part7 🍷

3.2K 516 63
                                    

قسمت هفتم

- تهیونگ.
بادِ سرد موهای کوکی رو مثل تازیانه به صورتش می زد و برگ های بلوط رو بین قبر های گرانیتی می چرخوند.
دستای جانگ کوک بخاطر باد سرد و گونه هاش بی حس شده بودن.
اما بازم از جلوی باد تکون نخورد و داد زد:
- تهیونگ.
این هوا نشونه ی قدرت تهیونگ بود، کوکی تو کتابای مدرسه اش خونده بود که اونا میتونن هوا رو کنترل کنن اما فقط قدرتمنداشون، پس تهیونگ از اون معمولیا نبود.
لفظ اون به جای الهه ها بهتر به نظر می رسید، چون کوکی حتی مطمئن نبود تهیونگ الهه اس یا نه.
باد شدیدتر شد، به نظر یه گردباد بود که داشت دورش می چرخید و باعث می شد درخت های اطراف قبرستون صدای های ترسناکی از خودشون در بیارن.
چرا داشت این کارو می کرد؟
شاید می خواست بترسوندتش اما فایده نداشت 
چون وقتی کوکی به این فکر کرد که تهیونگ ممکنه همچین قدرتی رو بر علیه جیمین استفاده کرده باشه، چنان خشمی در قلبش بیدار شد که طوفانو خنثی می کرد.
" اگه تهیونگ بلایی سر جیمین آورده باشه، اگه با این قدرتش صدمه ی بهش زده باشه ...
من قطعا می کشمش"
به سمت جنگل بلوطی که قبرستونو دوره کرده بود و صدا های وحشتناکی ازش بلند می شد، فریاد زد:
- تو تهیونگ! جوابمو بده عوضی!!
فقط برگ های خشکِ روی زمین به پاش می خوردن و هیچ جوابی نبود.
آسمون درست مثل یه قوطی برعکس شده بود که مثل این بود که تو تله انداخته باشتش و اون دیگه نمیتونست نترسه، شجاعتش داشت ته می کشید و خشم نا امیدی گلوشو میسوزند.
حس می کرد اشتباه کرده تهیونگ اونجا نبود، شاید حق با پدرش بودُ اون فقط یه آدم معمولیه
و جانگ کوک حالا تنهای تنها توی قبرستون گیر کرده بود.
باید بر می گشت خونه، همین الان..
کوکی چرخید و از شدت ترس نفسش تو سینه حبس شد.
اون پشت سرش ایستاده بود؛ انقدر نزدیک که لباسش به بدن جانگ کوک می خورد.
تو این فاصله باید حتمی می فهمید که اون کنارشه؛
چه می دونم مثلا گرمای بدنشو حس می کرد یا حداقل صدای ازش می شنید.
اما تهیونگ نمیتونست اینارو داشته باشه چون اون یه انسان نبود.
کوکی تلو تلو خورد و قبل اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره چند قدمی به عقب رفت.
تمام ترس های که تمام این مدت سعی کرده بود ساکت نگهشون داره، حالا داشتن بهش التماس میکردن تا فرار کنه.
جانگکوک سعی کرد ترسشو نادیده بگیره و با لرز مشتاشو گره کرد و گفت:
- جیمین کجاست؟
  خطی میون ابرو های تهیونگ ظاهر شد:
- کدوم جیمین؟
کوکی جلو رفت و به اون یه سیلی زد.
قبل این کار اصلا بهش فکر نکرده بود و حتی نتایجشم در نظر نگرفته بود، به سختی می تونست باور کنه که الان چه غلطی کرده. 
اما سیلی خوب و محکمی بود که تمام قدرتش توی خودش داشت و تونست صورت تهیونگ رو به یه سمت متمایل کنه.
اما دست کوکی از درد تیر می کشید.
جانگ کوک سعی کرد تنفس خودشو آروم کنه و به اون نگاه کرد که مثل همیشه لباس پوشیده بود،
سیاه ..
کفش های سیاه، شلوار جین مشکی و پیراهن ابریشمی و شنل بلند مشکی.
شبیه جیمین بود!
کوکی نمی دونست چطور قبلا متوجه ی این شباهت نشده، اما اون دوتا واقعا شبیه بودن.
همون پوست رنگ پریده و همون قیافه ی خوبُ آشفته کننده، اما موهای تهیونگ صاف بود نه موج دار و چشماش به سیاهی نیمه شب و لب هاش سنگدل بود.
در حالی که جیمین چشمای قهوه ی داشت و درست بود که موهاش در اصل سیاهه اما به هیچ وجه به معنی موهای سیاه تهیونگ نبودن.
شاید هر کس موهای جیمین رو با رنگ اصلیش می دید فکر می کرد اون موهای سیاه داره اما اونا اول باید تهیونگ رو می دیدن تا اصلا متوجه مفهوم موهای سیاه بشن.
موهای جیمین پیش تهیونگ میتونست توسی باشه تا سیاه چون کوکی هیچ وقت آدمی رو توی عمرش ندیده بود که موهاش انقدر سیاه باشه.
قطعا تهیونگ سیاه ترین موهارو بین موجودات دنیا داشت به طوری که اگه تو تاریکی قرار می گرفت جزء ی از اون می شد.
جانگ کوک خودشم می دونست نامردیه که الهه ی زیبایی فوق العاده ی مثل تهیونگ رو با جیمین مقایسه کنه اما به نظرش اونا واقعا شباهت کم ولی انکار ناپذیری بهم دارن.
