😈 •S 1: Chapter 14•😈

Start from the beginning
                                    

شاید باید الان میگفت نه این کار درست نیست اما بکهیون باور داشت که تو این دنیا اگه مظلوم و سر به زیر باشی همه سوارت میشن...درست مثل اون پارک احمق! و هیچ جوره نمیخواست خواهر دوست داشتنیش در اینده تو مدرسه تبدیل به یکی عین اون بشه...پس از همین الان باید بهش یاد میداد که از خودش دفاع کنه...

-دقیقا!...البته بعدش اگه گیر افتادی،نباید به مامان بگی که من بهت گفتم!

بکهی با جدیت تمام سرش رو به دو طرف تکون داد.

-نه اوپا،خیالت راحت باشه، من هیچوقت اوپای دوست داشتنیم رو نمیفروشم!

بکهی با خودشیرینی گفت و لبخند ملوسی زد و بکهیون حس کرد که دلش برای اون موجود کوچولوی دوست داشتنی ضعف رفته.

درحالی که متوجه گونه ها و بینی سرخ بکهی به خاطر سرما شده بود، از جاش بلند شد و دسته کلید رو توی جیب شلوار جینش جا داد.

-با پرواز کردن تا خونه چطوری؟!

-منظورت چیه او...

قبل از اینکه بکهی بتونه سوالش رو کامل بپرسه،با ناگهانی بلند شدنش از روی زمین و معلق شدنش توی هوا و بعد نشونده شدنش روی شونه های بکهیون،جیغ هیجان زده ای از بین لب هاش خارج شد.

-منظورم همین بود! برای پرواز آماده ای؟!

بکهیون با صدای بلند و لحن هیجان زده ای پرسید و پاهای کوتاه بکهی با هیجان دو طرف صورتش تکون خورد:

-آماده ام اوپا!!!

-پیش به سوی خونه!

بکهیون باز با هیجان فریاد کشید و بعد درحالی که مچ پاهای بکهی رو توی دست هاش گرفته بود،مشغول دویدن در امتداد کوچه شد.

میتونست موهای بلند و موج دار خواهرش رو تصور کنه که توی هوا به پرواز دراومده بودن و صدای خنده هاش رو بشنوه.

اون قهرمان خواهر کوچولوش بود..یه قهرمانِ کوچولو که باید قوی میبود...!و تا وقتی که میتونست صدای اون خنده هارو بشنوه ، براش اهمیتی نداشت اگه آدم بده ی داستان میشد...

🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱🔱

فقط یک روز تا روز مهمونی باقی مونده بود...چانیول و بکهیون وقت نسبتا زیادی رو باهم میگذروندن و بکهیون انتظار نداشت که وقتی اون روز توی مدرسه تقریبا بیشتر وقتش رو کنار چانیول گذرونده بود،وقتی شب شیفت کاریش تموم میشه و در مغازه آقای کیم رو قفل میکنه،برای دومین بار اون پسر چاق رو بیرون مغازه، پایینِ پله ها خیره به خودش ببینه... اما این اتفاق افتاده بود و بکهیون درحالی که چند پله بالاتر از چانیول ایستاده بود،زیر نور چراغ های توی کوچه،نگاهش رو بهش دوخته بود.

چانیول جوری از پشت شیشه های عینکش به بکهیون چشم دوخته بود که انگار نگاهش رو با نخ و سوزنِ نامرئی به تصویر بکهیون دوخته بودن...

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now