♻️ •S 2: Chapter 50•♻️

4.4K 820 90
                                    

خاطرات یکی از دستیارهای رده یک کارما بودن... این چیزی بود که بکهیون بعد از اینکه اونقدر خاطره ساخت تا مواقع ضروری درست وقتی امادگیش رو نداشت عین یه دوست مست بپرن روی کولش و باعث بشن بره تو دیوار, با عمق وجود بهش ایمان اورد...

و خاطرات بکهیون حتی بی رحم تر هم بودن...مثل همین لحظه لعنت شده که به یه چانیول بی حس خیره شده بود و حس میکرد کارما تارهای قلبش رو گرفته و داره باهاشون طناب بازی میکنه و به جای هر چیزی داشت به این فکر میکرد که یه زمانی اونم عاشق این بود که خودش رو تو خطر بندازه... چون حس میکرد اینجوری بقیه فکر میکنن خیلی قویه... چون فکر میکرد اینجوری خودش هم باورش میشه قویه... اما بکهیون اون موقع یه چیزی رو نمیدونست و اونم این بود که قدرت محض وجود نداشت... همه ادم ها ضعفهایی داشتن و باید یاد میگرفتی با این ضعفها دوستشون داشته باشی... چیزی که انگار پارک چانیول پونزده ساله خوب میدونست چون هربار که بکهیون دنبال دردسر میگشت سر و کله اش پیدا میشد و سعی میکرد وادارش کنه که دست از حماقت و تو خطر انداختن خودش برداره... و چیزی که پارک چانیول جوون... پارک چانیولی که روی صندلی جلوش نشسته بود و لوله باریک تفنگ رو روی پای خودش نشونه گرفته بود ظاهرا خیلی وقت بود فراموشش کرده بود...

پسر روبروش اون زمان نمیخواست بکهیون اسیب ببینه و حالا دنیا چرخیده بود و بکهیون جای قدیمی اون قرار گرفته بود و تنها چیزی که میخواست اسیب ندیدن چانیول بود...

یکی دیگه از چیزهایی که بکهیون فهمیده بود حد و مرزی ندارن و تو بدترین موقع ممکن مغزت رو از کار میندازن حماقت بود...حماقت ادم ها پایانی براش وجود نداشت اما بی حد و مرزتر و لعنت شده تر از اون ناامیدی بود...اینکه جوری سرد بشی که دیگه نشه گرمت کرد و بکهیون میدونست که مشکل چانیول حماقت نیست... بلکه دلسردی و ناامیدیه... چیزی که خودش هم یه مقدار زیادی ازش رو یه گوشه دنج از قلبش قایم کرده بود و به کسی نشون نمیداد... ولی از وقتی دوباره پای این پسر روبروش توی زندگیش باز شده بود بکهیون کم کم داشت اون گوشه رو فراموش میکرد... اره چانیول ازش متنفر بود... اره اون باور داشت که بکهیون یه عوضیه... اما چانیول اولین ادمی بود که صادقانه برای چیزی که واقعا بود بهش عشق ورزیده بود و بکهیون امیدوار بود چون فکر میکرد نفرت بهتر از بی تفاوتیه... شاید برای همین بود که الان نمیتونست از این دیوونه خونه بیرون بزنه...با دوست پسر بی نظیرش تماس بگیره و باهاش یه دیت محشر بره و میدل فینگرش رو به دنیا, کارما و خاطراتی که پر از یه پسر تپل با چشم های درخشان بودن نشون بده و یه رابطه بی نقص درست کنه...

حس میکرد چیزهای بی نقص رو مخصوص خودش نساختن... از وقتی یادش میومد کلی نقص داشت و چانیول یه زمانی همونجوری خواسته بودش... و حالا اونم باید این چانیول پر نقص روبروش رو میخواست... چون پارک چانیول پونزده ساله بی نظیر بود و بکهیون لیاقتش رو نداشت...پس حالا باید تقاص بی لیاقتیش رو پس میداد...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now