♻️ •S 2: Chapter 30•♻️

Start from the beginning
                                    

بعد از چند تا نفس عمیق، چشم هاش رو باز کرد و همونطور که لبخند عجیبی روی لب هاش نشسته بود، با نگاهی که داشت میگفت " کاش میتونستم خودت و اونی که این موز مادر خراب رو داده بهت توی همین استخر غرق کنم" تو چشم های درشت و براق بچه خیره شده و نگاهش انگاری زیادی گویا و قابل فهم بود چون ضربه ی موزی بعدی مستقیما توی تخم چشم چپش فرود اومد و بکهیون با سوزش شدیدی که توی چشمش حس کرد مشغول تلو تلو خوردن شد و اگه تعادلش رو به موقع حفظ نمیکرد، خودش و بچه هردوشون میوفتادن توی استخر.

-بس کن دیگه میمون کوچولو! کل هیکلت رو سر هم بذاریم اندازه کون من نمیشه چجوری میتونی انقدر آتیش بسوزونی ؟!

بکهیون درحالی که چشم چپش رو با دستش پوشونده بود، با لبخندی که همچنان برای به گریه ننداختن بچه حفظ کرده بود، زیر لب غرید و موز رو از دستش کشید.

اما به ثانیه نکشید که زجه ی طولانی و بلندی از گلوی بچه خارج شد و بکهیون فهمید دلیلی داشته که اون موز لعنتی رو دادن دست اون هیولا... به سرعت موز تقریبا له شده رو چپوند تو دهن بچه و صدای زجه قطع شد.

درحالی که همچنان با دستش چشم چپش رو نگه داشته بود، زیر چشمی با استرس به اطراف نگاه انداخت و وقتی مطمئن شد کسی متوجه اون اتفاق نشده، با خیال راحت نفس حبس شده ش رو داد بیرون. همین مونده بود که انگ کودک ازاری هم به پرونده درخشانش اضافه بشه!

-چیز دیگه ای نیاز ندارید؟

هنوز نفسش رو کامل بیرون نداده بود که با شنیدن یه صدای شدیدا آشنا درست بغل گوشش، آب دهنش پرید توی گلوش و هرچقدرم که ازش توی دهنش باقی مونده بود موقع سرفه کردن پاشیده شد تو صورت بچه توی بغلش و با اینکه دلش خنک شده بود اما ترسیده تر و متعجب تراز اونی بود که بتونه خوشحال بشه یا نیشخند بزنه.

-اگه چیزی نیاز داشتید میرسم خدمتتون....ممنون از اقامتتون قربان!

با جمله بعدی ای که صاحب اون صدای آشنا به زبون آورد، بکهیون مطمئن شد که اشتباه نکرده و با ناباوری به سمت منبع صدا برگشت و به محض برگشتن، با یک جفت چشم آشنا و درشت مواجه شد که یادش رفته بود وقتی انقدر سرد نبودن، چه شکلی میشدن.

-چـ.... چان!

با صدای خفه ای زمزمه کرد و مردمکش وقتی سر خورد روی یونیفرمی که سایز بزرگ ترش تن چانیول بود، چشم هاش حتی درشت تر شدن.

-تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟!

شوکه و مات مبهوت همینطور که سعی داشت سوراخ بینیش رو از انگشت اون توله سگ کوچولوی تو بغلش فاصله بده پرسید.

-همون کاری که تو میکنی...و بهرحال فضولیش بهت نیومده!

چان بعد از چند لحظه سکوت، درحالی که توی دلش به شانس گهش فحش میداد، با اخم سردی جواب داد و نگاه بکهیونی که حتی یه ذره هم قانع نشده بود به خیره شدن به چانیول با تعجب ادامه داد.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now