♻️ •S 2: Chapter 42•♻️

4.2K 863 28
                                    

بکهیون میدونست که خوش شانس نیست! خیلی هم خوب میدونست...

این یکی از پایه ای ترین اطلاعاتی بود که راجب خودش داشت... در واقع هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشد اولین چیزی که از سرش میگذشت این بود که "فاک دوباره یه روز نحس دیگه که قراره توش به دراماتیک ترین شکلهای ممکن به فاک برم!". در نتیجه وقتی درست زمانی که داشت با دوست پسرش بعد چند روز حرف میزد و سعی میکرد ازش دلجویی کنه چانیول یهو نزدیکشون سبز شد اونقدری که باید تعجب نکرد...

خب بهرحال اون بیون بکهیون بود و کارما هم وقتی بهش میرسید از درجه بیچ بودن به درجه بیچ اعظم نایل میشد و این چیزها عادی بود... ولی وقتی تصمیم گرفت فرار کنه این مسئله رو کاملا فراموش کرد. چون یکی از ویژگی های برجسته ادم های بدشانس و بدبخت اینه که هربار تو دردسر میوفتن بازم سعی میکنم خودشون رو نجات بدن چون باور دارن شاید این بار زندگی باهاشون راه بیاد.

در نتیجه بکهیون دوید! درست مثل وقتی که لوهان توی کوچه پاش رفته بود روی مدفوع سگ و تا خونه با سرعت نور برای ابکشی کردن خودش دویده بود... انقدر دوید که داشت دیگه گیج میزد و قفسه سینه اش رسما پاره میشد اما تصور یه چانیول عصبانی یه جور عجیبی به همه حسای دیگه اش غلبه کرده بود و جوری ترسونده بودش که حاضر نبود به این زودی ها متوقف شه و انرژیش سه برابر شده بود.

همینطور که کوله اش روی کمرش بالا و پایین میپرید و هر چند دفعه یه بار نوک خودکاری که به خودش فحش میداد چرا یه جای بهتر نذاشته اش با شدت میخورد به پهلو هاش, خودش رو رسوند به پشت محوطه دانشکده اشون و بعد حتی اون موقع هم متوقف نشد و ادامه داد...

وقتی بالاخره ایستاد بکهیون انقدر توی عمق فضای سبز پشت دانشگاه داخل رفته بود که منتظر بود هر لحظه صدای اه و ناله یکی از زوج هایی رو که معمولا برای کارهای نه چندان جالب این پشت میومدن بشنوه...و تو این شرایط به خاطر کمبود سکس تو زندگیش راست هم بکنه...

همینطور که پهلوش و فشار میداد و سعی میکرد نفس بکشه به یه درخت تکیه داد و زانوهاش که عین ژله شده بودن بلافاصله وا دادن و بدنش روی چمن های خیس ولو شد.

تک تک نقاط قفسه سینه اش وحشتناک تیر میکشید و میسوخت و پاهاش به شدت میلرزیدن...حتی چشم هاش هم داشت تار میدید.

سعی کرد کیفش رو از پشتش باز کنه تا بطری ابش رو برداره اما بعد چند بار هین و هون کردن بی فایده بیخیال تلاش شد و دوباره خودش رو ول داد.

اسمون بالای سرش ابری بود و اطرافش برخلاف تصورش انقدر خلوت بود که بکهیون داشت صدای تپش های وحشتناک قلبش رو میشنید.

حس میکرد میخواد بالا بیاره... نه به خاطر اینکه دویده بود... فقط چون داشت حالش از خودش به هم میخورد... ظاهرا قرار بود همیشه یه ترسو احمق باقی بمونه... یه ترسویی که تو دبیرستان برای اینکه ترسو بودنش معلوم نشه نقش بازی میکرد و یه ترسویی که حتی حاضر نبود پای عواقب کارش بمونه و الان تو چشم های عصبانی چانیول زل بزنه و حرفهاش رو بشنوه.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora