♻️ •S 2: Chapter 39•♻️

Start from the beginning
                                    

-فاک بک... فاک... چطوری... وای لعنتی... چانیول طوری به فاکت میده که تا عمر داری یادت نره... چرا انقدر احمقی اخه...

بکهیون خنده خشکی کرد و دستش رو روی پلکهای پف کرده خودش کشید.

-اینارو خودم میدونم اشغال... بگو چیکار کنم...بعد اینکه فهمیدیم باید چه غلطی کنیم و از شر این وامونده راحت شدیم اون وقت میذارم به فاکم بده...

گفت و خودش رو روی تخت ولو کرد و اجازه داد سهون چند لحظه برای فکر کردن ساکت شه.

-چطوری کش رفتیش؟

بکهیون یه هوف خسته کشید.

-بیهوشش کردم... خودمم نصف روحم رو جا گذاشتم اومدم... میگی یا نه؟

درمونده ناله کرد. واقعا امیدوار بود سهون دست از سوال جواب کردنش برداره اما بعید بود و درست هم حدس زده بود.

-یعنی چی بیهوشش کردی؟ مگه جوکه یا فیلم جناییه؟ چیکار کردی؟

بکهیون دندون هاش رو روی هم فشار داد و یه نفس عمیق کشید. سهون حق داشت که بخواد سر از قضیه دربیاره و با وجود اینکه اصلا تو مود جواب دادن بهش نبود اما به حرف اومد.

-توی سوجو یه مقداری قرص خواب حل کرده بودم دادم به خوردش...بعد... بعد بیهوش شد... همین...

معذب با حذف کردن کلی جزییات گفت و مسلما اخمی که روی پیشونی سهون با حرفش اومد رو از اینور خط ندید.

-امیدوارم همینی باشه که تو میگی...

سهون با لحن جدی و خشکی گفت و ابروهای بکهیون بالا پریدن.

-یعنی چی همینی باشه که من میگم؟ همینه دیگه! مشخصه!

تقریبا با حرص و البته نگرانی جدیدی که یهو بهش هجوم اورده بود داد زد و سهون فقط یه "اوکی." بی حس قبل یه سکوت کوتاه دوباره گفت.

-مهر رو بده من... خودم یه فکری میکنم...

بکهیون شوکه از جا پرید و روی تختش نشست. حتی فکر خلاص شدن از شر اون لعنتی روی میزش باعث میشد بتونه بهتر نفس بکشه اما نمیخواست دردسر رو به سمت دوستش پاس بده و خودش جاخالی بده.

-نه هون... منظورم همچین چیزی نبود.. فقط خواستم هم فکری کنیم...

اروم لب زد و صدای نفس حرصی ای که سهون توی گوشی کشید لبهاش رو اویزونتر کرد. از اینکه همیشه باید برای کمک گرفتن توی چیزهای مختلف سهون رو تو دردسر مینداخت متنفر بود.

-فقط خفه شو و به حرفم گوش کن بیون! اونجا هتل بابای منه... از وقتی اون لعنتی گم شده همه کارکنا کلی دردسر کشیدن... میخوام هرچه زودتر این قائله ختم شه...بدش من و بذار خودم یه فکری بکنم... جز این هیچ راهی نیست!

لبهای بکهیون چند لحظه خط شدن و بعد یه "باشه."ضعیف گفت. باور کردنی نبود اما حس میکرد از شدت شرمندگی میخواد زیر گریه بزنه و این برای بکهیونی که فحش دادن به سهون یکی از روتین های روزانه زندگیش بود و بدون اینکار حس میکرد روزش ناتموم مونده واقعا عجیب بود.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now