونگ اصلا اینو نشون نمیداد.
و بعد بازم حسش کرد.
ترس تهیونگ رو ...
برای همین بدون اختیار برای یک ثانیه دستشو به دست ته چسبوند و عقب کشید فقط میخواست بهش بگه که کنارشه و اونم میتونه به کوکیش تکیه کنه.
ته هم اینو فهمید و لبخندی مصنوعی بهش تحویل داد.
چون الان استرسش بیشتر از این حرفا بود که بتونه بخنده.
این جهان پر از انسان های برده ، گرگینه، خون آشام، کیتوسونه، پری، اهریمن و هر کوفت دیگه ی بود و سرگرمی اینجا فقط ترس و وحشت بود.
جایی که هیچ قانونی نداشت ...
شاید اگه مجردی می اومد اینجا خیلی عاشقش میشد و کلیم تفریح می کرد.
اما با وجود بقیه عمرا.
اون مثل قبل نبود.
 قدرتش داشت تحلیل میرفت و مطمئنا به زودی تمام قدرت مرگش از دست میرفت و تنها زیبایی باقی می موند
در این جهان اون می موند با موجوداتی که از اون ها ضعیف تر بود یا هم اندازه ی قدرتشون بود.
اون باید مثل هر ولگرد دیگه ی با چنگ و دندون برای خانواده ش جا باز می کرد.
 و تازه برای اینکه بتونه از کوکی محافظت بکنه نمیتونست هیچ اشتباهی انجام بده.
حتی یه اشتباه.
نه تنها باید راهی برای زنده موندن پیدا می کرد
بلکه باید یه زندگی اشرافی برای خودشون میساختن تا بتونن با بزرگای شهر دوست بشن
و یه خانواده ی قدرتمند بشن.
تا بتونن زنده بمونن.
البته تمام اینها بستگی به این داشت که تهیونگ بتونه بعداز رفتن قدرت نیمه ی تاریکش زنده بمونه.
به این ترتیب بود که تهیونگ و برده هاش به بُعد تاریکی وارد شدن.
کوکی با عجله پشت سر تهیونگ راه می رفت وسعی می کرد به هیچ چیز نگاه کنه.
نه به چپ نه به راست
ممکن بود هرچیزی توی تاریکی فضای بین اون و تهیونگ باشه.
پس اصلا دلش نمیخواست الان از هوش بره و بازم باری برای تهیونگ باشه.
البته میتونست تشخیص بده که توی هر دو طرف خیابون فروشگاه های هستند که برای فروش برده ها بود.
کوک میتونست صدای گریه ی بچه ها رو توی تاریکی بشنوه.
کاش میتونست بره و آرامشون کنه.
صدای گریه ی بچه ها به کوک حس ضعف میداد انگار که یه تیکه از اون کنده شده باشه ..
نمی دونست چیه اما یه حسی داشت.
شبیه به...
حس پدر بودن..
یا دقیق تر دلتنگ بودن برای فرزندش..
اما اون که اصلا بچه ی نداشت!
نفسش و داد بیرون
"همینم مونده بود کوک که رد بدی واقعا که..
 جمع کن خودتو"
زمزمه کرد:
-کاش می تونستیم یه کاری برای اون بچه ها بکنیم.
جیهوب جواب داد:
- ای کاش اما نمیتونی بری پیششون کوک
 چون تو یه برده ی حواست باشه.
حق با جیهوب بود اگه کاری می کردن ته بود که به دردسر می افتاد.
جیمین همونطور که سرش پایین بود لب زد:
 - میدونی برده بودن یعنی چی؟
و قبل از اینکه کسی جوابشو بده خودش جواب داد:
- یعنی هر بلایی میشه سرت بیارن و هیچ ربطی به هیچ کس نداره جز صاحبت..
و صاحبمون
از بین این همه آدم تیهونگِ
آخه چرا تهیونگ نمی شد حداقل جیهوب باشه.
