😈 •S 1: Chapter 4•😈

Start from the beginning
                                    

همون پسری که کنار بکهیون نشسته بود با هیجان رو به جمع گفت و بعد با جمله بکهیون،سرش به سمتش برگشت.

-اه توی این لعنتی خیار بود؟

بکهیون با یه صورت آویزون گفت و بعد تمام محتویات توی دهنش رو تف کرد روی زمین.

-چندش حالمو بهم زدی!

-باید بهم میگفتی که توش خیار تخمی داره!

بکهیون همونطور که پشت دست مشت شده ش جوری به لب هاش میکشید که انگار میخواست محض احتیاط تمام آثار باقی مونده از اون میوه نفرین شده رو از روی صورت و لب هاش پاک کنه ،گفت و بعد چند دور هم با زبونش دور لبش رو لیسید.

-به هرحال هنوزم به نظرم این دیوونگیه!

-به هرحال هنوزم میدونید که من به نظر شما اهمیتی نمیدم ، هرکس که خواست میتونه پایه باشه ،هرکی هم نخواست همین الان بزنه به چاک...

بکهیون حرف پایانی رو با قاطعیت گفت و توی کوله پشتی همون پسر کناریش دنبال بطری آب گشت.

اون کاملا بی خبر از چانیولی بود که پشت یکی از دیوارهای مخفی گاهش که حالا تبدیل شده بود به پاتوق جدید اکیپ بکهیون پنهان شده.

چانیول درحالی که سعی داشت زانوهاش رو که به شکم تپلش چسبیده بودن تو بغلش جا بده ، ناخواسته درحال شنیدن نقشه هاشون بود و از شدت شوک حرفایی که داشت میشنید با بهت به دیوار مقابلش زل زده بود.

اون بیونِ دردسرساز کی میخواست دست از زهره ترک کردنش برداره؟

واژه "پارتی" به تنهایی،چیزی بود که تاحالا تو حوالی ذهن چانیول یه پیاده روی کوچولو هم نکرده بود و حالا وقتی واژه "مدرسه" هم بهش اضافه شده و ترکیب "پارتی توی مدرسه" رو به وجود آورده بود،میتونست باعث ایست قلبیش بشه.

چانیول فکر میکرد خدا با حجم عظیم جراتی که توی وجود بکهیون قرار داده بود،داشت براش جبرانِ قد کوتاه و هیکل کوچیکی رو که بهش داده بود میکرد. شک داشت اگه به بکهیون میگفت که برو توی دهن شیر و سیگار به دست هیپ هاپ برقص،اون کوچولوی نترس مخالفتی میکرد.

-پارتی مدرسه ای که توش الکل و مواد داره!..نمیتونم براش صبر کنم!

-و دختر!..بگرد ببین بین دخترا کدوماشون پایه ان..قبل از پیشنهاد دادن هم اول از پایینشون شروع کن همینطوری از فیلترت رد کن آخرسر بیا رو صورتشون...

لحن خندون و سرخوش بکهیون،مثلِ شلاقی روی روحِ وحشت کرده ی چانیول بود و باعث میشد که حس کنه نیاز به دستشویی رفتن داره.

اون پسربچه ی کوتوله اون حجم از خفن بودن رو از کجا آورده بود؟

چانیول توی اون لحظه دلش فقط آغوش آجوماش رو میخواست. درحالی که سرش رو روی زانوهاش و پلک هاش رو روی هم قرار میداد،فقط آرزو کرد که اون ها زودتر از اونجا برن و بتونه از اون دخمه ای که دیگه هیچ علاقه ای_حداقل توی اون لحظه_بهش نداشت،خلاص بشه.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now