part6 🍷

3K 512 73
                                    

قسمت ششم
- آخرین بار پارک جیمینو کجا دیدی؟
- با تهیونگ دیدمش بعداز دعوا رفت دستشویی و دیگه ندیدمش.
مرد به سیبل های بلندش تابی داد و سوال دیگه ی پرسید: 
-تو اون دعوا جیمین با دونگ من گلاویز شد ، مثلا زد و خورد یا درگیری لفظی داشتن.
کوکی اخم کرد این سوالا برای چی بود!!
- آره اما ...
اون پرید وسط حرفش و نذاشت کوکی ادامه بده:
- خب همین بسه.
- داری چه نتیجه می گیری؟
- نتیجه گیری لازم نیس اون حتمی کشتش. 
اون واقعا باورش نمی شد که یه پلیس میتونه انقدر احمق باشه پس با عصبانیت سعی کرد از جیمین دفاع کنه :
-منظورت چیه اون کشتش ، من مطمئنم جیمین بی گناهه واقعا باورم نمیشه که فکر می کنی یه نفرو کشته؛ اون حتی آزارش به مورچه هم نمی رسه .
مرد نیشخندی رو لباش نشست و از جاش بلند شد:
- این مسخره ترین حرفی بود که تا حالا تو عمرم شنیدم ،اون لعنتی پسر مرگه بعد چی آزارش به مورچه ام نمی رسه ! پاک دیوونه شدین شماها .
کوکی سعی کرد به مرد بفهمونه که جیمین یه فرشته ست . اون یه قاتل نیست ، حالا باباش هر کی که میخواد باشه .
- می دونم اون الهه زاده ی مرگه اما آدم نمی کشه؛ حتی هنوز علامتش ظاهر نشده که بتونه این کارو بکنه اون قاتل نیس باور کن.
مرد سیبلو پرونده هارو برداشت و به همکاراش اشاره کرد:
- جنازه رو ببرین پزشک قانونی ، مغزشم از روی زمین جمع کنین تن لشا.
بعد برگشت سمت کوکی :
- پارک جیمین مطمئنا قاتله اون عصبی بود و کل مدرسه اینو تایید می کنن بعد همه دیدن که اون داشته با مقتول دعوا می کرده حتی دانش آموزا شهادت دادن که وقتی تهیونگ دخالت کرده تا جداشون کنه اون گفته میخواد دونگ منو بکشه ، بعدشم درست موقع رقص به عنوان همراه تو ناپدید شده و معلوم نیس کجاست پس حتمی چون گناهکار بوده فرار کرده .
- نه من مطمئنم فرار نکرده اون حتمی یه چیزش شده ، شاید بلایی سرش اومده . 
بعد با نگرانی به چشمای مرد خیره شد :
- باید دنبالش بگردیم .
- داریم می گردیم .
جانگکوک داد زد : - نه به عنوان یه قاطل.
به نظرش همه چیز احمقانه می اومد و هوای اطراف داشت خفه اش می کرد و احساس سنگینی وحشناکی رو توی
سینه اش داشت.
بلاخره تونست اشکاشو به عقب هول بده و عصبی پشتشو به مرد کردُ برگشت به حیاط مدرسه.
مهمونی کاملا بهم ریخته بود.
باد جشن هارو کنده بود و روی زمین اینور انور می کشید چندتا از میزا چپه شده بودن و خوراکی ها روی زمین پخش و پلا افتاده بودن ، احتمالا وقتی بچه ها جنازه رو دیده بودن هول کردن و این اتفاق افتاده بود .
حیاط تقریبا خالی شده بود و اونایم که مونده بودن داشتن سعی می کردن سریع جمع جور کنن و از این جهنم برن .
هیچ جا اثری از جیمین دیده نمی شد کوکی هفت بار دستشویی هارو نگاه کرد .
تو حیاط پشتی ، زمین بازی ، آزمایشگاه و تو حتی حموم مدرسه اما هیچ جا اثری ازش نبود .
هیچی ...
کوکی خیلی نگران جیمین بود ، می ترسید که یه جایی از هوش رفته باشه یا اینکه جایی گیر کرده و شاید اونم بلایی سرش اومده بود درست مثل دونگ من.   
