♻️ •S 2: Chapter 33•♻️

Start from the beginning
                                    

نفس عمیقی کشید و وارد آسانسور شد و چند دقیقه بعد داشت توی راهروی طبقه ی دوم قدم برمیداشت.مقابل اتاق موردنظرش متوقف شد و بعد از انداختن نگاه سریعی به دو طرف راهرو ،کارت اتاق رو زد و با عجله همراه چرخ ملحفه ها واردش شد.و وقتی برگشت تا در رو ببنده،با چشم های پاپی شکلی که هنوز تا حدی خواب آلود بودن مواجه شد که بین بدن خودش و در بسته ی اتاق گیر افتاده بودن.

-تخم سگ...

این تنها چیزی بود که بعد از چند لحظه نگاه کردن به چشم های بکهیونی که با اخم بهش خیره شده بوداز فاصله ی چندسانتی،از بین دندون هاش غرید.

حتی نفهمیده بود اون توله سگ چجوری بدون اینکه متوجه بشه دنبالش کرده بود و خودش رو چپونده بود تو و دیگه برای بیرون انداختنش هم دیر بود چون نمیخواست کوچکترین ریسکی برای جلب توجه کردن بکنه.

-بکهیون به تخم سگ بودنت قسم،این قضیه تموم شه با یه سگ هار میندازمت تو یه قفس همون یذره دم و دستگاهی هم که اون پایین داری بخوره.تو حرف آدم حالیت نمیشه.فهمیدن جمله ی "سرتو از کونم بکش بیرون" چقدر سخته؟؟!!

-همونقدر که فهمیدن جمله ی " آدم باش" برای تو سخته!

بکهیون با حاضرجوابی بلافاصله گفت و با پس گردنی ای که از چانیول دریافت کرد لب و لوچه ش آویزون شد.

-گه خوری اینم به تو نیومده!

چانیول با حرص توپید و بعد با اینکه خیلی دلش میخواست همونجا وایسته و بکهیون رو زیر سیل مشت و لگد بگیره،به خاطر کمبود وقت و حساسیت موقعیت،با بی میلی ازش فاصله گرفت.

-کاملا عقلت رو از دست دادی؟ باشه شاید من تنهایی زورم بهت نرسه،اما یه روز صبح با سهون میایم بالای تختت از اون لباس آبیا تنت میکنیم با خودمون میبریمت...شایدم سفید..صورتی؟ نمیدونم یونیفرم تخمی تیمارستان چه رنگیه درکل منظورم این بود که تو روانی ای!

-اوکی...

چانیول همونطور که داخل کمد و کشوهای اتاق رو به نوبت نگاه مینداخت،با خونسردی جواب داد و بکهیون حس کرد اگه روی تخت بایسته تسلط بیشتری به چانیول پیدا میکنه.نمیدونست چرا یهو به همچین نتیجه ای رسیده بود فقط میدونست اونقدر وحشت زده و مضطرب بود که نمیتونست به کارایی که انجام میده زیاد فکر کنه.

-اوکی؟ اوکی؟؟!! پارک چانیول اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی چقدر حجم این گه خوریت گسترده اس؟ و میفهمی که الان منم قاطی کاری شدم که داری میکنی؟

به محض به زبون آوردن جمله ی آخر انگار که یکی دیگه این حقیقت رو توی گوشش گفته باشه،نفسش توی سینه ش حبس شد و به طرز ناگهانی حجم زیاد و درحال ریزشی رو توی مثانه ش حس کرد.بدون اینکه بتونه حرفش رو ادامه بده،درحالی که دست هاش رو محکم زیرشکمش فشار میداد،از روی تخت پایین پرید و به سمت دستشویی هجوم برد.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now