ماهان:
مردد پشت در ایستادم. گفته بود منتظرم میمونه ولی خیلی دیر شده بود. یکم این پا اون پا کردم و بعد به خودم گفتم به هر حال دوست پسر خوشگل داشتن سخته و بهاشم باید بده، پس در زدم. خوشبختانه بیدار بود و خیلی زود در رو باز کرد.
-سلام.
با لبخند دستم رو کشید داخل و گفت-سلام عزیزم. خسته نباشی.
خوشحال شدم که اثری از خستگی یا اجبار روی صورت و رفتارش نبود. از گردنش آویزون شدم و نرم بوسیدمش. همراهی کرد و منو تو بغلش بلند کرد و به سمت کاناپه رفت و روش نشست در حالی که منم تو بغلش و رو پاهاش بودم. ازش فاصله گرفتم و نگاش کردم. تو نگاهش هیچ حس همین الآن میبرم تا خود صبح به فاکت میدمی نبود. یه مهربونی و آرامش خاصی تو چشماش بود که باعث میشد دلم بخواد باهاش حرف بزنم. هرچند خودش زودتر شروع کرد- روزت چطور بود؟
-خیلی خوب بود. کاش منم میتونستم حداقل پیش خانوادم کام اوت کنم، اون وقت منم میبردمت تا به همه نشون بدم چه دوست پسری دارم.
لبخند زد و موهامو ناز کرد و گفت-همه چیز بالاخره سر جای خودش قرار میگیره، بابت همچین چیزی خودتو ناراحت نکن. و وقتی بالاخره تونستی حقیقت رو به خانوادت بگی، مهم نیست چقدر طول بکشه، من هستم تا به همه نشونم بدی!
جوری قند و نبات تو دلم آب شد که کل ناراحتیم رو شست و برد. معراج خودش رو تو آیندهی من میدید! فرقی نمیکرد آیندهی دور یا نزدیک، تا حالا حتی چیزی شبیه به این رو هم تجربه نکرده بودم. حتی آبان هم هیچ وقت توی رابطه بهم این اطمینان رو نداده بود و همیشه فاصلشو حفظ میکرد. سرمو رو شونش گذاشتم و چشمهامو بستم تا ذوق رو تو چشمام نبینه و پرسیدم-دیروقته، نباید صبح بری دنبال بچهها؟
دستاش رو آروم و نوازشگونه رو کمرم کشید و منو تو بغلش نگه داشت و گفت-روتین منو یادت مونده؟
-معلومه که یادم میمونه.
سرم رو بوسید-فردا صبح نمیرم دنبال بچهها، عمهاشون میخواد ببرتشون باغ وحش، من شب میرم دنبالشون.
-خواهر تو؟
جواب داد-نه. خواهر مسعود.
-هوم. پس ما امشب میتونیم بیشتر بیدار بمونیم؟
و یکم فاصله گرفتم تا صورتش رو ببینم، لبخند زد-تا هر وقت بخوای بیدار میمونیم. شام خوردی؟
قیافم رفت تو هم و اخمالو گفتم-هم ناهار خوردم و هم شام.
خندید-چرا یجوری میگی انگار چیز بدیه!؟
-چون... چون... چون نتونستم برم بدوئم و کالری بسوزونم!
دست کشید روی گونهام و پرسید-خب نظرت چیه الآن من و تو بریم رو تخت و کلی کالری بسوزونیم.
CZYTASZ
dandelions
Romansسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...