هوا دیگه داشت رو به سردی می رفت و قطرات ریز بارون روی زمین می پاشید به نظر می اومد قراره یه بارون طولانی باشه .
لباس حریر کوکی نازک بود و نمی تونست در برابر این باد وحشی که می وزید ازش محافظت کنه و دیگه داشت کم کم می لرزید .
ولی این ذره ی براش اهمیت نداشت ، چون اون خبر نداشت تو این سرما جیمینش کجاست و توی چه حالیه .
کوکی زمزمه کرد :
-  حتمی الان سردشه .
تیهونگ از دور اونو دید که نگران زیر چراغ برق ایستاده و بدون اهمیت به اینکه داره زیر بارون خیس می شه اطراف و چک می کنه .
ته سریع متوجه ای لباس های کوکی تو این هوا شد ، لباسی که بهش کادو داده بود برای این هوا مناسب نبود.
اما ته پشیمون نبود .
چون باد بی رحمانه از پشت به کوکی شلاق می زد و باعث می شد پیرهن حریرش به بدنش بچسبه و بدن اونو به نمایش بزاره .
منظره تحریک کننده ای بود .
اگه ته روزی بیست دقیقه همچین منظره ی رو می دید احتمالا با انرژی که بدست می آورد میتونست کره ای زمینو از وسط نصف کنه  .
تهیونگ جلو نرفت به جاش همونجا ایستاد و ترجیح داد چند دقیقه به خودش استراحت بده و از منظره ی روبه روش کمال استفاده رو بکنه .
یه خورده کنجکاو بود که سکس با کوکی با همون لباس چطور میتونه باشه .
سعی کرد تصورش کنه ، جانگ کوکی که با او لباس نازک بدن نماش زیرش ناله می کنه . 
تهیونگ دوست داشت همین الان کوکی رو چمن های خیس بخوابونه و خودش روش خیمه بزنه و در حالی که موهاشو نوازش می کنه و لبای شیرینشو می بوسه ،
دستشو از اون شلوار تنگش ببره و اون آلت ناز ، کیوت کوکی رو توی دستش بگیره بعد به قیافه ی گل انداختش لبخند بزنه .
همون جوری که خوابیده بوش کنه میخواست بدونه بوی شهوت با بوی چمن و بوی عرق تنشون چطوری درمیاد .
بعدشم ترجیح می داد کوکی رو لخت نکنه دلش میخواست با لباس انجامش بده به نظرش اینطوری جالب تر می شد ؛
کمی شلوار جانگ کوک می داد پایین تا قمبولش معلوم بشه و شلوارش که کامل پایین نرفته بود باعث می شد باسنش جمع بشه رو به بالا
بعد روی پشت می خوابدنش و واردش می کرد.
"آه چه چیزی می شد" 
بلاخره ته دست از فکر کردن برداشت ، میتونست به جای فکر کردن و فانتزی درست کردن ، فکراشو عملی کنه اما الان وقتش نبود.
پس رفت پیش جانگ کوک
- هی ساعت داره 12 می شه یادت که نرفته باید سریع تر بوسم کنی تا لباست نپریده ، می دونی که هوا چقدر سرده.
کوکی عصبی داد زد - چرا انقدر ریلکسی عوضی.
- چون یه عوضیم.
- به هر حال من بوست نمی کنم برو پی کارت.
تهیونگ از کمرش گرفت و به دیوار کوبیدش برای اینکه مثل ماهی از دستش لیز نخوره بدنشو بهش چسبوند ، طوری که کوکی دیگه حتی نمیتونست تکون بخوره :
- هی منحرف اگه دستت بهم بخوره همه ی انگشتاتو برات می کشونم.
تهیونگ صورتشو برد نزدیک ، انقدر نزدیکش کرد که بینی استخونی خوش فرمش به مال کوکی چسبید :
- می دونستی عصبانی میشی سکسی تر می شی ؟ حسابی تحریکم می کنی .
جانگکوک با عصبانیت بهش خیره شد و تهیونگ مظلومانه در جواب نگاهش گفت :
- هی اونجوری نگام نکن .
- آره میدونم دست خودت نیس دیگه عادت کردم به بودن با یه منحرف روانی .