"شاید فقط بخاطر اینه که دوتاشونم الهه ان
البته اگه این موجود الهه باشه"
تهیونگ سرش رو به آرومی برگردوند و کوکی دید که خون توی گونه ی سیلی خوردش دوید و جای سیلی سریع سرخ شد.
این سرخی تو صورت رنگ پریده ی تهیونگ خیلی به چشم می اومد.
کوکی با صدای لرزان گفت:
- به من دروغ نگو، من میدونم تو کی هستی، میدونم که چی هستی؛ تو اون پسره رو کشتی و حالا جیمین ناپدید شده.
اون با تعجبی ساختگی پرسید:
- ناپدید شده؟!!
-می دونی که شده.
تهیونگ لبخند زد ولی به سرعت به حالت اولیه برگشت و صورتش بازم شبیه یه مجسمه ی گرانیتی بی حس شد:  
- خب که چی؟
- می دونم که کار تواِ، تهیونگ بهت هشدار می دم اگه بهش صدمه ی بزنی..
تهیونگ پرید وسط حرفش و حرفشو قطع کرد:
- اون وقت چی؟ چیکار می کنی کوکی؟ اصلا چیکار میتونی در برابر من بکنی؟
کوکی ساکت شد برای اولین بار متوجه شد باد از بین رفته و قبرستون به طرز مرگباری سوت کور شده بود.
انگار که اونا در دایره ی بزرگی از قدرت بی حرکت مونده بودن.
به نظر می رسید همه چیز از آسمان سربی رنگ، درخت های بلوط و راش های بنفش تا خود زمین به تهیونگ وصلن و انگاری تهیونگ همه ی اونا رو روی یه انگشتش می چرخوند.
به نظر اونا منتظر بودن تا کوکی رو ببلعن،
فقط این وسط تهیونگ بود که نخ در حال پاره شدن رو محکم نگه داشته بود و اگه برای لحظه ی ولش می کرد کوکی سقوط می کرد و تاریکی قورتش می داد.   
تهیونگ روی یکی از پاهاش تمام وزنش رو انداخت و دستاشو رو به هم گره زد و با چشم هایی عمیق و مملو از رنگ های عجیب و غریب بهش خیره شد به نظر منتظر جواب سوالش بود.
کوکی می دونست هر چی بگه اون مسخره اش می کنه برای همین زمزمه کرد:
- نمی دونم.
تهیونگ ناگهان خندید و قلب جانگ کوک به شدت داخل سینه اش شروع به کوبیدن کرد، انگاری قلبش میخواست از سینه اش در بیاد و شیرجه بزنه توی آغوش سرد تهیونگ.
"خدایا، اون خیلی زیباست"
خوش قیافه براش کلمه ی ضعیفُ  کم رنگی بود و استفاده از این کلمه برای توضیح زیبایی اون قطعا جرم حساب می شد.
ولی مثل همیشه خنده ای اون برای چند لحظه بیشتر طول نکشید اما حتی بعداز اینکه خنده از روی لباش محو شد ردپایی رو از خودش روی چشماش بجا گذاشت.
"انگاری این بار نرم تره"
اون با آرامش در حالی که با چشماش قبرستون رو زیر نظر داشت گفت:
- فک کنم اون پلیسه بهت گفته که پسره خودشکی کرده.
کوکی سرتکون داد: - آره ولی..
اون حرفشو قطع کرد و گفت:
- ولی نداره من چطوری می تونم یه نفر که خودکشی کرده رو بکشم!
بعد چشمای سیاه رنگشو تنگ کرد و پرسید:
- تو واقعا می دونی من چیم؟!!
و سرخوشانه چرخی زد - من که فک نمی کنم.
- تو باید یکی از الهه زاده های مرگ باشی شاید همه رو بتونی با خوشگلیت منحرف کنی اما منو نه، مطمئنم تو مرگی چون هیچ کس به اندازه ی تو تاریک نیست حتی جیمین.
تهیونگ نیشنخندی زد:
- جدی مطمئنی!!
کوکی توقع داشت تهیونگ شوکه بشه و بگه وای تو از کجا فهمیدی من چیم و اینجور چیزا اما واکنشش نشون می داد که اون کلا قضیه رو اشتباه حدس زده:
- چی!
- مطمئنی من الهه زاده ی مرگم، می دونی آخه می تونم زیبایم باشم.
کوکی اخم کرد - نه تو مرگی.
- از کجا می دونی؟ تو کتابا نوشته که فقط یه پسر دارن که جیمینه اینو حتی الهه زاده هام می دونن.
اون گیج شده بود و تهیونگم همینو می خواست.
نمی خواست اونو برای اینکه نفهمه چه موجودیه گیج کنه.
اون نیازی به این کار نداشت.
کوکی خنگ تر از این بود که تشخیص بده اون چیه.
تهیونگ فقط برای این داشت اونو گیج می کرد که قیافه اشو تماشا کنه .
راستش اون از قیافه ی کوکی وقتی که کاملا خنگ می شد خوشش می اومد یا بهترِ بگم ..
عاشق قیافه ی خنگولانه ی کوکی بود. 
-یعنی داری میگی تو زیبایی؟
تهیونگ علاقه ی به بحث کردن نداشت دلش میخواست به جای بحث کردن به کوکی خیره بمونه و در حالی که اون حدس های مزخرفی می زنه فقط با لبخند نگاهش کنهُ به صدای دلنشینش گوش بده؛
اما اگه اینکارو می کرد سخت بود که بفهمه کوکی چی میگه تا جوابشو بده.
