♻️ •S 2: Chapter 12•♻️

4.6K 927 129
                                    

اینکه توی یه مکان عمومی که از قضا از اون مدل مکان های عمومی ای باشه که مردم صرفا برای تخلیه امواج قلمبه شده توی کمرشون و در بیشتر موارد دست مالی کردن هم اونجا جمع میشن، طیف گسترده و متفاوتی از افکار توی سر هرکدومشون درحال چرخش باشه، یه چیز طبیعیه...اما اینکه دوتا ادمی که روبروی هم نشسته بودن و داشتن لبخند های معذب رد و بدل میکردن هر کدوم تو دریای متفاوتی از افکار داشتن شنا میکردن زیاد طبیعی نبود و شاید یه زنگ اخطار از سمت کائنات برای جفتشون بود که باید همین الان دمشون رو بذارن روی کولشون و تو جهت مخالف همدیگه بدون...اما متاسفانه هیچ کدومشون از افکار اون یکی خبر نداشتن...

سهون همینطور که مسرانه سعی داشت پوزخندش رو روی صورتش حفظ کنه و بیشتر به حالتی بشینه که نیم رخ سمت چپش ، که از بقیه شنیده بود از سمت راست بهتره ، تو چشم باشه واقعا داشت تلاش میکرد که افکارش رو مهار کنه اما طبق معمول موفق نبود...

" حس میکنم پوست تخم مرغی که امروز صبح نیمرو کردم رو گذاشتم تو جعبه پستی ای که چانیول با خودش آورده بود. خب چیکار میکردم؟! نزدیک ترین چیزی که هنوز گنجایش چیز میز ریختن توش رو داشت همون بود...شایدم نریختم نمیدونم... به هرحال امروز صبح هنوز یکم مست بودم.... ولی حس میکنم یه کار بدی در مورد یول کردم. واااو این پسره با اینکه روانیه، اما گردن کشیده و ترقوه خوبی داره ها! یعنی مکیدنش باید چه حسی داشته باشه.. خیلی خوب، قبل از اینکه سیخ کنی افکارت رو متوقف کن اوه سهون."

و لوهان اگرچه خودش هم افکار جالبتری نداشت اما واقعا باید خدا رو شکر میکرد که نمیدونه تو سر پسر روبروش چه خبره چون در غیر این صورت مسلما سکته میکرد.

" چرا موهاش انقدر فره؟ چرا انقدر زیاد فره؟؟!! جذابه اما با اون چشم های کشیده ش داره من رو یاد یه موجود افسانه ای تلفیقی از گربه و گوسفند میندازه... چرا نمیتونم انگشت کنم تو موهاش و انقدر محکم دستم رو بکشم رو پوست سرش تا موهاش صاف بشه؟ خب جواب سوالت دوتا دلیل داره... اول اینکه مطمئن نیستی پوست سرش تمیز باشه! بعدم اینکه نمیشه تو همون دیدار تقریبا اول با یکی یهو بپری رو سرش و موهاش رو صاف کنی که! تو دیدار دوم یا سوم شاید بشه...چرا انقدر موهاش فره؟!یعنی میذاره بعدا موهاش رو صاف کنم؟ میخوام بدونم چرا باید موهاش فر باشه.... یا عیسی مسیح دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم تا نپرم روش و دستم رو انقدر نکشم رو کف سرش تا موهاش صاف بشه. "

این افکار در عین عجیب بودن برای لوهان طبیعی بودن اما دوتاشون میتونستن حس کنن که جو بینشون با وجود اینکه حرف خاصی هنوز نزدن خیلی غیر طبیعیه...درست عین اینکه یه گربه و یه سگ برن سر قرار...یا یه کرگردن با یه قناری...اما خب هنوز اینجا نشسته بودن و علتش هم فقط یه چیز یا شاید یه کس بود...کسی که طبق معمول هروقت حرف از چیزای غیرطبیعی میشد، اسمش با هایلایت طلایی اون دور و اطراف می‌درخشید، و اونم بیون بکهیون بود که داشت تو پشت صحنه ی حباب افکار لوهان و سهون یه لبخند مستطیلی به جفتشون تحویل میداد!

😈°Karma Is a Bitch°😈 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora