آبان:
نمیدونستم این دفعه چندمه که دارم به خاطر ماهان سرزنش میشم، درواقع آمارش از دستم در رفته بود. فقط اینو میدونستم که کاری از دستم برنمیاد. من نمیتونستم ماهان رو دوست نداشته باشم پس فقط همهی تلاشمو میکردم تا بتونم بهتر ازش محافظت کنم.
نگاهمو به حاج بابا که بابت آسون گرفتن به ماهان ازم عصبانی بود دوختم و براش توضیح دادم-شما که میدونید ماهان تا حالا تو عمرش یه روزم کار نکرده، هر روز هفته براش سنگین بود.
حاجبابا-بالاخره که باید یاد بگیره! یعنی چی که سر خود بهش گفتی فقط سه روز بیاد کارگاه؟
-شما اجازه بدین یکم بیاد راه و چاه رو یاد بگیره بعد میگم هر روز بیاد.
حاجبابا-نخیر! همین که من گفتم، ماهان تا به حال زیاد استراحت کرده، باید یاد بگیره وقتی که من نباشم این کسب و کار رو تنهایی اداره کنه.
جلوی خودمو گرفتم تا میمیک صورتم تغییر نکنه و گفتم-چرا تنهایی؟ من هستم، خورشید هست، مهسا و گیلدا و روشنک هم هستن. ما میتونیم بهش کمک کنیم.
حاجبابا سر تکون داد-ولی اون باید یاد بگیره چطور ریاست کنه.
-میدونین که این چیزا رو نمیتونه یه شبه یاد بگیره، بهش فشار بیاریم بدتر ممکنه از این کار زده بشه، همینجوریشم بابت اینکه به جای رشتهی موردعلاقش مجبور شد مدیریت بخونه ازمون عصبانیه.
حاجبابا-با کامپیوتر خوندن وقت خودش رو هدر میداد. جانشین من باید مدیریت بلد باشه.
چقدرم که ماهان درس خوند و مدیریت یاد گرفت! کل دوران دانشگاهشو مشغول کصکلک بود.
-بسیار خب، ولی به حرف من گوش نمیده، خودتون بهش بگید از این به بعد سه روز در هفته کافی نیست و باید هر روز بیاد.
جا خورد-من بگم؟
-واقعاً از من حرف شنوی نداره.
حاجبابا-من تازه ازش خواستم بره سرکار اینجوری از من میرنجه.
خیلی زحمت داشت که جلوی پوزخندمو بگیرم.
حاجبابا-انگار چارهای نیست. دو سه ماه به همین منوال پیش برید بعد ببینیم چه میشه کرد.
-بسیار خب، من میتونم برم؟
حاج بابا-میتونی بری.
بلند شدم و ایستادم-خدانگهدار.
حاج بابا فقط سرشو تکون داد، حق داشت، من یه مهرهی سوخته بیشتر نبودم چرا باید ارزش و احترام بیشتری برام قائل بشه؟؟؟
از دفتر حاج بابا زدم بیرون و رفتم سمت دفتر خورشید، باید بهش گزارش میدادم.
نگاهم چندثانیه روی جای خالی دستیار و منشی خورشید موند و بعد خودمو جمع کردم، چند تقه به در زدم و رفتم داخل. خورشید مثل همیشه زیبا بود. حتی عینک بدون فریم و لباسهای رسمی هم از زیباییش کم نمیکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/346748321-288-k380365.jpg)
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...