لحظه ی فکر کرد تا بهش دستور بده که برای دو دقیقه بهش مهلت بده تا توی این سکوت بتونه از صدا و قیافه ی بامزه اش لذت ببره اما پشیمون شد، اون نباید زیاد از قدرتش استفاده می کرد پس بلاخره جواب داد:
- من چیزی نمی گم انتخاب کن مرگ یا زیبایی.
- این غیر ممکنه تو زیبایی نیستی.
ته اخم کرد – یعنی داری می گی من زیبا نیستم؟
کوکی به تته پته افتاد چون تهیونگ با چشمای تیله ی زیباش داشت مستقیما نگاهش می کرد، این اتفاق خیلی کم پیش می اومد تهیونگ علاقه ی نداشت تا مستقیما چشماشو به کسی نشون بده
اما اینبار این کارو کرد که بازم زیبایی فوق العاده شو به رخ کوکی بکشه.
- نه.. من ..منظورم این نبود..
ته لبخند زد – پس اعتراف می کنی که من خوشگلم.
کوکی سعی کرد به لبخند اون نگاه نکنه و چشماشو چرخوند:
- نه بس کن این جذاب بازیاتو، چون من بهت نمی گم خوشگلی، بحثم الان اینه که تو انقدر تاریکی که نمی تونی زیبایی باشی؛ کی باورش می شه آدم بی رحم و سردی مثل تو گل ها رو خلق می کنه.
لب های بی رنگ تهیونگ آویزون شد:
  – قلبم شکست.
- تو باید یه جن باشی؟
خدای من ! اون خنگ تر از این حرفا بود:
– پسره ی دیوونه من کجام آبیه.
کوکی خشم آلود داد زد:
- نه الهه ی نه آدم، نه جن دیگه من نمی دونم تو چه کوفتی هستی.
اون لبخند زد: - دقیقا بیبی هیچ کس نمی دونه.
تهیونگ زیادی مرموز حرف می زد، زیادی.
- من اصلا نمی فهمم داری چی می گی، دیگه ام برام مهم نیس اصلا تو چه کوفتی هستی ، فقط بهم بگو جیمین کجاست؟
- تو برای جیمین زیادی خوبی.
کوکی عقب کشید تا احتمالا اون به سرش نزنه درباره  یهوی لمسش کنه: - بهم بگو اون کجاست؟
-بعدا احتمالا .. به یه قیمتی.
بعد ادامه داد:
- جیمین یه احمقه، اون نمی تونه به اون اندازه که تو میخوای دوست داشته باشه، اون نمی تونه بپرستت و مطمئنا تو نمی تونی مدت زیادی پیشش دووم بیاری.
کوکی به اون خیره شد دلیل این تغییر یه دفعه ی موضوع رو نمی فهمید و دوسشم نداشت:
-نمی دونم داری درباره ی چی حرف میزنی، این چه ربطی به کجا بودن جیمین داره!
- دارم راجب قدرت حرف می زنم جانگ کوکی.
و به اون نزدیک شد.
چشم هاشُ به چشم های اون دوخت و با صدای نرم و مبهم گفت:
-تو پسری هستی که همه چیز داره ولی همیشه جذب چیزی می شی که نداریش و نمی تونی داشته باشیش، تاریکی...
با اینکه وجودت از پاکی و معصومیت پر شده ولی همیشه جذب تاریکی می شی و میخوای کنارت داشته باشیش.
-من همین الانم کنارم دارمش.
-شوخی نکن جیمین که تاریکی نیست چرا منو امتحان نمی کنی؟ صادقانه یه قسمتی از وجودت اینو نمی خواد؟
چشم های تیره ش سرشار از حرارت و قدرتی بود که اونو میخکوب کرده بود و نمیذاشت نگاهش رو ازش بگیره یا حتی تکون بخوره.
تهیونگ انگشتای بلندش رو روی گونه ش کشید و باعث شد جانگ کوک بلرزه:
- میتونم چیزایی رو درونت بیدار کنم که در تموم زندگیت خواب بودن، میتونم کاری کنم تو تاریکی بدرخشی.
لبخند شیطنت واری زد و ادامه داد:
- حتی میتونم طوری لمست کنم که تا حالا هیچ کس نکرده، کاری کنم که زیرم جون بدی؛ طوری دیوونت کنم که تا حالا حسش نکرده باشی.
- نه.
جانگ کوک وحشیانه نگاهش رو از چشم های سیاهِ شیطانِ مقابلش گرفت اما تهیونگ از رو نرفت:
- من میتونم خیلی شیرین باشم کوکی.
صداش به نوازشگریِ انگشت هایی بود که گلوش رو لمس می کردن:
- کوک من میتونم به اندازه ای شادت کنم که هیچ وقت نبودی و ما باهم می مونیم، من و تو.
نوک انگشت های تهیونگ که گردنش رو نوازش میکرد به سمت داخل یغه اش لرزید:
- فقط منو تو، تا ابد.
چرا نمی تونست تکون بخوره، اون نباید انقدر شیفته ی تهیونگ می شد کوکی دوست پسر داشت؛ یکی که دوسش داشت و عشق بینشون دو طرفه بود. 
اون دست دیگه اش رو روی باسن کوک کشید و قبل از اینکه اون لبای رنگ پریده به لباش بخوره.
کوکی تونست به خودش بیاد و یادش بیاد که اصلا واسه چی اینجا بود.
جیمین ...
جیمین که قد کوتاهی داشت اما نه زیادی،
لبخندش موقرانه بود و شبیه اشراف زاده های درس خون بود، فقط روی صورتش یه عینک کم داشت تا بهش بشه گفت پسر خوب مامان.
بله همون جیمین آروم و دوست داشتنی.
سریع خودشو از بغل تهیونگ بیرون کشید و انگشت های سردشو پس زد.