ته با لحن شیطنت وار همیشگیش گفت:
- جیمین هنوز از فروشگاه دور نشدیم میخوای اونجا بزارمت تا یه ارباب جدید پیدا کنی.
کوک زیر زیرکی خندید.
و جیمین بهش چشم غره رفت:
- چطور میتونی بخندی.
و بعد جیهوبم پشت سرش زد زیر خنده:
- سخت نگیر بابا.
بعد با عجله از منطقه ی برده فروش ها بیرون رفتن و بعد، از یه تپه ی تقریبا بلند بالا رفتن.
که از اونجا میتونستن زیر پاشون شهری رو ببینن که شبیه به دهنه ی آتش فشان بود.
مناطق زاغه نشین در حاشیه قرار داشتن و تا جلوی پاهای اونا می اومدن.
زاغه نشین ها میتونستن شهرو ببین اما حصاری از سیم خار دار اونا رو از پولدارها جدا کرده بود.
"زیاد فرقی با دنیای انسان ها نداره"
جیهوب با کنجکاوی اخم کرد:
- اینجا خیلی عجیبه قبلا هم چنین چیزی ندیده بودم.
ته طناب دور دست کوکی رو کمی شل تر کرد و گفت:
- خب وقتی از رودخونه رد شدیم این اتفاق افتاد میتونیم بگیم..
خب تو فضا جا به جا شدیم..
اون سعی کرد یه جوری بگه که سه تا احمق جلوش که مثل گوسفندا بهش زل زده بودن بفهمن:  
- شما از دروازه ی اهریمن رد شدین و وقتی بیرون اومدین روی زمین نبودین رفتین توی یه بُعد دیگه
میشه گفت بُعد تو بُعد شدیم.
جانگکوک به آسمون نگاه رکرد حق با ته بود بُعدی که تو مهمون خونه بودن با اینجا فرق می کرد.
اینجا زحل و صور فلکی وجود نداشت
حتی ستاره ی شمالیم توی آسمون نبود.
ولی جاش یه خورشید غول داشت.
خورشید اینجا خیلی بزرگ بود
 اما کم نور تر از نور خورشید زمین بود و اصلا از افق بالا نمی اومد.
انگار که گیر کرده باشه.
در حدی که نصفش معلوم باشه مونده بود و حرکت نمی کرد.
نه روز بود نه شب.
اینجا این کلمات معنای خودشونو از دست داده بودن.
تو این فکرا بود که زنی جلوی اونا رو وقتی میخواستن از محله ی زاغه نشین ها بیرون بیان گرفت و بدون اینکه به ته نگاه کنه به کوک زل زد:
- برای چی اینجایی.
کوک شوکه شد.
"برای دیدن ننه ت چرا ازمن می پرسی آخه تهیونگ رو به اون بزرگی نمی بینی
کوری؟؟"
دلش میخواست اینا رو بکوبه تو صورتش اما خب نتونست و به جاش
به ته نگاه کرد و اون لب زد جوابشو بده.
- من.. من ..چون اربابم خواسته بود..
اون ابرو بالا انداخت:
- چطور یه برده شدی؟
کوک دروغگوی ماهری نبود اما سریع گفت:
- بابام منو بهش فروخت.
"البته درستش این بود که بابام میخواست کله ی اونو بکنه"
اون سری تکون داد و به چیم نگاه کرد:
- تو مو صورتی تو چرا برده ش شدی.
جیمین عبوس گفت:
- گولم زد.
و کوکی به زور جلوی خنده شو گرفت .
بعد به جیهوب زل زد و قبل از اینکه دوباره اون سوالو بپرسه جیهوب گفت:
- تو یه شبحی؟ این جسم مال تو نیس.
چشمای کوک چهارتا شد توقع نداشت اون گند بزنه الکی مثلا اون دست راست تهیونگ بود اما الان اون بود که داشت گند می زد.
درحالی که گند زدن معمولا وظیفه ی جانگکوک بود.
