♻️ •S 2: Chapter 30•♻️

4.3K 873 171
                                    

حدود نیمساعتی میشد که بکهیون بچه کوچیکی رو که لباسای گرون قیمتی تنش بود و بکهیون مطمئن بود حتی اون لباس ها از کل زندگیش گرونتره، توی بغلش گرفته بود و با رنگ پریده این پا و اون پا میکرد و به این فکر میکرد که دنیا داره به چه سمتی میره وقتی حتی نوزاد ها هم برای لباسهاشون برند مخصوص هست و مارک میپوشن و اون خشتک همه شلوارهاش داشت رو به پارگی میرفت!

هرچی بیشتر زمان میگذشت بیشتر به خودش فحش میداد که تا وقتی فرصت داشته دستشویی نرفته. همیشه از این عادت "هروقت مثانه م به حد انفجار رسید میرم دستشویی" زخم خورده بود و هیچوقت هم عبرت نمیگرفت...ظاهرا باید یه بار خودش رو خیس میکرد تا حساب کار دستش بیاد و دیگه از این حماقت ها نکنه.

-کوفتت شه که میتونی هرکاری خواستی تو اون یه تیکه پلاستیک بکنی...

رو به بچه ی توی بغلش که با نگاه از همه جا بی خبری بهش خیره شده بود با اخم گفت و چند ثانیه بعد موزی که تو دست اون گودزیلای کوچیک بود برای بار چندم توی صورتش فرود اومد.کم کم داشت ایمان میاورد اون بچه تخمی میفهمه چی میگه و تلافی میکنه!

پلک هاش با حرص روی هم‌ قرار گرفتن و مثل دفعه های قبل حتی به خودش زحمت نداد تیکه ی له شده ی موز روی صورتش رو پاک کنه...به مرحله ای از بی اعصابی رسیده بود که دیگه همه چی رسما به تخمش شده بود... حتی نمی‌دونست چرا باید دقیقا تو همچین وضعیت مزخرفی باشه....

اون به عنوان کارمند هتل استخدام شده بود اما تهش کارش به بیبی سیتری کشیده بود... نمی‌دونست چرا سرنوشت همشون داشت به این شغل شریف میرسید! اونم با گودزیلا ترین بچه های ممکن.. انگار این پلن جدیدی بود که کارما براشون ریخته بود...شایدم داشت بهشون هشدار میداد که هیچوقت به خریتی به اسم "تولید مثل" دست نزنن...که البته بکهیون قصدی هم براش نداشت...شاید کارما یادش رفته بود که اون گی ئه!

نیم ساعت پیش بود که داشت مثل آدم به وظایفش رسیدگی میکرد که یکی از مشتری های شدیدا خرپول که توی لابی هتل نشسته بود و اندازه وزن کل اعضای خانواده بکهیون جواهرات به خودش آویزون کرده بود، ازش خواسته بود برای یه مدت بچه ش رو ببره تو فضای باز هتل تا خودش بتونه نفس بکشه و بعدم یه تراول گذاشته بود تو جیب جلیقه یونیفرم بکهیون.

و بک میدونست اینجور مشتری ها همیشه اونقدری پول داشتن که بتونن در حدی مغرور و از خود راضی باشن که حتی از زاویه تابش خورشید هم شکایت کنن و به خاطرش یک نفر رو اخراج کنن و بکهیون نمیخواست اون یک نفری باشه که تو اولین روز کاریش اخراج میشه. در نتیجه فقط با یه لبخند محو قبول کرده بود و حالا نیم ساعت بود که شده بود هدف حمله های اون بچه و با سر و کله ی موزی تو فضای باز هتل کنار استخر ایستاده بود و داشت تمام تصمیمات زندگیش که به این نقطه رسونده بودنش رو بررسی میکرد و برای تک تکشون به خودش لعنت میفرستاد!

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now