چند قدمی عقب رفت تا بتونه از اون لعنتی یکم فاصله بگیره بعد مستقیم بهش نگاه کرد و عصبانی گفت:
- من الانشم چیزی رو که میخواستم پیدا کردم و اینکه با کی میخوام تا ابد باشم.
سیاهی چشم های تهیونگ رو گرفت و کینه ی سردی توی هوا نفوذ کرد.
چشماش ..
اونا کوکی رو یاد مار کبری آماده ی حمله می انداخت.
- تو دیگه زیادی احمقی.
الان دیگه جانگ کوک واقعا می ترسید با اون سرمایی که به وجودش نفوذ می کرد و تا مغز استخونشو رو می سوزند حتی ترسیدنم دیگه دست خودش نبود.
باد باز شدت گرفت و شاخه ها بهم می خوردن.
کوکی سعی کرد اونو آروم کنه تا بفهمه جیمین کجاست:
- تهیونگ ، بهم بگو جیمین کجاست؟
اون عصبی بهش چشم غره رفت:
- الان! نمیتونی یه لحظه بیخیالش بشی.
کوکی که می لرزید و موهاش مثل شلاق به صورتش میخورد گفت: – نه.
- پس این جواب آخرته، جانگ کوک مطمئنی میخوای این بازی رو باهام شروع کنی، چون نتایجش اصلا خنده دار نیست.
مطمئنا اگه این سوالو جواب می داد آخرین چیزی بود که توی این دنیا می گفت پس جوابی بهش نداد. 
باید قبل از اینکه تهیونگ عصبی تر می شد و اونو به فنا می داد حواسش رو پرت می کرد و از این بحث جیمین یا اون فرار می کرد:
- تهیونگ تو دوست منی بهم کمک کن من خیلی نگران جیمینم، تو که هیچ وقت رازی نمی شی رنج کشیدن منو ببینی. 
اون چشماشو تنگ کرد و با اخم کمرنگی بهش نگاهی سرزنش کننده انداخت.
موضوع چی بود؟
- الان داری خرم می کنی.
کوکی مکثی کرد و بعد گفت:
- آره خب.
بعد یه دفعه تهیونگ تماما تغییر کرد و از موجود ترسناکی که کوکی سعی داشت آروم نگهش داره دوباره تبدیل به کیم تهیونگ همکلاسی جئون جانگ کوک شد.
این تغییر ناگهانی اخلاق ته واقعا گیج کننده بود، چون کوکی می تونست ازش نترسه و واقعا مثل یه دوست باهاش رفتار کنه و ده دقیقه بعد سعی کنه خودشو از دست اون نجات بده تا نکشتش،
واقعا براش گیج کننده بود.  
- خب می زارم خرم کنی راستش من انقدر بیکار نیستم که دوست پسرتو بدزدم و اگه بخوام تو رو مال خودم کنم اصلا این مسخره بازیا لازم نیست راه های بهتریم هس.
کوکی شوکه گفت:
-پس اگه تو گم گورش نکردی یعنی این همه بحث باهات بیخودی بود.
تهیونگ که کاملا مشخص بود الان بیشتر شبیه ورژن آدمی زادیش شده به کوکی این امکانو داد که ترسشو بزاره کنار و جانگکوک مثل همیشه کنارش ایستاد و ادامه داد:
- آه تهیونگ، بازم سرکارم گذاشتی.
اون که داشت از قیافه ی کوکی که دوباره گیج شده بود لذت می برد جواب داد:
- تقصیر من نیست که انقدر احمقی، به هر حال درسته که من کاری نکردم اما می دونم اون کله هویجی کجاست.
بعدا سر یه فرصت کوکی باید به تهیونگ حالی می کرد که هویج صورتی نیست.
- میدونی!! بگو دیگه جونت بالا بیاد.
انگار نه انگار ده دقیقه پیش اون دوتا در مقام خداو بنده ایستاده بودن حالا مثل همیشه هر دو در مقام دوست در کنار هم بودن و داشتن به هم می پریدن و این فقط بخاطر این بود که تهیونگ اینطور میخواست.
الان وقت عصبانی شدن نبود و نمی تونست روی کوکی احساساتش رو خالی کنه در اصل نمی خواست اون فرشته کوچولو رو از خودش برنجونه، نمی تونست که مجبورش کنه عاشقش باشه این موضوع به صبر احتیاج داشت .
باید صبر و حوصله به خرج می داد تا جانگکوک متوجه ی عشقش بشه،
پس برای همین از مقام خدایی کنار کشید و اجازه داد تا کوکی ازش نترسه و باهاش راحت باشه:
- یکم باهام مهربون تر باش.
لبخندی زد تا ناراحتی حرف های کوکی رو پشت گوش بندازه و بعد ادامه داد:
- دوست پسرت تو انبار خونه ی قدیمی عموته همونی که دو روز پیش اومد خونتون.
کوکی از تعجب تقریبا داد زد:
- چی ! اونجا... چیکار می کنه.
تهیونگ سریع دستشو روی بینیش گذاشت و صدای سیس در آورد:
- بهت یاد ندادن تو قبرستون باید آروم باشی همینطوریم کلی روح دوربرمون هس.
کوکی اینطور برداشت کرد که تهیونگ داره می ترسوندش تا مسخره اش کنه، در حالی که اون کاملا جدی بود.
برای یه انسان اینجا خیلی خطرناک بود و اگه تهیونگ حفاظ دورشونو بر می داشت اون روح ها تا ابد کوکی رو ول نمی کردن.