و خیلی زود کوک متوجه چشمای تمام سفید جیهوب شد.
"بازم اون حالت جادوگریش! فاک.. رسما به چوخ رفتیم"
اون تو خلسه رفته بود، اونم اینجا، جلوی یه نگهبان.
"بدبخت شدیم رف"
زن خندید:
- آره جادوگر.
"بعداز این همه بدبختی ...
آخه چرا"
کوک از عصبانیت قرمز شده بود و جیهوب گفت:
 - صاحب اصلی بدنت داره زجر کش میشه صدای جیغ هاش همه جارو پر کرده...
 شهر پر از شماست
شما باید توی دنیای مرگ باشین ن اینجا.
- آره باید اما ما فراریم برزخ هادس جای جالبی نیس بچه جون .
کوک نمیدونست چرا اما حس کرد حق با نگهبانه.
و قبل از جیهوب چیزی بگه که لوشون بده ته جلو رفت:
- اونم مثل بقیه برده ست فقط نیروهای روحی داره.
نگهبان بدون اینکه به ته نگاه کنه گفت:
- کسی نظر تورو نخواست برام مهم نیست اون بیرون چقدر قدرتمندی
اینجا شهر ماست.
 ته ضربه ی محکم به جیهوب زد تا اون به حالت عادی برگرده و همینطورم شد.
 وقتی خورد زمین چشماش به حالت عادی برگشت و ته ادامه داد:
- سویت هارت تو نمیدونی اما من میتونم تو رو جایی بفرستم که بدتر از برزخ هادسه
پس بکش عقب.
زن قرمز شد و با خشم به ته خیره شد.
اما ته چشمای وحشی داشت که میتونست اونو یا هر کس دیگه ی رو بشونه سرجاش.
کوک میخواست به زن که هنوز خیره بود بگه که بس کنه چون
اگه این مسابقه ی زل زدن بود قطعا تهیونگ برنده ش بود.
"باورش سخته اما ته میتونه بدون وقفه بهت زل بزنه اگه لختم که باشی تا آخر عمرش میتونه این کارو ادامه بده."
اما خود نگهبان خیلی زود کم آورد با دست اشاره کرد که عبور کنن:
- یه جادوگر باید مجوز داشته باشه اینو یادت باشه.
ته در حالی که عصبی بود جواب داد:
- اون فقط یه برده ی جنسیه فوقش بتونه از جادو برای زودتر ارضا کردن استفاده کنه
بکش کنار.
کوک فکر نمی کرد تا حالا کسی تونسته باشه با این روح ها اینطور رفتار کنه.
اما به هر حال ته خدای مرگ بودو اون شبح بدون دلیلی که نمی تونست هیچ وقت دلیلشو بفهمه از ته میترسید.
حتی اگه نمی دونست که اون یه خداست باز قدرتمند بودن اون رو حس می کرد.
وقتی وارد اونجا شدن یه حیاط وجود داشت که پر از کجاوه بود.
کوک اخم کرد" کجاوه! گاد کیلنگ می
آخه کی تو این قرن از اینا استفاده میکنه"
تهیونگ خیلی سریع دوتا کجاوه گرفت
 یکی برای جی ها
و یکی برای خودشون.
جیمین در حالی که هنوز گیج بود به خورشید زل زده بود و پرسید:
- منظورت اینه که خورشید هیچ وقت کامل غروب نمی کنه.
ته برخلاف همیشه صبورانه جواب داد:
- آره این جا یه گرگ و میش ابدیه برای همینه که بهش میگن شهر تاریکی..  
به اون دست نزن.
ته کوک رو که میخواست به کجاوه دست بزنه کشید عقب.
- هی بچه خطرناکه.
از نزدیک جانگکوک تونست چیزی رو ببینه که کسی نمیدید.
شاید بقیه فقط پسری با چهره ی زیبا و چشم های شیشه ی و فوق العاده که لبخند شریرانه شود زیر ماسکش پنهان کرده بود میدیدن.
