😈 •S 1: Chapter 1•😈

9.8K 1.3K 433
                                    

اون روز صبح مثل همه روز های دیگه بود. وقتی چانیول توی تختش از خواب بیدار شد،احساس گرسنگی میکرد، مثانه ش پر بود و فکرش حول محور یه پسر کوچولوی ریزنقش با لبخند های بدجنس و قشنگ میچرخید. تا اینکه اون تصمیم گرفت از اون روز، یه روز متفاوت بسازه.

بعد از حموم کردن، موهاش رو مثل هر روز صبح کاملا با سشوار خشک نکرد و گذاشت قسمتی از موهای مرطوبش به شکل نامرتبی توی صورتش پخش بشه. گره کروات یونیفرمش رو شُل تراز همیشه بست و بدون خوردن صبحانه و توجه به غرغرها و موعظه های مادرش، با کوله پشتی روی دوشش از خونه خارج شد. حتی قدم هاش جوری بودن که انگار داشت برای درخت ها و گربه ها و رهگذر های توی خیابون فریاد میزد "من امروز صبح یه دانش آموزِ پونزده ساله ی کولم!"

فقط اگه وزن زیادش اجازه میداد که قدم هاش رو کمی تمیز تر و کول تر برداره، خیلی بهتر میشد... و اگه میتونست از جوش های ریز و درشتِ بلوغی که چند وقتی بود روی صورتش ظاهر شده بود چشم پوشی کنه، خیلی خیلی بهتر میشد...

به هرحال هیچکدوم این ها اهمیتی نداشت وقتی که اون تصمیم گرفته بود از اون روز صبح کول باشه و بالاخره توجه اون شاهزاده کوچولوی سنگدل مدرسه رو به خودش جلب کنه!

حتی توی مدرسه، اون باز هم روی تصمیمش برای عوض کردن همه چیز پافشاری میکرد. چشم های درشتش با دقت به زیرپاش دوخته شده بودن و تمام حواسش رو برای گیر نیفتادن توی تله ی همکلاسی ها و سال بالایی هاش که علاقه زیادی به اذیت کردنش داشتن و زیرپایی نخوردن، به کار گرفته بود.

و بعد اون بالاخره توی سالن غذاخوری مدرسه بود. جایی که بیون کوچولو همراه نوچه ها و اکیپش تا چند دقیقه ی دیگه واردش میشد و چانیول میترسید که کرواتش به طور مداوم به خاطر حرکت وحشیانه قلبش روی قفسه سینه ش تکون بخوره و رسواش بکنه.

درحالی که گوش های بزرگش حسابی داغ شده بودن و چشم های درشتش هر ثانیه در سالن رو میپاییدن، با سینی توی دستش به سمت آخرین میز سالن رفت. میزی که هیچکدوم از اکیپ های دوستی اون مدرسه برای نشستن انتخابش نمیکردن و همیشه پذیرای بچه غولِ تنها بود...

با بلند شدن سر و صدا داخل سالن و به وجود اومدن اون همهمه، چانیول نگاهش رو از ظرف غذاش گرفت و چند ثانیه بعد با دیدن صحنه مقابلش، پوره سیب زمینی توی گلوش تبدیل به توپ بسکتبال شد.

جثه ریزی که توسط هیکل های درشت و زمختِ اطرافش محافظت میشد و تقریبا بینشون گم شده بود. لبخندِ کشنده ای که انگار ازش برق دویست و بیست ولت به اطراف منتقل میشد، یونیفرمی که بی قید و آزادانه توی تن کوچک و لاغرش لق میزد، چتری های مشکی رنگی که پوست سفید صورتش رو قاب کرده بودن، و نگاه های شیفته ای که روش بود.

این اولین باری نبود که چانیول اون صحنه رو میدید، اما با هربار دیدنش میتونست قسم بخوره که حتی منبع نامعلوم بادی رو میدید که موهای پسرک رو مثل فیلم ها توی هوا به پرواز در میاوردن. اون لعنتی برای یه پسرِ پانزده ساله بودن زیادی خوشگل بود. همه چیز وقتی نفس گیر تر شد که چانیول متوجه نگاه اون موجود خواستنی روی خودش شد و بعد نتونست بیشتر از اون نگاهش رو روی صحنه مقابلش ثابت نگه داره. سرش پایین انداخته و نگاهش با هیجان و اضطراب به ظرف غذاش دوخته و شلوارش توی دست هاش مشت شد. اون واقعا دلش میخواست که نظر بکهیون رو درموردِ "خودِ اون روز صبحش" بدونه. درمورد استایل تقریبا متفاوتش و صبحانه خوردن توی سلف به جای آشپزخونه خونه ش. وقتی صدای برخورد کف کتونی های بکهیون با سطح زمین کنار میزش متوقف شدن چانیول دیگه آخرین حد توانش رو برای نفس کشیدن به کار گرفته بود

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now