- یه مدتی هست که حواسم به عموته اون یکی از خدمتکارای جن هاست، احتمالا پیش خودش فکر کرده که جیمین شاهزاده ی که الهه ها فرستادن و اونو برای خود شیرینی دزدیده تا تقدیم اربابش کنه.
جانگ کوک انقدر شوکه بود که نمی دونست چی بگه عموش..
یعنی واقعا عموش یه خدمتکاره ، اونم برای جن ها ..
باور نکردنی بود و احتمالا نمی تونست حالا ، حالا ها هضمش کنه ولی حالا وقت هضم کردن این موضوع نبود جیمین موضوعی بود که الان فقطُ فقط باید بهش اهمیت می داد:
- خب .. الان .. می خواد با جیمین چیکار کنه؟
- خاله خاله بازی.
- تهیونگ.
- خب می خواد بکشتش دیگه اما فقط تا وقتی که فکر می کنه شاهزاده ست، احتمالا یه یک ساعتی طول بکشه تا بفهمه اشتباه کرده.
کوک مثل بچه های دبستانی ها گفت:
– از کجا می دونی اشتباه کرده شاید اون واقعا شاهزاده باشه.
تهیونگ با اطمینان مثل اینکه داره به سوال ماست سیاهه یا سفید جواب می ده سفید ،به کوک جواب داد:
- نه نیست معلومه که نیست اون فوقش یه عنیس بشه.
کوکی تا حالا این کلمه یا شبیه اینو توی عمرش نشیده بود پس با کنجکاوی گفت:
- عنیس؟!
تهیونگ با حوصله توضیح داد:
- الهه ی مرگ مثل کوپیدا که به الهه ی عشق خدمت میکنن و براش تیر پرت کنن تا ملتو عاشق هم کنن عنیس هارو داره تا براش آدم بکشن.
  بحث جالبی بود و کوکی دلش میخواست بیشتر از تهیونگ سوال بپرسه، به نظر اون تنها کسی بود که میتونست به همه ی سوالاش جواب بده اما الان وقت مناسبی نبود:
- خب الان باید چیکار کنیم؟
تهیونگ شونه بالا انداخت:
- هیچی ولش کنیم باید خودش از پس خودش بر بیاد.
کوک داد زد : -هی کیم تهیونگ.
-چیه خب! اصلا برام جالب نیس اون خل وضع رو نجات بدم، دنیا یه احمق کمتر داشته باشه چیزی نمیشه.
" کی به کی میگه خل وضع"
- خب تهیونگ بگو چی می خوای، تو نجاتش می دی و درمقابل یه چیزی می خوای، اون چیه؟
اون دوباره اطراف چک کرد تا محافظ سرجاش باشه و به روحی که داشت از سمت چپ به کوکی نزدیک می شد چشم غره رفت تا بره پی کارش:
- یه چیز که جالبش کنه.
کوکی مشکوک پرسید: - و اون چیه؟
- تو.
اون یه کلمه گفت ، تو.
همین..
حتی موقع گفتن این حرف به کوک نگاه نکرد و طوری گفتش که انگار قراره بهش کیفشو قرض بده:
- چی!! من! 
-آره، چیز شاعرانه ی نمی خوام بگم؛ مثل میخوامت تمام وجودتو و از جور چرت و پرت ها، من نیم ساعت از وقتت رو میخوام، تنها توی اتاقت.
اما این فقط یه دروغ بود، تهیونگ در واقع اونو میخواست.
تمام وجودشو رو، از نفس هاش تا بوی تنش..
چشم های عسلی معصومش و خنده های خوش آهنگش
همه ی همشو میخواست..
تهیونگ میخواست همه ی کوکی رو برای خودش داشته باشه، فقط برای خودش تنها.
ولی در این زمان اول باید به بحث دیگه ی رسیدگی میکرد پس نیم ساعت براش کافی بود.
اون میتونست بعدا کوکی رو برای خودش کنه.    
جانگ کوک ذهنش کار نمی کرد و نمی دونست باید چه جوابی بده ، مطمئن بود که اگه بگه نه تهیونگ می زاره میره به هیچ وجه هم دلش واسه جیمین بیچاره نمی سوزه ، اما اگه قبول می کرد....
بیخیال..
باید قبول می کرد، چاره ی دیگه ی نداشت.
کوکی می تونست بعداز نجات جیمین بزنه زیر همه چی یا هر چی، بلاخره بعدا می تونست یه خاکی بریزه سرش ولی الان اون به تهیونگ احتیاج داشت و به گفته ی جیهوب، اون تنها کسی بود که می تونست بهش کمک کنه:
- قبوله. 
تهیونگ نگفت که قول بده یا هر چیز دیگه، هیچ شرطی نذاشت و بدون ادامه دادن بحث گفت:
- بیا دیگه باید از قبرستون بریم.
-چرا!
ته انگار که صدای کوکی رو نشنیده باشه بازم مشکوک به اطرافش نگاه کرد و دستاشو روی هوا چرخ داد و در کمال ناباوری جلوی چشمای کوکی اون یه موج هوا درست کرد و دورشون رو باد فرا گرفت، انگار که اونا در وسط یه گرد باد باشن:
- دیگه هیچ وقت تنها اینجا نیا جانگ کوک.
اینو گفت و از کمر کوک گرفت و اونو به خودش چسبوند و قبل از اینکه کوکی اعتراضی کنه سریع گفت:
- فقط بدون اینکه حرف بزنی با من راه بیا، درست هم قدم با من بدون هیچ اشتباهی فهمیدی؟
کوکی از جدی بودن تهیونگ فهمید یه خبریه.
