♻️ •S 2: Chapter 46•♻️

Start from the beginning
                                    

-بالاخره نگرانشی یا نمیخوای ریختش رو ببینی؟!

-نمیدونم... وقتی نمیبینمش دلم براش تنگ میشه و وقتی میبینمش دلم میخواد خفه اش کنم....

لوهان درحالی که با کلافگی صورتش رو توی دست هاش قایم کرده بود گفت و سهون با خنده آروم شونه اش رو مالید.

-میفهممت. مشکل از تو نیست، این حسیه که بیون بکهیون به آدم میده. یه تخم سگ دوست داشتنی رو مخه...

🚧〰️✖️♻️〰️कर्म〰️♻️✖️〰️🚧

نمیدونست چه مدت بود که کف زمین دراز کشیده و درحالی که پاهاش رو روی کاناپه هوا داده بود، به سقف خیره شده بود. حتی سقف رو هم نمیتونست ببینه چون تمام لامپ هارو خاموش کرده بود و خونه توی تاریکی کامل فرو رفته بود. تلویزیون هم خاموش بود و تنها صدایی که میشنید ناله های از رو گرسنگی شکمش بود‌‌...

_پس کجا موند این پیتزا... پیتزای اورجینال ایتالیا که سفارش ندادم...

زیرلب با صدای گرفته زمزمه کرد و لب پایینش آویزون شد‌. سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار تنها دغدغه زندگیش دیر رسیدن اون پیتزای کوفتی بود.‌. کاش واقعا هم همینطور بود. کاش میشد تلفن رو برمیداشت و یه قطار فحش بار مدیریت اون رستوران میکرد و بعد که تلفن رو زمین میذاشت، دلش سبک شده بود... واقعا سبک... چیزی که هیچوقت نبود.

با پیچیدن صدای زنگ توی فضای ساکت خونه، پاهاش رو از مبل سر داد پایین و روی زمین به سمت کیف پولش خزید. برای اینکه توی همچین موقع هایی مجبور نشه مسافت زیادی طی کنه، کیف پولش رو گذاشته بود وسط هال توی زاویه ای که به محض اینکه از کاناپه سر میخورد پایین، دستش بهش میرسید. حالا که لوهان نبود میتونست با خیال راحت تنبل باشه و حتی یه کیف پول وسط کلی ات آشغال و پوست خوراکی تمام مدت وسط خونه افتاده باشه و کسی کاریش نداشته باشه.

بعد از برداشتن کیف پول با قدم های شل و ول به سمت در راه افتاد. یه پیتزای بزرگ خانواده سفارش داده بود و میخواست اونقدر بخوره که بره توی کما و دیگه مجبور نباشه به جایی نگاه یا به چیزی یا کسی فکر کنه...مخصوصا کسایی که اسمشون با "چ" شروع میشد و شبیه میمون های جهش یافته ای بودن که قدشون دراز شده...

-چقدر میشه؟

با بی حوصلگی در رو باز کرد و همونطور که دستش رو توی کیف پولش برده بود زمزمه کرد، اما وقتی سرش رو آورد بالا و نگاهش روی صورت شخصی که مقابلش ایستاده بود نشست، چشم های خمار و نیمه بازش، کاملا باز شدن‌.

-سوکا....

با همون صدای ضعیفی که حالا لحن متعجبش هم قاطیش شده بود زمزمه کرد و پسر مقابلش لبخند محوی زد.

-از بچگی فیلم های کارآگاهی و پلیسی دوست داشتم اما فکر نمیکردم وقتی بزرگ بشم خودم قراره نقش یکیشون رو توی رابطه ام با یه آدم دیگه بازی کنم. از اونجایی که حالا با دیدنم فرار میکنی، چاره ای جز دنبال کردنت و اومدن سراغت نداشتم...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now