♻️ •S 2: Chapter 31•♻️

4.2K 863 97
                                    

حالت خوبه؟

لوهان لبخند کمرنگی زد و همینطور که با نوک انگشت داشت روی میز اشپزخونه خط میکشید از شدت خوشحالی مشغول تکون تکون دادن پاهاش زیر میز شد.حتی یه سوال ساده راجب حس و حالش وقتی سهون میپرسیدش بهش حس خیلی خوبی میداد و میتونست کل روز هیجان زده نگهش داره.

-اره خوبم... تو خوبی؟

با همون لبخند کمرنگ پرسید و با اشتیاق منتظر جواب سهون شد.

-الان که داریم حرف میزنیم بهترم...

سهون خیلی کلیشه جواب داد اما این مسئله یکی از اخرین چیزهایی بود که میتونست حال خوش لوهان رو بهم بزنه...سعی کرد نخنده و دستش رو زیر چونه اش زد.

-داری چیکار میکنی؟

سهون یه دفعه پرسید و لوهان متاسفانه اونقدرها خلاق نبود که بتونه یه فعالیت خفن با جزییات تو سرش بسازه و برای کول جلوه دادن زندگی بیش از حد ساده اش تحویل سهون بده و البته اگه میتونست هم نمیگفت... صداقت رو به هر چیزی ترجیح میداد.

-پشت میز نشستم... با تو حرف میزنم...

سهون از جواب معصومانه اش خنده ملایمی کرد.

-این بیشترین توجهیه که تا حالا یکی روی حرف زدنم گذاشته...حس میکنم زیادی مفتخرم کردی...

-این خوبه با بد؟

با یه لبخند کمرنگ پرسید و برای یه لحظه حس کرد دوباره یه نوجوون بیخیال شده...لوهان ازاد و شادی که قبل از بیماریش بود...قبل از افسرده شدن...قبل از نگرانی برای چیزهایی که برای بقیه اصلا اهمیتی نداشت...

-بهترین چیزیه که میشه تصور کرد...

سهون با ارامش گفت و لبخند پسر پشت میز رو عمیق تر کرد... پسر بیچاره ای که هیچ ایده ای نداشت چند لحظه دیگه قراره مود عاشقانه اش به نیستی بپیونده... پسری که چند متر اون طرف ترش دوستش توی اتاق داشت جون میکند شلوار جینش رو پاش کنه و یه بند فحش میداد...

-تو لاشی ترین شلوار عالمی میدونستی؟

بکهیون نفس زنان گفت و چند بار بالا پایین پرید تا بتونه باسنش رو بالاخره توی شلوارش جا بده اما موفق نشد و فقط حس کرد انقدر به خودش فشار اورده که ممکنه بادش الان با یه صدای پیس مانند خالی بشه. رژیم سفت و سختی که بعد اون حرف نچندان جالب چانیول راجب هیکلش گرفته بود خیلی وقت بود که به کونش شده بود و در نتیجه چهار کیلویی که با خفت و خاری و چشم پوشی از پیتزاهای بی شماری کم کرده بود در عرض دو هفته برگشته بود درحالی که کم کردنش تقریبا به اندازه عمر بکهیون طول کشیده بود... اما این تنها بدشانسیش نبود... یکی دیگه از حماقت های اون مدت کوتاه که کم شدن وزنش رو تجربه کرده بود بهش دست زده بود خریدن لباسهایی بود که مسلما با حتی یه کیلو بالا رفتن وزنش هم دیگه اندازه اش نبودن... به طور احمقانه ای به خودش گفته بود از ترس بی استفاده شدن لباسها و به هدر رفتن پولش محاله بذاره وزنش بالا بره... اما حالا اینجا بود... با شلواری که یکی از تنها شلوارهای درست درمونش بود و لنگایی که هرچی جون میکند توی پاچه های کوفتی شلوار تو دستش جا نمیگرفتن.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now