احتمالا یه چیزی توی قبرستون بود که تهیونگ سعی داشت کوکی رو ازش مخفی کنه پس سریع سر تکون داد و سعی کرد ترس رو از خودش دور کنه.
"لازم نیس بترسی کوکی، خودتو کنترل کن تهیونگ میدونه چیکار کنه بعدشم پسر تو الان به خود خطر چسبیدی جدا دیگه چی ترسناک تر از تهیونگه که ترسیدی"
اونا با هم قدم به قدم، هماهنگ و آروم شروع به راه رفتن کردن، جانگ کوک نمی دونست دارن کجا می رن چون باد نمیذاشت جای رو ببینه برای همین دیگه کاملا چشماشو بست و گذاشت ته هدایتش کنه.
چند دقیقه طول کشید تا بلاخره تهیونگ ایستاد و کوک چشماشو سریع از هم باز کرد.
تهیونگ بی میل دستای کوکی رو ول کرد و عقب کشید.
بعد دوباره دستاشو رو هوا شروع به حرکت دادن کرد، کوکی سعی کرد حرکات دست اونو دنبال کنه نمیدونست برای چی اینکارو کرد شاید برای اینکه به جیمین یادش بده یا فقط از روی کنجکاوی بهش خیره شد.
ولی در حقیقت تحت تاثیر قدرت تهیونگ قرار گرفته بود..
باد سریع بعداز حرکات تهیونگ خوابید و کوکی متوجه شد اونا بیرون از دروازه ی قبرستونن.
تهیونگ رفت سمت دوچرخه ی که کنار پل ورودی ول شده بود.
و کوک شوکه سرجاش بهش خیره موند.
ته با دوچرخه اومده بود!
اون درک نمی کرد که چرا موقعِ ورود دوچرخه رو ندیده و از این مهم تر اینو درک نمی کرد که اون چرا با دوچرخه اینور اونور می ره:
-جدی تو با دوچرخه اومدی اینجا!!
تهیونگ با شوخی گفت: - پس چی فکر کردی من ککم که بپرم اینور اونور، بیا سوار شو.
کوک فکر نمی کرد اون ککِ فقط توقع نداشت یکی که آدم نیست با دوچرخه بره اینور اونور.
بعد سریع سوار ترک دوچرخه ی ته شد و مجبور شد تا مقصد از پیرهنش بگیره تا نیفته زمین، با اینکه که تمام سعیشو کرد که تو مسیر به تهیونگ نخوره اما قلبش آنچنان می زد که کوکی فکر کرد میخواد از حلقش بیرون بیاد.
اصلا این حسو درک نمی کرد و نمی دونست چرا اینطوری شده.
"نکنه قلبم مشکل داره"
وقتی تهیونگ ایستاد کوکی متوجه شد که جلوی در خونه خودشونن:
- اینجا چیکار می کنیم! مگه نمی ریم دنبال جیمین؟
ته سرشو به نشانه ی منفی تکون داد:
- نه الان نمی ریم.
- چی !!چرا؟؟ ما باید الان بریم.
- نه نمیریم.
کوکی با عصبانیت داد زد: - می دونستم تو عوضی تر از این حرفایی ، هر کاری می خوای کن ولی من میرم .
اون دست کوکی رو با خوشنت گرفت ولی با لحنی نرم و آروم گفت :
- نه عزیزم توام قرار نیست جایی بری.
- چرا؟ لابد تو نمیخوای بزاری.
ته اونو سمت خونه کشید و جوابشو داد:
- بله که نمی زارم چون تو یه احمقی که نمی فهمه بدون نقشه نمی شه عملیات نجات راه بندازی.
- نقشه! یالا تو یه جنی.
ته چشماشو چرخوند باورش نمی شد بعداز این همه کار کردن به جای استراحت مجبور بود با کوکی سر جیمین سرکله بزنه.
حداقل میتونست یه موضوع جذاب تر توی اتاق خواب جانگ کوک باشه:
- اولا من جن نیستم دوما اگه ام باشم زره ضد گلوله  نیستم و سوما تو یه آدمی، یه آدم که می میره و ضعیفه امیدوارم کاملا متوجه ی موضوع شده باشی. 
یعنی تهیونگ داشت غیرمستقیم بهش می گفت اون نمیتونه تو عملیات نجات جیمین باشه؟
- نه من نمی تونم نیام تو نمی فهمی اون جیمینه.
ته شروع به ادا در آوردن کرد و اگه تو این موقعیت نبودن قطعا کوکی به این نمایشش می خندید.
- اوه می فهم، می فهم اون عشق تواِ و با اونه که تو زنده ای و عشق تو هر جایی که می ره توام باید بری آخرشم وقتی پیداش کردیم لابد تو عاشقانه صدا میزنی ژولیت و جیمین داد میزنه رمئو.
کوکی پوکر موهاشو به عقب هول داد:
- می شه فقط دو دقیقه مسخره بازی در نیاری.
اون سوار دوچرخه ش شدو جواب داد:
- نه نمی شه.
جانگ کوک سریع از فرمون دوچرخه گرفت و مانع رفتن تهیونگ شد:
- هی ممکنه جیمین واقعا بمیره.
- اگه بمیره که خوشحال می شم اما تا جایی که خبر دارم اون نکبت حالا، حالا زنده ست.
بعداز نگاه جدی به کوکی دست اونو از فرمون جدا کرد و گفت:
- فردا میریم ژولیت رو نجات می دیم .
و راه افتاد کوکی شوکه به اون خیره شد که داشت با دوچرخه ش از اون فاصله می گرفت
"همین!"    
کوکی داد زد: - یااا کیم تهیونگ برگرد اینجا.
اما اون درجواب فقط دستی براش تکون داد و ازش دور شد.
