😈 •S 1: Chapter 2•😈

5.6K 1.2K 157
                                    

چانیول روزهای سخت زیادی رو تو این مدرسه گذرونده بود اما میتونست امروز رو در صدر لیست روزهای جهنمی اش قرار بده...چون امروز سعی کرده بود متفاوت باشه و به شدت همه چی برعکس شده بود و این بیشتر از تمام دفعات پیش که تو ذوقش خورده بود قلبش رو به درد میاورد.

تمام روز در حالی که خودش رو تو کلاس پنهان کرده بود و کیفش رو به سینه اش چسبونده بود تا گندی که روی لباسش بود رو از دید چشم های کنجکاو هم کلاسی هاش پنهان کنه گذرونده بود.

اما چیزی که بیشتر اذیتش میکرد رفتارهای بکهیون بود که برعکس صبح که با بدجنسی تمام توجه اش رو به پسر چاق تر معطوف کرده بود حالا تصمیم گرفته بود جوری رفتار کنه که انگار چانیول یکی از میزهای کلاس بود...

مثل همه روزهای مسخره دیگه اون روز هم تموم شد و چانیول در حالی که محکم کیفش رو به سینه اش چسبونده بود با نهایت سرعتی که پاهای خپلش اجازه میداد از مدرسه بیرون دوید و خودش رو به ماشین مشکی ای که هر روز برای رسوندنش به خونه جلوی در مدرسه متوقف میشد رسوند.

راننده با دیدنش تعظیمی کرد و در صندلی عقب رو براش باز کرد و چانیول هیکل درشتش رو توی ماشین پرت کرد و کیفش رو روی پاهاش جا داد. بغضی که تمام طول روز گلوش رو فشار داده بود حالا داشت بیشتر از قبل برای ازاد شدن تلاش میکرد. اما چانیول با تمام وجود اب دهنش رو قورت داد تا باز هم مانع شکستن بغضش بشه.

ماشین روشن شد و چانیول با شنیدن صدای خنده ملایمی به سرعت به سمت در مدرسه چرخید. شیشه های ماشین دودی بودن و از بیرون داخل دیده نمیشد پس با خیال راحت و چشم هایی که باز هم از اشتیاق زیاد درخشان تر و درشت از همیشه به نظر میرسیدن به بکهیون که جلوی در مدرسه همراه با نوچه هاش ایستاده بود خیره شد. یکی از اون پسرای درشت کیف بکهیون رو براش نگه داشته بود و بازوهای لاغر بکهیون دور کمر یه دختر که حتی از بکهیون هم ریزه میزه تر بود حلقه شده بودن و بکهیون داشت تو گوشش یه چیزی میگفت.

لب های چانیول اویزون شدن و با اینکه این صحنه داشت اذیتش میکرد اما هنوزم نمیتونست نگاهش رو از روی صورت اون پسر کوچولو و چشم های پاپی شکلش جدا کنه. ماشین به حرکت دراومد و چانیول مجبور شد کامل بچرخه تا از شیشه عقب دوباره بتونه بکهیون رو تماشا کنه. انقدر به اون حالت موند تا ماشین به خیابون بغلی پیچید و تصویر بکهیون از مقابل چشم هاش محو شد.

هیکل تپلش توی صندلی فرو رفت و لب های اویزونش روی هم بیشتر فشرده شدن. انگشت هاش لبه کیفش رو چسبیدن و انقدر بهش فشار اوردن که بندشون سفید شد. فین فین ارومی کرد و دوباره اب دهنش رو قورت داد.

چانیول دیگه نمیدونست برای جلب توجه بکهیون و دوست شدن باهاش باید چیکار کنه...امروز دفعه اولی نبود که بکهیون لباس هاش رو به غذا اغشته کرده بود...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now