اما کوکی دیدش.
بُعد تاریکی بهش صدمه زده بود!
عضلاتش به طور نامحسوسی منقبض شده بودن.
صورتش رنگ پریده و مریض به نظر میرسید
و تنفسش جوری بود که انگار همش نفس کم میاورد.
سعی کرد چیزی بگه یا حالشو بپرسه.
 اما ته جلوشو گرفت و گفت:
- سوار شو باید قبل از اینکه گیر یه نگهبان دیگه بیفتیم بریم.
و کوک رو به داخل کجاوه هول داد.
جانگکوک کلا با این مشکل داشت که چهار نفر اونو حمل کنن اما ظاهر تهیونگ نشون می داد که اون با این جور چیزا مشکل نداره.
شاید برای این بود که اون به عنوان یه شاهزاده دنیا اومده بود.
کوک به بیرون نگاه کرد که نور سرخ رنگ اونجا   رو پر کرده بود و بوی اهریمنی تاریکی از همه جا به مشامش میرسید.
وقتی از روی پل رد شدن و از محله ی بدبوی زاغه نشنیان و خانه های ویران گذشتن
 کم کم مغازه های نرمال تری جلوشون ظاهر شدن
و همنیطور ساختمونای آبرومندانه تر.
اما هنوزم فقر و خستگی دیده میشد.
کوک توقع داشت شهری سردو سیاه و بی روح
با خون آشام های بی احساس و اهرمین های چشم سرخ ببینه که در خیابون ها راه میرن
اما در عوض همه شبیه به انسان بودن
بدبخت و فقیر.
اینجا تفاوت کمی با زمین داشت.
و وقتی از کنار مردی که شبیه به یه شیطان بود رد شدن و اون لبخندی زد که کوک تونست دندون هاش که شبیه به چرخ گوشت بودن رو ببینه
 از فکر اینکه یه اهریمن ممکنه چی بخوره به خودش لرزید.
خواست دست از نگاه کردن به بیرون برداره اما  با دیدن پیرمردی که کنار یه مغازه به دیوار تکیه داد بود رنگ از صورتش پرید.
اون ریش بلندی داشت.
البته شلخته و لاغر هم بود.
اون خیلی شبیه به پدربزرگش بود.. پدر مادرش..
اون بامزه و بانمک ترین مردی بود که توی دنیا وجود داشت..
خیلی مهربون بود و در عین حال منطقی و البته عاشق جانگکوک.
وقتی که مادرش رهاشون کرد پدرش هیچ وقت نذاشت اونو ببینه.
آخرین باری که دیدش رو یادش بود.
وقتی که اومد خونشون ولی پدرش حتی درو روش باز نکرد.
کوک تمام مدت داشت از پشت پنجره اشک میریخت اما اون با اینکه چشماش اشک آلود بود لبخند میزد و وقتی می رفت لب زد که دوسش داره.
کوکم میخواست بهش بگه.
 میخواست بگه که خیلی دوسش داشت با تمام وجودش دوسش داره.
اما وقتی نداشت.
 اون خیلی زود مرد و کوک حتی نتونست به تشیع جنازه ش بره.
- تهیونگ میشه به اون کمک کنی؟
ته ابرو بالا انداخت و به پیرمرد نگاهی انداخت از اونجایی که نمیخواست دل کوک رو بشکونه اشاره کرد:
- کجاوه رو نگه دارین.
کوکی از کجاوه پیاده نشد نمیخواست برای ته دردسر بشه فقط انگشتری که نامجون بهش هدیه داده بود از انگشتش در آورد.
 دل کندن ازش سخت بود اما اون مرد بیشتر بهش احتیاج داشت
کوک اونو سمت پیرمرد گرفت:
- لطفا بیاین اینجا.
اون صدای کوکی رو کشید و با قدم های آروم سمتش اومد.
