♻️ •S 2: Chapter 27•♻️

4.2K 840 36
                                    

تمام صندلی های ایستگاه اتوبوس خالی بودن و فقط یه دونه شون توسط پسر ریز جثه اشغال شده بود.

جونگین ازش همچین چیزی نخواسته بود، اما کیونگ خودش بهش گفته بود برای دوری از هر دردسر و ماجرایی به جای خونه ی خواهرش، توی نزدیکترین ایستگاه اتوبوس منتظرش میشینه و حالا چند دقیقه ای میشد که کیونگ تنها آدم منتظر اون ایستگاه بود. یه لحظه با خودش فکر کرد زندگی چقدر قشنگ میشد اگه تمام وقتایی که تو ایستگاه اتوبوس نشسته بود، به جای یه اتوبوس غول پیکر که توش چیزی جز له شدن و هل داده شدن و در مواردی حتی مورد یه حجم ملیحی از تجاوز قرار گرفتن، گیرش نمیومد، منتظر یکی مثل جونگین بود...اون وقت ایستگاه اتوبوس میتونست از یه محیط خشک که تو زمستون ها زیادی سرد بود و تو تابستون ها زیادی گرم تبدیل به یه بهشت کوچولو بشه که کیونگ اصلا و ابدا مشکلی با نشستن توش نداره!

اما زیاد طول نکشید که به فکر گذراش یه پس گردنی زد و از مخش فراریش داد چون اصولا تمام عمر سعی کرده بود به خودش یاد بده که رو هیچ کس و هیچ چیزی حساب باز نکنه.

همه براش همینجوری بودن. یه روز ممکن بود تو ایستگاه اتوبوس یه اتوبوس گنده در انتظارش باشه و یه روز دیگه هم یه ماشین مدل بالا که راننده ش جونگین بود و اگه باز روز بعد همون اتوبوس مزخرف تنها چیزی بود که بهش میرسید، هیچ اعتراضی نداشت...دنیا همین بود!نباید به همچین چیزهایی عادت میکردی چون به محض وابستگی و عادت زمین و زمان دست به دست هم میدادن که بهت درکونی بزنن و بگن غلط اضافی نکن تو رو چه به این گه خوریا! البته این باور چیزی نبود که از اول داشته باشه... تو دوره دبیرستان و نوجوونی کیونگ نماد یه ادم خوش خیال و شاد و شنگول بود! حتی وقتی یکی لگد میزد تو تخم هاش سعی میکرد بهش لبخند بزنه چون عجیب باور داشت که باید بخندی تا دنیا هم به روت لبخند بزنه...اما خب بعدش دنیا دید که نیشش بسته نمیشه و انقدر میزان لگد پرونی هاش به تخم های بیچاره کیونگ رو افزایش داد که کیونگ به جایی رسید که داد زد "غلط کردم! دیگه لبخند نمیزنم...فقط دیگه لگد ننداز!"

صدای بوق آشنای یه ماشین، از افکارش پرتش کرد بیرون و همزمان تو جاش پروندش و نگاه کیونگسو به لبخند لعنتی و جذاب راننده ش دوخته شد.

جونگین با لبخند شیرینی که کیونگ رو یاد ابنبات چوبی مورد علاقه اش تو بچگی مینداخت، براش دست تکون داد و کیونگسو بعد از چند لحظه مکث وقتی بالاخره مطمئن شد که مخاطب دست تکون دادنای اون پسر جذاب خودشه، از رو صندلی بلند شد و با قدم های آروم به سمت ماشین رفت.

نمی‌دونست چرا یهویی حس سیندرلا بودن بهش دست داده بود. شاید همش تاثیرات نقاشی های اون گودزیلای تکامل یافته بود...سرش رو دوباره برای فراری دادن این افکار تکون داد و سوار ماشین جونگین شد.

_هی، چطوری؟

به محض نشستن تو ماشین، جونگین با لحنی که معلوم بود تلاش کرده خیلی ذوق زده نباشه گفت و گوشه لب های قلبی شکل کیونگ یکم کش اومد.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon