دلش میخواست جیغ بزنه... تنها اپشن قابل قبولی که الان به ذهنش میرسید این بود که انقدر جیغ بزنه که چانیول کر بشه و خودشم بیهوش بشه چون جز این واقعا هیچ راه دیگه ای به سرش نمیرسید.
خشتک شلوار جینش کم مونده یه پرچم سفید بالا ببره و از جاش کنده بشه و فرار کنه و بکهیون حتی نمیخواست به اون بیچاره هایی که پشت خشتکش داشتن خودشون رو به در و دیوار میکوبیدن فکر کنه... فقط حس میکرد بعد امشب دیگه قرار نیست جایی رو برای حواله کردن نگرانی هاش داشته باشه.
-خواهش میکنم که بگو شوخیت گرفته...
همینطور که سرش رو به پشتی صندلی فشار میداد با صدای خفه ای رو به چانیول گفت و پسر جوون پشت فرمون با ابروهای بالا رفته بهش خیره شد.
-قیافه ام شبیه کساییه که دارن شوخی میکنن؟
بکهیون چنگی به زانوش انداخت و بیحال نفس گرفت.
-نمیدونم... مغزم قدرت تحلیلش رو از دست داده...الان فقط یه ناحیه دیگه ام کار میکنه...
چانیول بی قید خندید و همینطور که پنجره ماشینش رو پایین میکشید شونه ای بالا انداخت.
-ایرادی نداره... یه چند دقیقه دیگه توجیه میشی شوخی بود یا جدی...
پسر کوچیکتر با چشمهای اشکی شده نگاهش رو دوباره برگردوند روی چانیول. یه علتی داشت که اون دیوونه لعنتی یهو زده بود کنار...وقتی از کلاب اومدن بیرون مطمئن بود که چانیول میرسونتش خونه...ولی حالا اون پسر داشت برعکس تصوراتش رفتار میکرد و با وجود اینکه مغز بکهیون رفته بود تعطیلات اما یه جورایی مطمئن بود که چانیول علت خاصی داره.
-میدونی که نمیتونم جلوت اینکارو کنم...
اروم لب زد و چانیول چرخید سمتش.
-اخی... خجالت میکشی بیبی؟
لبهای بکهیون خط شدن و بعد یه نفس لرزون از بینشون بیرون زد.
-اینکه نتونی جلوی بقیه از اینکارها کنی طبیعیه...پس عادیه خجالت بکشم...
چانیول لبش رو زبون زد و دوباره خندید.
-شت...چه بد... فکر میکردم کینکی تر از این حرفها باشی... ولی خب این اپشنی بود که داشتی...اگه نمیخوای فقط میتونیم از منظره لذت ببریم...دقت کردی جاده بیرون چقدر خوشگله؟ هوا هم که عالیه...
پسر بزرگتر با بی شرفی تمام گفت و خونسرد دستی لای موهاش کشید و بکهیون بدون پلک زدن به نیم رخ بی نقصش خیره شد. باورش نمیشد اون اینجا داشت رسما تلف میشد و چانیول داشت راجب اب و هوا حرف میزد...این دیگه چه شوخی مسخره ای بود؟
YOU ARE READING
😈°Karma Is a Bitch°😈
Humorبکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های معصوم بهش ابراز علاقه میکرد بهش اسون میگرفت... شاید هیچوقت قلبش رو نمیشکست و به خاطر چاق و زشت بودنش مسخره اش نمیکرد...ولی بکهیون خبر نداشت...
