♻️ •S 2: Chapter 39•♻️

4K 869 85
                                    

-اوکی اروم باش.. اروم باش... هیچی نشده...تو از پسش برمیای... نفس های عمیق بکش... اها... اها... یکی دیگه...

مهم نبود که تقریبا ده دقیقه اس که داره سعی میکنه خودش رو با اراجیفی از این قبیل اروم کنه و مانع سکته قلبی و مرگ زودهنگام خودش بشه, مهم این بود که هر چقدر تلاش میکرد نتیجه نمیگرفت و فقط تپش قلبش شدیدتر میشد.

دیشب وقتی خسته با مهری که از ترسش توی کیف کمریش زیر بلیزش جاش داده بود برگشته بود خونه اونقدر داغون بود که نتونه فکر کنه و فقط روی تخت از حال بره اما حالا صبح شده بود... مهر لعنتی روی میز مطالعه کوچیک اتاقش داشت بهش دهن کجی میکرد و بکهیون فقط و فقط میتونست به روش های بی درد برای مردن ناگهانی فکر کنه چون اگه خودش نمیمرد یا به دست حکومت چین و وزیرش که حالا مطمئنا میخواست دیکش رو توی تمام سوراخ های معصوم بدن بکهیون فرو کنه کشته میشد یا به دست چانیولی که حالا دیگه صد درصد به هوش اومده بود و داشت به اینکه چطوری به صلیب بکشتش فکر میکرد.

-وای لعنت به من... لعنت به من...

درمونده لبه تخت نشست و طوری چنگ کشید لای موهاش که حس کرد نصفشون کنده شدن و بین مشت هاش موندن و بعد سرش رو کوبید روی زانوش و دوباره نفس عمیق کشید.

قسمت مسخره ماجرا این بود که واکنش چانیول حتی از گیر افتادن هم بیشتر براش ترسناک بود... نمیدونست حد اخر نفرت چیه اما مطمئن بود چانیول قبلا اون حد رو نسبت بهش رد کرده و حالا قرار بود چی بشه؟ یعنی طوری ازش متنفر میشد که دیگه حاضر نبود هیچوقت باهاش هم صحبت شه؟ شایدم در حدی متنفر میشد که میکشتش...نهایت متنفر بودن از یکی تو گور کردنش بود دیگه نه؟

با فکر اینکه توسط چانیول کشته بشه بی اراده یه هین زوزه مانند از گلوش بیرون پرید و تقریبا از روی تخت شوت شد زمین تا بتونه گوشیش رو از روی میز برداره.

همینطور که ناخونهاش رو جوری که انگار خوشمزه ترین غذای عالمن با جون و دل میخورد مشغول متر کردن اتاقش و گوش دادن به صدای بوق توی گوشش شد تا اینکه صدای خوابالوی سهون توی خط پیچید.

-به نفعته که موضوع مهمی باشه لعنتی...

بکهیون یه نفس عمیق دیگه کشید و دوباره لبه تخت وا رفت.

-بگو که کمکم میکنی...

با لحن وارفته ای گفت و چند لحظه طول کشید تا صدای گرفته سهون دوباره به گوشش برسه.

-چی میگی...چه کمکی...

بکهیون همینطور که داشت با یه جدیت عجیب دونه دونه و البته رندوم وار موهاش رو میکند به حرف اومد.

-مهر تخمی رو از چان دزدیدم...دارم میشاشم به خودم...

بعد این جمله یه سکوت خیلی رو اعصاب تا وقتی که سهون از هنگ بودن خواب صبحگاهیش و جمله لعنت شده ای که شنیده بود دراومد, بینشون رو گرفت.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now