♻️ •S 2: Chapter 33•♻️

4.2K 860 140
                                    

شاید یکی از چیزهایی که جفتشون عاجزانه میخواستن پاک شدن گذشته بود...بکهیون میخواست ادمی رو که بود دیگه به یاد نیاره و چانیول میخواست اون احساسات که شده بودن بزگترین نقطه ضعفش دیگه برنگردن...اما این ممکن نبود...شاید برای همین بود که الان تو این وضع دوباره کنار هم بودن و چانیول با اینکه یه دور تو ساعت گذشته همه اتفاقات گذشته رو برای بار هزارم مرور کرده بود باز هم نمیتونست پاکشون کنه و به طور جادویی پسر روبروش رو محو کنه...

وقتی به خودش اومد که لیوان خالی کاغذی قهوه توی مشتش مچاله شده بود و نگاه تیزش هم به بکهیونی دوخته شده بود که روی کاناپه ی مقابلش نشسته خوابش برده بود.

لب هاش نیمه باز بود و رد آب دهن تا چونه ش رسیده بود. قبلا ها فکر میکرد که بازیچه ی بکهیونه،اما وقتی بکهیون چند سالِ بعد رو ملاقات کرد،فهمید که همشون بازیچه ی زمانن...

فقط چندین سال از اون روزای جهنمی گذشته بود و انگار زمان کاملا یه بیون بکهیون جدید وارد این دنیا کرده بود. اون روزا گذشته بودن و همه هم ازشون گذر کرده بودن،اما اون هنوز عصبانی بود.هنوز درگیر خاطرات بود و هرازگاهی وقتی به خودش میومد که مشتی رو که تمام وجودش میخواست توی صورت بیون بکهیون لعنتی کوبیده بشه،اونقدر کنترل کرده بود که کف دست هاش زخم شده بود.

حقیقت مزخرفی که فقط خودش ازش خبر داشت این بود که اون عین چی جون کنده بود و تونسته بود تمام دنیاش رو عوض کنه،به غیر از اون بخشی که واقعا باید عوض میشد.

اون هنوز نسبت به بکهیون حس داشت.هرچند ماهیت حسش از عشق تبدیل شده بود به نفرت، اما همین که قلبش درگیر یه حسی نسبت به بکهیون بود،باعث میشد که اون طعم تلخ قدیمی حماقت رو هنوز هم زیر زبونش حس کنه... انگار بکهیون یه زندانی بود که فرار ازش براش محال بود...زندان اختصاصی خودش که یه زمانی با وجود میله هاش براش بهشت بود و حالا شده بود یه جهنم خفقان اور...

نگاهش از صورت غرق درخواب بکهیون روی ساعت مچیش لغزید که نیمه شب رو نشون میداد.

وقتش شده بود...برای چی این کار رو میکرد؟ برای ثابت کردن خودش؟ نه،اون دیگه نیازی نداشت تا خودش رو به کسی اثبات کنه. این کار رو میکرد چون دلش میخواست...و چیزی نبود که دلش بخواد و پارک چانیول جدید نتونه بهش بده! اون دیگه یه پسر چاق و ترسیده نبود...دیگه از نگاه های بقیه و قضاوت هاشون نمیترسید...

دیگه هیچ مدل نگاهی براش اهمیت نداشت...فقط کاری رو میکرد که میخواست و اگه همه دنیا فکر میکرد حماقته چه بهتر! اینجوری هیجانش بیشتر میشد!!!

از روی کاناپه بلند شد و ماگ کاغذی مچاله شده ی قهوه رو توی سطل زباله انداخت.نگاه گذرایی به بکهیون انداخت و بعد از اتاق استراحت خدمه ی هتل خارج شد.

همونطور که چرخ حاوی ملحفه های تمیز رو به جلو هل میداد،برای اطمینان نگاهش رو زیرچشمی اطرافش چرخوند.لابی خالی بود و شخص موردنظرش طبق آخرین اطلاعاتی که بهش رسیده بود به یه جمع دوستانه برای نوشیدن دعوت شده بود و چانیول قبلا ترتیب دوربین های راهرو رو هم با یه مقدار پولی که توی جیب مسئول جوونش کرده بود داده بود...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now