اشک های کوک جاری شد دلش میخواست پیرمرد رو بغل کنه و بهش بگه اونو یاد بهترین آدم عمرش میندازه.
مرگ چقدر غم انگیز بود.
چطور از یادش رفته بود که مرگ چقدر دردناکه.
- لطفا زود بگیرش.
پیرمرد طوری به انگشتر نگاه کرد که انگار یه گنجه و ناله کرد:
- نمی تونم بقیه شو بدم من پول ندارم.
کوک از گلوی گرفته ش زمزمه کرد:
- بقیه شو نمیخوام همش برای خودت
 انگشترو بگیر وگرنه میندازمش.
پیرمرد اونو از دستش گرفت و با سپاسگزاری لبخند زد:
- ممنونم عالیجناب.
وقتی صدای پیرمرد محو شد.
کوک زمزمه کرد:
- چقدر غم انگیز.
و تهیونگ در مقابل ادای بازیگرای تئاتر رو در آورد:
- آه قلب تاریکم لطفا آرام باش و گریه مکن.
کوک اخم کرد:
- واقعا که بی احساسی.
- بی احساس نیستم فقط بدتر از ایناشو دیدم انقد بد دیدم که این برام مهم نباشه.
و لبخند زد:
- بیشتر اگه بخوام دل بسوزنم برای ارباب ها دلم میسوزه نه فقرا.
- چرا؟
ته شونه بالا انداخت:
- چه میدونم.. اممم اونا اینجا گیر کردن فک کن هیچ وقت نتونی جای جز خونه ت بری تا یه طبیعت دیگه ببینی یا تفریح کنی واقعا به نظرم زجر آورِ.
کوک متعجب پرسید:
- یعنی انقدر سرشون شلوغه که نمیتونن برن تعطیلات؟
- نه قدرتمندتر از اونین که بتونن از حصار های بین بُعد ها رد بشن اینجا بیش از صد بُعد داره و البته خیلی درگیرن که وقتی اینجا نیستن دشمناشون چیکار می کنن
درستش اینه که اونا خیلی مرده ن.
 مرده ن.
 انگار تونل وحشت و مبهمی که بوی جنازه میداد منتظر بود تا اونا رو ببلعه:
- پس تو چطور میتونی از بین بُعد ها بگذری  وقتی از اونا خیلی قدرتمند تری؟
"بودم.."
- امم پیچیده س اما ساده ترین قضیه ش اینه که این حصارا رو الهه ساختن پس راحتم میتونن ازش رد بشن.
و زمزمه کرد:
- بهتره از این به بعد به جای اینکه به بدبختای زیر پات نگاه کنی به معماری و طبیعت ایجا نگاه کنی؛ سعی کن ازش لذت ببری آخه
کدوم انسانی میتونه برای گردش بیاد بُعد تاریکی.
"چه خونسرد.."
کوکو همونطور که خرمالو پیشنهاد کرده بود به منظره نفس گیر خیره شد.
ساختمان های کهنه که انگار تا ابدیت قرار بود پایدار باشن.
چون از سنگ ساخته شده بودن شبیه به اهرام مصر و زیگوات مایاها بودن.
با این حال همه چیز زیر نور خورشید که حالا پشت ابرها قایم شده بود به رنگ سرخ و سیاه در اومده بود.
اون خورشید عظیم و آسمان گرفته حال هوای عجیبی به آدم می داد.
البته گاهیم رمانتیک بود.
- خب نظرت چیه؟
کوک به آرومی گفت:
- هنوزم شبیه جهنمه متنفرم که اینجا زندگی کنم.
و روبه ته برگشت:
- نمیشه بریم بد الهه ها؟؟ میتونیم دوباره همه چی رو از اول باهم بسازیم.
ته به نشانه ی منفی سر تکون داد:
- اونجا از بین رفته نمی تونیم برگردیم پس فعلا باید با اینجا کنار بیایم.
- چرا خو اینجا؟؟ میتونیم بریم بُعد انسان ها.
