♻️ •S 2: Chapter 13•♻️

Start from the beginning
                                    

-ولی پسرا هیچوقت عروس نمیشن...پسرها داماد میشن...

-شاید پسرای دیگه نه، اما تو عروس من میشی کیونگ!

کیونگسو درحالی که انگشت های پاش رو بیشتر از قبل توی دمپایی مچاله کرده بود،عروسکش رو محکم تر توی بغلش گرفت و با لب های آویزون شده نگاهش رو به زمین دوخت.اصلا و ابدا تمایلی به عروس شدن و سر کردن یه تور زشت نداشت.

-ولی من نمیخوام عروس تو بشم! من باید داماد بشم..

-چرا میشی! این تور دقیقا برای کله ی کوچولوی تو ساخته شده!

-این که دلیل نمیشه! چیزی که من توی شرتم دارم با چیز اونایی که تور عروس سرشون میکنن توی شرتشون دارن فرق میکنه! مردم اول میبینن چی تو شرت اون یکیه بعد تصمیم میگیرن کدوم عروسه کدوم داماد!!!

با لحنی که برای هیکل کوچولوش زیادی عاقلانه بود گفت و اخم کرد.

-من به اون آبنبات کوچولوی تو اهمیت نمیدم پسرفندوقی! مهم اینه که تو توی بغل من جا میشی اما من نمیشم!

دختربچه تور قدیمی رو از دست کیونگ کشید و قبل از اینکه کیونگ بتونه فرار کنه،تبدیل به یه عروسک کوچولوی دمپایی پوش شده بود و بعد هم بلافاصله فلش دوربین یکی از بچه های کوچه صاف خورده بود توی تخم چشمش..

*زمان حال*

کیونگ هنوز هم نمیدونست عکس روز عروسیش توی آلبوم کدوم خونه بود...اما میدونست هیولای مقابلش یه شباهت با هیولایی که توی شش سالگی دومادش شده بود داشت، اونم این بود که هیچکدوم به چیزی که کیونگ توی شرتش داشت اهمیت نمیدادن.

حداقل خوبیش این بود که کسی اونجا نبود تا با موهای دوخرگوشی و لب های سرخ ازش عکس بگیره و یه دلیل جدید برای خودکشی بهش بده...هنوزم میشد به قسمت مثبت قضیه نگاه کرد.

-وقت داستان خوندنه...

راهی بعد از اینکه از رنگ کردن لب های کیونگ خسته شد توی گوشش عربده زد و بعد از روی میزتوالت پایین پرید و به سمت کتابخونه صورتی رنگش دوید و بعد از برداشتن یکی از کتاب هاش از اتاق خارج شد و روی یکی از کاناپه های سالن منتظر پرستار گوش به فرمانش نشست.

کیونگ بعد از چندلحظه خیره شدن به پسرمودوخرگوشی و لب قرمزِ زشتِ توی آیینه با نگاه بی حسش، نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد.همین که هنوز به مرحله ای نرسیده بود که توی تنش سوتین باشه جای شکر داشت.

"پرنسس و قورباغه". کیونگ همونطور که به اسمِ نفرت انگیزترین داستان زندگیش خیره شده بود،روی کاناپه کنار راهی نشست و صفحه اول کتاب رو باز کرد.

اون روز هرچی که جلوتر میرفت وارد رقابت تنگاتنگ تری با روز عروسیش توی شش سالگیش میشد و فاصله ای با درآوردن اسکار "بدترین روز عمرش" از چنگش نداشت...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now