ته بلندترین خنده ی که کوکی ازش دیده بود رو تحویل داد:
- هی به یه منحرف روانی بر خورد .
بازم خندید ، انگار که با خندیدن میتونه کل دنیا رو کنترل کنه
انقدر زیبا بود که حتی کوکیم نمیتونست در برابرش مقاومت کنه .
اونا انقدر نزدیک به هم بودن که نفس های تهیونگ به صورت کوکی می خورد و باعث می شد مورمورش بشه ، حس عجیبی داشت و حتی نمی دونست چه حسیه .
اون یه دفعه بینی شو به مال کوکی مالید ، چشمای کوکی از هم باز شد نمی دوست چرا و برای چی داره اینکارو می کنه
اما حسش می کرد ،
عشق رو ..
تهیونگ حسی فراتر از یه دوست بهش داشت اینو با کوچک ترین لمس می شد فهمید .
اما کوکی متاسفانه نمی دونست که عشق همچین حسیه ، پس حس تهیونگ براش ناشناخته بود .
ته لبخند ملایمی زد دوست داشت کوکی رو ببوسه اما میدونست که موقعیت خوبی نیس ، چون دوست پسر احمق کوکی گم شده بود .
ولی بوسه ی دماغی میتونست آرامشی رو که کوکی لازم داره بهش بده .  
کوک بلاخره از شوک در اومد و سریع سعی کرد خودشو از بغل تهیونگ آزاد کنه :
- ولم میکنی یا نه.
تهیونگ شونه بالا انداخت : - هرطور که راحتی .
و یهو ولش کرد یدفعه تکیه گاه کوکی عقب کشید و اون خورد زمین – احمق .
با چشمای آتشین به ته چشم غره رفت – از قصد این کارو کردی .
تهیونگ جوابشو نداد فقط کت سیاه کتانش رو در آورد و روی شونه هایی کوکی انداخت .
جانگکوک یادش رفته بود کت بپوشه و با این لباس نازک سردش بود اما نمی خواست از تهیونگ کتشو قبول کنه
اولا که ته خودش لباس درست و درمونی نپوشیده بود
دوما که اون تیهونگه.
- من سردم نیس.
- می دونم.
کوکی سعی کرد کتو رو پس بده : - پس خودت بپوش.
- نه من گرممه کتمو در آوردم تو نگهش داری.
جانگ کوک اخم کرد : - چی!! مگه من چوب لباسیم .
- برام مهم نیس فک می کنی چی هستی .
بعد چشماشو تنگ کرد و دوباره جلو اومد
کوکی حس خفگی بهش دست داد و سریع اونو هول داد عقب : - چته چرا انقدر خودتو بهم می چسبونی !
- برای اینکه میخوام بکنمت .
کوکی شوکه تقریبا داد زد : - چی .
- شوخی کردم دستتو بکش عقب .
و سعی کرد یغه ی کوکی رو باز کنه
جانگ کوک سعی کرد اونو بهه عقب هول بده ، معلوم نبود امروز چش شده  - چیکار داری می کنی !!!
تهیونگ اخبا اخم غلیظی دست کوکی که سعی کرده بود مانعش بشه محکم گرفت و به چشمای عسلی اون زل زد:
- جئون جانگ کوک .
کوکی یخ زد نمی دونست باید چیکار کنه راستش اصلا نمیتونست کاری کنه : - بله تهیونگ .
- یه دقیقه تکون نخور .
اینو گفت و لعد با عصبانیت یغه ی کوکی رو باز کرد و به گردنش خیره شد :
- این دیگه چه کوفتیه؟!!
عصبی داد زد : - کدوم خری اینو بهت داده ؟؟؟
کوکی خودکار جواب داد :
- پدرم بهم دادتش .
اون سریع گردنبند جانگ کوک رو از گردنش کشید و پرتش کرد توی چاه فاضلاب :
- حالا میتونی تکون بخوری .
همین که اینو گفت جانگ کوک بدون اینکه متوجه نفوذ چند دقیقه ی ته شده باشه تکون خورد و داد زد :
- چه غلطی کردی اون یه هدیه بود .
اون سعی کرد گردنبندشو از فاضلاب برداره اما دیگه رفته بود ، با نابوری به دریچه ی فاضلاب خیره شده بود ، دیگه قرار نبود گردنبدشو ببینه .