- اینجا تغییر پذیره ملکه ی تاریکی من،
 میتونم اینجا رو شبیه به خونه جایی که آسمون شب سیاهه و ماه می درخشه بکنم...
ته با گفتن این حرف دلش برای خونه تنگ شد کمی مکث کرد و ادامه داد:
- اما بُعد انسان ها رو نمیشه زیاد دست کاریش کرد تازه آدمام خیلی بی جنبه ان
ولی فک کنم بتونم اینجا رو ردیف کنیم تا شبیه خونه بشه.
و بعد لبخند زد:
- ملکه ی من انقدر عبوس نباش دیگه، قول میدم همه چیرو درست کنم.
کوک صورتشو سریع برگردوند:
- هی بس کن.
اما اون بدون توجه به حرف کوک به لبخند زدن ادامه داد.
کوکی نمی دونست این خوبه یا بد اما با این بینایی لعنتی جدیدش زیادی جذب تهیونگ میشد.
- اگه به این کارت ادامه بدی باید همین جا باهام بخوابی.
تهیونگ لبخندی دویست کیلو واتی زد
و دندون های صدفی شکلش شروع به درخشیدن کردن انقدر درخشان که میتونست چشمای هر کسی رو کور کنه.
- هومم بدم نمیاد بانی.
"چی! آخه احمق این چه حرفی بود زدی معلومه که بدش نمیاد"
و بعد تهیونگ عین یه ببر گرسنه لبهاشو برای دریدن شکارش روی گردن کوک گذاشت و لب زد:
- فکر خیلی خوبیه که اینجا به فاک بری.
و اولین گاز رو زد.
کوکی بی اختیار ناله کرد:
-آهههه.
اما تسلیم وسوسه های شیطان نشد اونم کجا ..
وسط جهنم.
کوک با پاش تهیونگ رو عقب نگه داشت:
- فکرشم نکن ، دلم نمیخواد یه ملتی یه کجاوه که داره رو هوا بالا پایین میره رو ببینن.
تهیونگ دستشو برد توی شلوار کوک و اون کوچولو رو توی دستش گرفت.
گونه های کوک حسابی قرمز شد و به تهیونگ ضربه ی زد:
-داری چیکار میکنی.
اون عین مار هیس هیس کرد:
- این دفعه از دستم در رفتی موشو ولی دفعه ی بعدی حسابتو میرسم.
"بازم یه لقب جدید موشو دیگه چیه!!!"
لبشو به گوش کوک چسبوند:
- هر چقدرم که تنگ باشی قرار نیس آماده ت کنم .. کاملا هارد و هات.
کوک اونو عقب هول داد:
-هی چرا منو می ترسونی.
بعد برای اینکه از ته خوشگل حواسشو پرت کنه پرسید:
-اینجا ماه داره ؟
ته بلاخره دست از لبخند زدن برداشت و جواب داد:
 - امممم سه چهارتایی داره اما خیلی کوچیکن خورشیدم که هیچ وقت غروب نمی کنه برای همین نمی تونی ببینیشون موشو.
ته در ادامه غر زد:
- خیلی جالب نیس ترجیح می دادم ماهش جای خورشیدش باشه چیه این آخه یه خورشید گنده..
باید تاریکی محض باشه نور آبی نه قرمز
اسم این بُعد خیلی مزخرفه چون اصلا مناسبش نیس.
کوک خندید:
- توم که انگار گرنگینه کی این ...
حرف کوکی رو هوا رها شد و تهیونگ پرید کنار پنجره با این کارش کوک فکر کرد الانه که بیفتن زمین اما برده ها با قدرت جلوی افتادشون رو گرفتن.
تهیونگ داد زد:
-وات دِ هل.
کوک سریع به بیرون نگاه کرد و اوضاع بیرون رو دید که یه گاری وسط خیابون چپ شده بود و کلی خنزل پنزل همه جا ریخته بود.