- باید یه وصیت نامه بنویسم که بعداز مرگم بدونن این احمق باعث مرگمه.
و رفت داخل خونه
جولیت روی راه پله نگران منتظرش بود و با دیدن جانگ کوک سریع سمتش دوید:
- ارباب جوان تا الان کجا بودین؟
کوکی بی اهمیت با خستگی پرسید:
-بابامو میرای خوابن؟
جولیت سرتکون داد – بله خانم برای اینکه براشون نقاشی نکشیدین انقدر گریه کردن تا خوابیدن پدرتونم از خستگی کنار خانم خوابشون برد.
کوک انقدر خسته بود که بدون حرف دیگه ی جولیت رو تنها گذاشت و به اتاقش برگشت.
جانگ کوک  میتونست شرط ببنده که میتونه تا شش روز پشت سرهم بخوابه و بیدار نشه.
اما با این حال کل شبو چشم رو هم نذاشت،
به دو دلیل.
یک - نگران جیمین بود و نمی دونست اون الان تو چه وضعیتیه.
دو - اون کلاغ بازم روی درخت پشت پنجره ش نشسته بودو درست بود که به کوکی زل نزده بود و داشت اطرافِ خونه رو می پاید اما کوک از ترس حتی نمیتونست پرده رو بکشه. 
اصلا نمی دونست این کلاغ اینجا چی میخواد.
این اولین بار نبود که اون اینورا سرکله ش پیدا می شد و این اصلا حس خوبی نداشت که یه کلاغ همه ش دور ورت باشه.
به هر حال نزدیکای صبح بود که سر کله ی تهیونگ پیدا شد.
کوکی اون موقع برای بار هزارم داشت از پنجره چک میکرد که کلاغه رفته یا نه، که متوجه شد نه تنها کلاغ رفته بلکه تهیونگ داره از دوچرخه ش پیاده می شه.
کوکی با دیدن اون از جاش پرید و سریع دوید پایین، جولیت داشت می رفت تا درو باز کنه جانگ کوک سریع گفت: - خودم باز می کنم تو برو به کارات برس.
جولیت نگاه مشکوکی بهش انداخت و رفت کوکی نفسی کشید و درو باز کرد، اون جلوی در ایستاده بود.
تهیونگ همون لباس های دیروزی رو به تن داشت ولی کثیف تر شده بود و روی موهاش گرد و خاک نشسته بود، سفیدی چشماش به قرمزی می زد و بدجور خسته به نظر می رسید:
- بیا تو.
تقریبا اینو زمزمه کرد و بعد انگشت اشاره اش رو روی بینش گذاشت و صدای هیس درآورد:
-آروم بیا تو اتاقم، صدات در نیاد.
ته ابرو بالا انداخت و بلند گفت:
- نه جانگ کوک من باهات نمیام تو تختت.
-یا خدا، عوضی.
کوکی سریع قبل از اینکه اون آبروشو ببره دستشو گرفت و کشیدش توی اتاقش.
بعداز اینکه درو بست سریع گفت: -کی میریم؟
- کی میریم؟
- دارم از تو می پرسم.
- کجا!
تهیونگ بیخیال شروع به گشت گذار تو اتاق کوکی کرد،
اولین بار بود که اینجا حضور داشت.
اما این به این معنی نبود که ندونه اینجا چه شکلیه پس  یه راست رفت سمت کمد لباس کوکی.
- خودت دیشب گفتی فردا می ری دنبال جیمین.
اون ابرو بالا انداخت - فردا که هنوز نیومده.
- محض رضای خدا تهیونگ!
اون کشوی لباس های کوکی رو باز کرد و دقیقا میدونست باید از کجا اونی که میخوادُ برداره:
- فک کنم قرمز بهت بیاد.
بعد لباس زیر کوکی که قرمز بود رو برداشت و بالا گرفت و چشمکی زد: -سکسیه.
کوکی گونه هاش سریع سرخ شد و محکم اونو هول داد عقب و لباسشو ازش گرفت :
- هی.
اون پرید روی تخت کوکی که کنار پنجره قرار داشت و روش دراز کشید؛ پس اینجا جایی بود که شب ها فرشته کوچولوش می خوابید.
بوی که کوکی همیشه همراه خودش داشت روی این تختم حس می شد.
انگار که با بوش نشون می داد که اون تخت مال خودشه.
"جالبه دلم میخواد منم بوی اونو به خودم بگیرم"
- سر قولت هستی؟
کوکی لباس زیرشو توی کشو گذاشت و رو با خوشنت کشو رو بست.
باورش نمی شد تهیونگ الان لباس زیرشو بیرون کشیده بود و اینطوری خونسرد رفتار می کرد:
- آره ولی بعداز اینکه جیمین نجات دادی.
اون سرتکون داد – باشه قبوله.
- خب، کی میریم نجاتش بدیم؟
- نجاتش دادم.
کوکی شوکه به اون خیره شد: - چی!!!
- فک کردی من چیم؟ مرد نامرئی، خب باید تو تاریکی می رفتم دنبالش.
کوکی داد زد:
- پس چرا زودتر بهم نگفتی، الان کجاست؟ حالش خوبه؟
تهیونگ درحالی که داشت سعی می کرد از خستگی از هوش نره جواب داد:
- بردمش خونه ش، اومم خوبه فقط بیهوشه.
کوکی کتشو برداشت تا سریع تر بره پیش جیمین ولی با شنیدن کلمه بیهوش خشکش زد و نگران تر شد: 
- چی!!! چرا؟خدای من جیمینم حتمی خیلی سختی کشیده.