" پسره ی لعنتی "
و با چشمای اشک آلود به تهیونگ خیره شد :
- ازت متنفرم .
ولی اون با بی رحمی به چشماش خیره شد و گفت  :
- اگه گربه ی سیاه با چشمای سبز بهت خیره شد بکشش فهیدی .
کوکی در جواب چیزی نگفت برای همین تهیونگ چشماشو تنگ کرد :
-  فهمیدی کوکی می کشیش .
اون این بار سریع سرتکون داد - باشه تهیونگ .
هوا سرد تر شده بودُ بارون شدیدتر می بارید .
تهیونگ با دیدن کوکی که داشت از سرما می لرزید لعنتی فرستاد و دستشو روی هوا حرکت داد ،
ناگهان باد دست از وزیدن برداشت و بارون قطع شد.
حالا دیگه هوا وحشی نبود .
تهیونگ با اخم و جدی دکمه های یغه اشو دوباره رو بست و کت رو پیچوند بهش : - سریع برو خونه ..
و پشتشو به کوکی کرد وقتی کوکی به خودش اومد
زیر چراغ برغ تنها ایستاده بود و کت تهیونگ دور بدنش پیچیده شده بود ، هوا آروم شده بود و بارون نمی بارید .
کوکی اخم کرد : - هی کتت .
اما اون رفته بود .
" هی خدا از دست این دیوونه "
میخواست بره و بیشتر دنبال جیمین بگیرده نمی خواست قبل از پیدا کردنش برگرده خونه
اما نتونست انگار که بدنش مال خودش نبود اون مثل یه بچه ی حرف گوش کن مستقیما رفت خونه .
اما نمیتوسنت دست رو دست بزاره و همینطوری تو خونه بمونه .
مطمئن بود اینا همش زیر سر تهیونگه ،
اون جوریی که اون به جنازه ی دونگ من لبخند می زد و وقتی که با پاش جنازه رو چک کرد و گفت مرده
نشون می داد که یه جای کار می لنگه .
یه آدم هیچ وقت نمی تونه انطوری با یه جنازه خونسرد رفتار کنه باشه و البته بی ادب ...
تهیونگ حتی به خودش زحمت نداد با دست نبض جنازه چک کنه فقط با پاش اونو چرخوند و گفت مرده .  
یا وقتی که به چشمای دیگران زل می زد اونا غیر ممکن بود کاری رو که اون ازشون بخواد انجام ندن .
اون ظاهر غیر عادی فوق العاده زیباش و این همه اطلاعات داشتن از الهه ها و اینکه جیمین ازش می ترسید
اون باید یه چیزی باشه که بدتر از الهه ی مرگه .
کوکی سریع به پایین دوید و به وون هو اشاره کرد :
- به رابطت زنگ بزن و بپرس بین الهه زاده ها کسی به اسم کیم تهیونگ رو می شناسه ، مخصوصا تو الهه زاده ی زیبایی .
اون اخم کرد و گفت :
- ولی جانگ کوک ما هفت تا الهه زاده داریم اونا که دیوونه نیستن بیشتر بفرستن .
- فقط اینکارو بکن .
اون سرتکون داد و گوشیشو برداشت :
- الان بهت میگم چه خبره .
وون هو شروع به حرف زدن کرد و بعداز صحبتی کوتاه  گوشی رو قطع کرد :
- چی شد ؟
- اون یه انسانه .
کوکی شوکه داد زد : - منظورت چیه !!
- کیم تهیونگ یه آدمه و هیچ الهه ی نمی شناستش .
جانگکوک میخواست خودشو بکشه چون تموم حدس های که زده بود به فنا رفت ،
اما این غیرممکن بود که تهیونگ یه انسان باشه .
این اصلا با عقل جور نمی اومد .
کوکی بدون حرفی برگشت به اتاقش و با اخم غلیظی به آینه خیره شد ، به چهره آشفته و موهای پریشونش .
چهره اش از روح پریشونش خبر می داد .
نفسی کشید و بشکنی زد : - فقط یه راه هست که بفهمم چی به چیه .
بعد سریع از راه پله رفت پایین ، میرای سریع با دیدن جانگ کوک ازش آویزون شد .
