😈 •S 1: Chapter 14•😈

3.8K 823 380
                                    

بیست دقیقه بعد، بکهیون و بکهی روی پاهاشون مقابل ماشین آقای لی نشسته بودن. ماشین مدل پایینی که هرچهار چرخش حالا پنچر شده بود و تیزیِ لبه ی کلید روی تمام بدنه اش خط های ناهنجاری انداخته و رنگش رو پرونده بود.

بکهی همونطور که با چشم هایی که حالا درخشش رطوبتِ روشون به خاطر سرما بود، به صحنه مقابلش خیره شده بود، به آرومی پلکی زد و دست هاش رو بیشتر لای پاهاش فشرد.

-یه آبنبات میخوای؟

بکهیون همونطور که دسته کلید رو دور انگشت کشیده ی اشاره اش میچرخوند، با لبخند رو به بکهی گفت و خواهرکوچولوی مبهوتش، بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد.

بکهیون یه آبنبات با طعم هندوانه از جیبش خارج کرد، پوستش رو ازش جدا کرد و اون رو بین لب های نیمه باز خواهرش قرار داد. بعد از چند لحظه شنیدن صدای ترق تروق وول خوردن آبنبات بین دندون های بکهی توی کوچه ی خلوت و تاریک، تو گوش های بکهیون پیچید و همین صدای معمولی برای بکهیونی که عاشق خواهر کوچولوش بود عین یه موسیقی شیرین به نظر رسید.

-اوپا...ما... کار درستی کردیم؟

بکهی با تردید پرسید و نگاهش رو به نیمرخ آروم برادر بزرگش دوخت. بکهیون همونطور که به شاهکار مقابلش خیره شده بود،با لبخند محوی روی لب هاش بازوهاش رو بغل کرد و نفس عمیقی کشید.

-میدونی کوچولو...اون کسی که اون بالاست و میگن مواظبمونه...هیچ اهمیتی نمیده که تو توی خانواده ی درستی متولد شدی یا نه...توی محله ی درستی متولد شدی یا نه...توی شرایط درستی متولد شدی یا نه...خواب و غذای درستی داری یا نه...وقتی که اون به درست و غلط بودن کارهاش اهمیتی نمیده...پس نیازی نیست که توهم بهش اهمیت بدی!...درست و غلط بودن هیچ معنایی نداره...هر وقت احساس کردی که کاری، حس درد و سنگینیِ توی قلبت رو کم میکنه،بدون که اون کار درستیه!...اون پسر مسخره ات کرد و هلت داد و ماهم ماشین پدرش رو آوردیم پایین و باهم مساوی شدیم...منطق این دنیا همینه! تو حتی اگه سعی کنی خوب باشی بقیه به پر و پات میپیچن در نتیجه باید قبل از اینکه اونا بخوان کاری کنن خودت دست به کار بشی!

بکهیون جملاتی رو که مطمئن نبود یه بچه به اون سن قدرت درکشون رو داره یا نه به زبون آورد و بعد نگاهش رو بهش دوخت که همونطور که دسته ای از فرهای موهاش رو دور انگشت هاش میپیچوند، با اخم متفکری جوری که انگار داشت به حیاتی ترین و پیچیده ترین مسئله دنیا فکر میکرد، به کف زمین خیره شده بود.

-فهمیدم اوپا...یعنی اگه سونهی عروسکم رو ازم گرفت و من حس کردم که با کشیدن موهاش دلم خنک میشه، کار درستیه و باید انجامش بدم؟

بکهی با همون اخم متفکر و نگاه گیجش که برای صورت یه دختربچه به اون کوچیکی زیادی اغراق آمیز و کیوت بود بهش چشم دوخت و بکهیون چینی به بینیش داد و با بدجنسی خندید.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now