♻️ •S 2: Chapter 21•♻️

Start from the beginning
                                    

از ماشین پیاده شد و محکم درش رو به هم کوبید و بعد در سمت بکهیون رو باز کرد و بدون اینکه به صورت پسر غرق خواب نگاهی بندازه دست برد زیر بدنش و بلندش کرد.

-لعنت بهت...

با حرص گفت و با قدمهای بلند رفت سمت ورودی ساختمون و خدا رو شکر کرد که طبقه اولن چون روی اسانسور یه اطلاعیه گنده راجب خراب بودنش زده بودن.

جلوی در رسید و یه لگد بهش انداخت.

-باز کن... باز کن... باز کن...

زیر لب با حرص گفت. توقع داشت دوست بکهیون تا حالا برگشته باشه... وقتی از سهون ادرس رو پرسیده بود اون فقط براش جواب فرستاده بود و نگفته بود چرا میخوادش در نتیجه این یعنی دوست کوفتیش برگشته بود... البته این باوری بود که داشت و بعد تقریبا ده تا لگد به در اونم تو حالتی که بکهیون عین یه نوزاد بیخیال روی دستهاش خواب بود فهمید زیادی خوش خیال بود...

-فاک تو همتون...

داد زد و خم شد تا بکهیون رو زمین بذاره و مشغول گشتن دنبال یه جیب شد اما شلوارک بک جیبی نداشت و اون بلیز حریر هم محال بود جیب داشته باشه...

واقعیت بعد از چند لحظه تازه براش روشن شد...هیچ راهی نبود که برن تو خونه...

چنگ انداخت به موهاش و شروع کرد جلوی بکهیون بی هوش رژه رفتن.

-به من ربطی نداره که تو انقدر احمقی که کلید تخمی خونه ات باهات نیست... من کاری که ازم خواسته بودن رو انجام دادم... حالا دیگه بمیری یا هر کوفتی به من چه... من رفتم!

جمله اخر رو تقریبا داد زد و چرخید و با قدم های بلند رفت تا جلوی در خروجی و بعد متوقف شد... سهون لعنتی این توله رو بهش سپرده بود...

دندون هاش روی هم فشرده شدن... چرخید برگشت جای قبلی جنازه غرق خواب بکهیون رو دوباره بلند کرد و همینطور که زیر لب یه بند فحش میداد برگشت پیش ماشینش. بکهیون رو دوباره انداخت روی صندلی جلو و سوار شد.

-یعنی مرده و زنده ات فقط دردسره!

با حرص خالص گفت و ماشینش رو روشن کرد.

باورش نمیشد دوباره باید با دست خودش اون توله لعنتی رو ببره زیر سقف خونه اش... تازه اون جهنم رو پاکسازی کرده بود...

تمام مسیر رو تقریبا تو حالتی طی کرد که هی زیر چشمی بکهیون رو نگاه میکرد و هربار امیدوار بود پسر روی صندلی کناری به طور معجزه اسایی ناپدید شده باشه اما همچین اتفاقی نیافتاد!

از ماشینش پیاده شد دوباره بکهیون غرق خواب رو بلند کرد و با اخم های تو هم وارد ساختمون اشنای خونه خودش شد... وقتی درب خروجیش پشت سرش بسته شد حس کرد انقدر خسته و داغونه که میتونه ایستاده هم خوابش ببره...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now