- اوپا اوپا برام نقاشی بکش .
کوک عصبی سعی کرد از شر اون راحت بشه :
- میرای وقت گیر آوردی بعدا می کشم برات .
میرای جیغ کشید : - اوپای بد .
کوکی برنگشت تا چیزی بهش بگه فقط سریع سمت جولیت رفت و گفت :
- راننده رو خبر کن باید برم جایی .
جولیت سرتکون داد : - چشم آقا .
وون هو در حالی که میرای رو تو بغلش داشت ساکت میکرد پرسید : - کجا می ری ؟
- میرم پیش دوستم باید تکالیفمو انجام بدم .
- الان ! این وقت شب ؟؟؟
کوکی جدی سرتکون داد :
- آره الان .
بعد کیفشو برداشت و آشفته سوار ماشین شد و به خونه ی یوری رفت ، خونه ی اونا زیاد دور نبود ،
اما در محله ی پایین تری نسبت به اونا بودن .
خونشون شبیه به کلبه بود تا خونه اما زیبا به نظر میرسید.
وقتی یوری اونو جلوی در خونشون دید خیلی شوکه شد اما بعد تعارف کرد که برن تو .
پدر و مادر یوری خواب بودن پس اونا خیلی آروم رفتن به اتاق یوری.
- حالت خوبه ؟؟
کوکی صادقانه جواب داد : - نمی دونم .
یوری سریع گفت : - شنیدم چی شده تو مدرسه جیمین رو  دستگیرش کردن ؟؟
حس کرد که سنگینی سینه اش بیشتر شده و انگار که در اعماق اقیانوس داره سعی میکنه نفس بکشه اما بلاخره جواب داد :
- بدتر از اون ، جیمین گم شده ،پلیسا حتی رفتن خونشون اون حتی اونجام نبوده .
- مادرش چی ؟اون ازش خبر نداره ؟؟
- اون ماه پیش رفت برگشت دنیایی الهه ها اصلا خبر نداره جیمین گم شده .
یوری دست کوکی رو گرفت تا کمی قوت قلب براش باشه و گفت :
-  خب من متاسفم اما چه کمکی از من بر میاد ؟
- تو یه پیشگویی ؟ آره ؟ تو مدرسه دستمو دیدی ، چی دیدی ؟
اون اخم کرد : هیچی اون چیز مهمی نبود .
- یه چیزی دیدی همون چیزم کافیه اگه بتونی یه وردی چیزی بخونی و جای جیمین رو پیدا کنی خیلی خوب میشه .
یوری سرتکون داد :
- من انقدرام خوب نیستم فقط بعضی وقتا یه چیزایی رو می بینم نمی تونم از این کارا کنم .
- اونو با چی اشتباه گرفتی جی پی اس .
یوری از جاش پرید و کوکی شوکه به پسر خوش چهره ی که به در تیکه داده بود خیره شد .
پسرک لاغر بود و به نظر چند سال از خودش بزرگ تر بود و برعکس یوری که قیافه ی کودکانه داشت اون جدی به نظر می رسید  :
- ما ساحره ایم ، اما این کارا بهمون صدمه می زنه حق انجامشو نداریم .
یوری سریع پرید وسط : - اون جیهوبه پسر خاله ام همیشه همینقدر بی ادبه ، ازش ناراحت نشو .
هر چی که بود اندازه تهیونگ بی ادب نبود .
کوکی سریع پرسید : - پس نمیتونی کمکم کنی ؟
جیهوب اومد کنار اونا و زمزمه کرد – کیم تهیونگ باید از اون بخوای فقط اونه که میتونه کمکت کنه .
- تو اونو میشناسی .
جیهوب سرتکون داد : - آره همه ی ساحره ها میشناسنش اون یه منبع بزرگ انرژیه همه ی ما درباره اش کنجکاویم ، طبق چیزی که من دیشب تو خواب دیدم  اون میتونه کمکن کنه برو دنبالش .
کوکی سریع پرسید : - تو فکر می کنی اون شاهزاده ست .
جیهوب سریع گفت :
- اون یه الهه نیست .
- منظورت چیه ؟؟
- کیم تهیونگ ، من دیدمش اون تاریکه و حتی ذره ای انسانیت نداره ، الهه نیس ساختار روحش کلا با اونا متفاوته اما جنم نیست .