همه دور گاری جمع شده بودن اما نه برای گاری بلکه برای تماشای برده ی که روی زمین افتاده بود و اربابش شلاقش میزد.
 و کوک دیدش دلیلی که تهیونگ براش عصبی شده بود.
جیمین.
آره اون بود خودش بود.
جیمین تمام نیروشو جمع کرده و آماده ی منفجر شدن بود نمی دونست می تونه با یه اهریمن مبارزه کنه یا نه.
اما به خاطر اون برده نمی تونست کنار بکشه.
میدونست تهیونگ برای کمک به پسر برده خودشو به زحمت نمیدازه شاید حتی شلاقو میگرفتو چندتام خودش به اون پسر بیچاره میزد.
پس حالا اون تنها بود با اون اهریمن.
اما اهریمن قوی تر از اونی بود که جیمین بتونه از پسش بر بیاد ولی..
جیمین رو به روی پسر ایستاد و هر دو دستشو برای محافظت از اون بالا برد.
اهریمن تحت تاثیر کار جیمین قرار نگرفت و دوباره شلاق رو حرکت داد تا برده رو بزنه.
اما شلاق به جیمین خورد و لباسشو پاره کرد و بعد زخمیش کرد.
نفس جیمین حبس شد و چشماش پر از اشک شد.
شلاق پوستشو مثل کره برید و خون از زخم جاری شد.
اما باز از جاش تکون نخورد و آرزو کرد کاش بال های شبیه به تهیونگ داشت تا بتونه اون پسرو نجات بده.
همه دورشون جمع شده بودن و تعدادشون هر ثانیه بیشتر میشد.
 تئاتر خیابونی خیلی جالبی بود چون اینجا هیچ برده ی از این کارا نمیکرد.
و حالا جیمین سوژه ی جالبی براشون شده بود.
 اونا از دیدن خون لذت می بردن برای همین اهریمنو با صدای بلند تشویق میکردن:
-بکشش، بکشش، بکشش.
اهریمن با تمام این ها بازم شلاقشو بالا برد و آماده بود با تمام قدرت پایین بیاردتش.
همه ساکت شدن و حتی چند نفر نفسشونو حبس کردن انگار که یه فیلم در هیجانی ترین لحظه ش بود.
اما شلاقی که بالا رفته بود هرگز پایین نیومد.
قبل از اینکه اون اهریمن بتونه تکون بخوره.
چیز سیاهی با نیروی تاریکی محض جمعیت رو پراکنده کرد و پرید وسط میدون.
پسری که ظاهر جوانی داشت و نصف صورتشو با پارچه ی تورین پوشنده بود.
 لباس های از جهان بالا به تن داشت جلو اومد و بین اهریمن و پسر برده ایستاد.
یا بهتر بود بگیم جلوی اهریمن برای تیکه تیکه کردنش ایستاد.
اون حتمی صاحب پسرک برده بود.
صاحب برده مثل یه گرگ درنده نیشخند زد و چشمای ترسناکشو به رخ اهریمن کشید:
- واقعا میتونستم از این صحنه لذت ببرم.
و اون اهریمن قوی هیکل رو با یه دست بلند کرد و مثل یه مار کبری بهش خیره شد:
- اما نبردم چون خون هویج نارنجی نبود..
اون کاری نکرد جز نگاه کردن
 ولی از اهریمن صدای وحشناکی بلند شد و ادامه پیدا کرد.
 و بعد با چشم های تهی ساکت شد و اون پلنگ سیاه رنگ اونو روی زمین انداخت.
و با اخم به سمت جیمین برگشت که لرزان جلوی یه برده ایستاده بود اما جیمین بدون توجه به اون برگشت و به پسر نگاهی انداخت:
- حالت خوبه یونگی؟ 
 

 ((حتی اگه بالی نداشته باشم.. بازم تا وقتی قلبم سیاه و آبی بشه ازتون محافظت می کنم ))

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now