😈End of First season😈

Start from the beginning
                                    

و حالا اون دوست داشتن دیگه اونجا نبود!!!

هرچی چانیول تو محوطه خالی قلبش دنبالش میچرخید و اینور اونور رو نگاه میکرد پیداش نمیکرد و این خیلی ترسناک بود... چون حالا باید چیکار میکرد؟؟؟

با صدای تقه های ارومی که به پنجره خورد نگاهش رو چرخوند و با چشم های

هم چنان اشکی مادرش که داشت بهش اشاره میکرد شیشه رو پایین بده روبرو شد...

مادرش ادم خوددار و مغروری بود و همیشه به چانیول یه حد متوسط از محبت میداد اما حالا تموم اون خودداری فرو ریخته بود و مادرش ظریف تر و شکستنی تر از همیشه به نظر میرسید و چانیول با تمام وجود از خودش متنفر بود که باعث شده دیوار دفاعی مادرش فرو بریزه...چون اگه مادرش مایل بود این بخش وجودش رو علنی کنه خودش قایمش نمیکرد...

دستش رو از زیر پتو بیرون اورد و دکمه کنار دستش رو زد و شیشه رو تا اخر پایین داد. مادرش خم شد و بعد یه فین فین اروم به زور بهش لبخند زد.

-همه چی درست میشه عزیزدلم باشه؟؟؟ من و پدرت بهت قول میدیم دیگه هیچوقت این اتفاقا نمیافته...ما رو به خاطر بی کفایتیمون ببخش... من و پدرت هرچی که داریم برای توئه چانیولا...اگه تو حالت خوب نباشه هیچ کدومش رو نمیخوایم... پیش مامان بزرگ بمون و حسابی خوش بگذرون بعد خودم میام دنبالت...بابات دنبال یه مدرسه بهتر براته...فقط به خودت سخت نگیر باشه؟

چانیول به زحمت خودش رو وادر کرد لب هاش رو کش بده و لبخند بزنه.

-باشه مامان...من خوبم...خواهش میکنم گریه نکن...

جمله اش روی مادرش دقیقا نتیجه برعکس داد و اشک های خانوم پارک دوباره شدت گرفتن. خم شد و پیشونی پسرش رو که هنوز هم داغ بود یه بوسه عمیق زد.

-دلم برات تنگ میشه ...

مادرش روی پیشونیش زمزمه کرد و چانیول بغض کرد.

-منم...

داشت از محبت های مادرش لذت میبرد اما از اینکه داشت لذت میبرد بدش میومد... شاید اگه انقدر بچه و احساسی نبود در اون حد "احمق" نمیشد!!!

مادرش کنار رفت و اجازه داد پدرش بیاد جلو و چانیول معذب تو جاش تکونی خورد. حتی یادش نمیومد اخرین باری که پدرش بغلش کرده کی بوده!! با استرس به صورت جدی و البته خوش قیافه پدرش خیره شد و بعد سرش رو پایین انداخت.

-تو پسر منی چانیول و پدرم همیشه میگفت پسرهای خانواده ما ذاتا ادم های قوی ای هستن و من باور دارم تو از منم حتی قوی تر و لایق تری...لازم نیست سرت رو پایین بندازی... احتیاجی هم نیست همین امروز بزرگ بشی...وقتش که بشه خودت یاد میگیری باید چطوری ادامه بدی... تا اون موقع همونجور که مادرت گفت لازم نیست به خودت سخت بگیری باشه؟؟

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now