جانگ کوک گیج پرسید :
- منظورت چیه جیهوب پس اون چیه ؟؟! اگه الهه نیس ، جنم نیس پس چه کوفتیه ؟
اون ساحره دستاشو بهم گره زد و شونه بالا انداخت :
- نمی دونم اون چیه ، هیچ کس نمی دونه
روحش خیلی تفاوته اما شاید حق با پدرت باشه و اون فقط یه آدم معمولیه .
کوکی متعجب نشد بلاخره اون ساحره بود و اگه مکالمه ی پدرش با اون خبر داشت ، عادی به حساب می اومد .
" پس اون چه کوفتیه؟ 
یه اشراف زاده ی معمولی ، خب این غیر ممکنه "
کوکی میدونست اون چیه .
اون هر چیزی بود یه آدم معمولی نبود با تمام وجودش به این اطمینان داشت .
" جئون جانگکوک الان مهم نیس اون منحرف چیه الان این مهمه که جیمین کدوم گوریه "
جیهوب لبخند زد و دستشو گرفت - برو دنبال حست خود به خود می رسی به تهیونگ .
کوکی چشماشو بست باید کمی فکر می کرد ، بهتر
و دقیق تر
و بعد از جا پرید کت تهیونگو با بی دقتی پوشید و دور خودش پیچوند .
از جیهوب و یوری تشکر کرد و جیهوب بهش راه حیاط پشتی رو نشون داد :
-میتونی از اینجا بدون اینکه راننده ات متوجه شی بری .
کوکی اخم کرد و پرسید – یوری تو کف دستم چی دیدی ؟
اون عقب کشید – نمیخوام درباره اش حرف بزنم .
جیهوب بهش ضربه ی زد – تو باید بهش بگی .
اون چشماشو بست و گفت :
- من تو رو بعداز مرگت دیدم تو وقتی جوونی و هنوز زیبایی دفن می شی .
کوکی بر خلاف انتظار اون لبخند زد و شونه بالا انداخت :
- چه رمانتیک .
و به بیرون دوید ، یه قبرستون نزدیک اینجا بود ،
قبرستون قدیمی که قبل جنگ از اجساد پر شده بود و بعد دیگه توش هیچ جسدی دفن نشده بود .
پس حس اون داشت کوکی رو به یه قبرستون قدیمی که متروکه ام بود هدایت می کرد
" عالیه "
باد سرد پاییزی  داشت به صورتش می خورد برای همین
قدم هاشو تند تر کرد تا از سرما فرار کنه .
انگار گام هایش فاصله ی بین خونه تا قبرستون قدیمی میخواست کوتاه تر کنه .
از لبه جاده ی متروکه به سمت قبرستان قدیمی چرخید وباد سرد موهاشو مثل شلاق به صورتش می زد
و برگ های بالای درخت های بلوط داشتن می رقصدین
آتشی که توی دل جانگکوک بود نمی زاشت سرمای بیرون رو حس کنه .
اون از کنار درخت های راش و بید مجنون عبور کرد که برگ هاش روی زمین ریخته بود و بعد خیلی زود به وسط قبرستو رسید .
با چشمای بی قرارش به اطراف نگاه کرد
بالای سرش ابرهای آسمون با باد داشتن جا به جا می شدن
انگار که رودخونه ی خاکستری رنگی در آسمون جریان داره
باد هنوز می وزید و شاخه های بلوط و راش در هم فرو رفته بودن .
دسته ی از برگ های خشک با باد به صورتش خورد ،انگار قبرستون قدیمی می خواست اونو از خودش دور کنه ، میخواست نجاتش بده یا بهش هشدار بده .
اما جانگ کوک با دست هاش برگارو کنار زدو چرخید و به اطراف نگاه کرد ،
نگاهش لا به لای سنگ قبرها دنبال چیزی می گشت .
بعد برگشت و در باد فریاد کشید .
فقط یه کلمه گفت
اما می دونست همین یه کلمه کارشو راه می ندازه
- تهیونگ... 

(( الان من میان شکافهای آغوش سردت میلغزم  ))

 

mistake of Cupid | VkookWhere stories live. Discover now