Clara bow

107 23 61
                                    

ماهان:

چند دقیقه مونده بود به نیمه شب که بالاخره حاج بابا دست از سرم برداشت، خوشبختانه اونی که باهاش خوابیده بودم رفته بود و بدون نگرانی خودمو به آبان که یکم مست به نظر میرسید و معراج که سرش تو گوشیش بود رسوندم.

-هی...

معراج سریع نگام کرد و لبخند زد. کنارش نشستم و پرسیدم-به چی نگاه میکردی؟

بهم نشون داد-پونه عکس‌های کریسمس رو برام فرستاده. ببین راکسی موهاشو باز نکرده.

با لبخند به راکسی و رایان کنار درخت کریسمس نگاه کردم و با حسرت گفتم-کاش ما هم با هم عکس کریسمسی می گرفتیم.

معراج بیخیال گفت-خب بیا الآن بگیریم.

و نیم‌خیز شد که آبان دستشو گرفت و با تحقیر رو بهمون گفت-ببینید میتونید این لحظه آخری کار دستمون بدین!

غر زدم-خب یادگاریه!

آبان راضی نشد-لازم نکرده.

چشمامو چرخوندم-باشه، میگم مهرو که نیومد؟

معراج-نه عزیزم.

-خوبه. معراج بیا واسه شمارش معکوس بریم پیش بقیه.

آبان-ماهان!!!

-برقو خاموش میکنن کسی نمیبینه!

آبان با بی میلی بلند شد-پس منم میام.

-بیا.

و در گوش معراج گفتم-چرا آبان عصبانیه؟

مثل خودم درگوشی جواب داد-فکر کنم با باباش حرفش شد.

دوست داشتم بپرسم جریان چیه اما جلوی خودمو گرفتم. 

با آبان و معراج به جمع مهمونا اضافه شدیم. جز رسوم شب کریسمس بود که بعد از شمارش معکوس پنج ثانیه برق هارو خاموش میکردن تا هرکس دلش میخواد راحت معشوقش رو ببوسه. دل تو دلم نبود که معراج رو ببوسم، هیجان بوسیدش دوست پسرم تو‌خونه‌ی حاج بالا ضربان قلبمو بالا میبرد.

همزمان با مهمونا با هیجان شمردم-ده، نه، هشت، هفت، شیش، پنج، چهار، سه، دو، یک...

به محض خاموش شدن برق یقه‌ی معراج رو کشیدم و لب‌هاش رو عمیق و محکم بوسیدم. تو کمتر از یه ثانیه ولش کردم اما دیر شده بود. برق‌ها روشن شدن و من سر چرخوندم ببینم کسی ندیده باشه که با نگاه شوکه‌ی حاج بابا تو دو قدمیم روبرو شدم. حاج بابا کی کنارم وایساده بود؟

انقدر سریع اتفاق افتاد که بدنم فرصت نکرد واکنش نشون بده، حاج بابا پشتشو بهمون کرد و رفت که عکس‌العمل خوبی محسوب میشد. تو فکر بودم که چطوری جمعش کنم که دیدم یه نفر دیگه هم شاهد همه‌ی این اتفاق‌ها بوده. آبان پنیک کرده بود!!!

dandelionsWhere stories live. Discover now