ته بیخیال از روی تخت بلند شد و سعی کرد کلمه ی جیمینم رو از زبون کوکی نادیده بگیره:
- سختی! رو پر قو نگهش داشته بودنش، حتی یدونه خراشم برنداشته، دزدم دزدای قدیم.
کوکی اخم کرد:
- پس میشه عالیجناب لطف کننُ بگن اگه اوضاعش انقدر خوب بوده پس چرا الان بیهوشه.
اون صادقانه گفت:
-چون من بیهوش کردم.
کوکی شوکه به تهیونگ زل زد - چرا؟
- چون خیلی حرف می زد.
"جز این می کرد شک می کردم تهیونگه"
در این مواقع نمیشه درمورد تهیونگ زیاد توضیح داد اینکه دلیل کارش چرا این بوده یا اصلا فازش چی بوده
فقط باید به گفتن یه جمله ی کوتاه بسنده کرد.
تهیونگه دیگه.
   کوکی دست از وقت تلف کردن با تهیونگ برداشت و سمت خونه ی جیمین دوید.
از اونجایی که خونه هاشون نزدیک هم بود کوکی سریع رسید اونجا و درحالی که نفس، نفس می زد،
در خونه رو زد.
خدمتکار جیمین در رو براش باز کرد اون مرد اخمو و بداخلاقی بود اما یه جورایی از جولیت خوشش می اومد برای همین نسبت به کوکی کمی لطافت به خرج می داد:
- بله؟
کوکی کتشو به اون داد و گفت:
-اومدم اربابتو ببینم.
و اونو کنار زد و سریع به اتاق جیمین رفت. 
جانگ کوک بعداز چند روز بلاخره جیمین رو دید.
اون به نظر سالم می رسید و سرحال روی تختش نشسته بود.  
جمیین با دیدن اون از جاش پرید:
- جانگ کوک!
و اولین کلمه ی جیمین کافی بود تا کوکی بترکه.
اون زد زیر گریه و خودشو توی آغوش گرم جیمین انداخت.
جیمین سریع دستاشو دور اون حلقه کرد و سعی کرد تا به اون اطمینان خاطر بده که خوبه.
کوکی بین گریه هاش با فِن و فُن شروع به حرف زدن کرد:
- من خیلی نگرانت بودم جیمین ... فکر کرد..م دیگه نمی بینمت ... فکر کردم تو..مردی..
و باز زد زیر گریه جیمین سریع صورت اونو توی دستاش گرفت و گفت:
- واهش می کنم گریه نکن جانگ کوک ، من متاسفم.
کوکی هنوزم اشکاش از دلتنگی و شادی بیرون می ریخت ولی جیمین در اون لحظه لب های سرخ کوکی بوسید و باعث شد اون کمی آروم بگیره.
کوکی بعداز آروم شدنش شروع به چک کردن جیمین کرد تا مطمئن بشه زخمی نشده:
- مطمئنی خوبی؟ نمیخوای بریم بیمارستان؟؟
جیمین لبخند زد: -نه من خوبم.
اما یهو لبخند از صورتش پرید و اخم جایگزینش شد:
- تو دیگه اینجا چیکار می کنی.
-اومدم ببینم ژولیت و رمئو بهم رسیدن یا نه.
نیشخندی زد و ادامه داد: -امیدوارم حالت خوب باشه.  
اینو که گفت جیمین آتیش گرفت و تقریبا داد زد:
-تو کسی بودی که بیهوشم کرد بعد اومدی حالمو میپرسی.
-خب باید دیگه قبول کنی که خیلی زر می زنی، خدایش  صدات رو مخه.
جیمین عصبی از جاش بلند شد:
-زر می زنم قبول اون موقع که دیدی منو دارن میدزدن چی؟ چرا اون موقع کمکم نکردی من که حرفی نزده بودم.
تهیونگ خواست تا جواب جیمین رو بهه اما کوکی پرید وسط و گفت:
-فقط خواهشا نگو که نجاتش کسالت آور بوده چون خودم میکشمت.
-یه لحظه خفه شید تا بگم چرا.
اون با اخم غلیظی به دیوار تکیه داد و ادامه داد:
- وقتی اومدم دستشویی چیکار کردم؟
جیمین سریع گفت:
- یه مشت زدی تو صورتم و اگه اینکارو نمی کردی عمرا اگه اونا میتونستن بدزدنم. 
کوکی اومد جلو و به تهیونگ خیره شد:
-تهیونگ امیدوارم توضیحی داشته باشی.
جیمین داد زد:
- چی معلومه که توضیحی نداره میخوای چی بهت بگه،
از سر خیرخواهی زدم تو صورتش بعد خودمم نجاتش دادم اون یه شیطانه نباید اصلا به حرفاش گوش بدی.
تهیونگ عصبی چشم غره ی به جیمین رفت تا اونو خفه کنه:
- اگه یه دقیقه خفه شین بهتون میگم.
بعد دست از تکیه دادن برداشت و کنار اونا اومد:
- جیمین برای چی زدمت؟
- چون رفته بودم دستشویی.
- خب برای چی چون رفته بودی زدمت؟ برای چی دستای خوشگلمو با ضرب زدم تو صورتت در حالی که اصلا خوشم نمیاد باهات بازی کنم؟
جیمین ساکت شد به نظر جوابی نداشت که بده اما تهیونگ چشماشو تنگ کرد وبه جیمین خیره شد:
- پس چرا نمیگی چرا زدمت؟
- چون نمی خواستم با جانگکوک برقصم.

پایان قسمت هفتم

mistake of Cupid | Vkookحيث تعيش القصص. اكتشف الآن