معراج:
مچ راکسیو لحظهی آخر که داشت وارد اتاق خوابم میشد گرفتم. زدمش زیر بغلم و از اتاق دور شدم تا بتونم باهاش حرف بزنم-مگه نگفتم کسی تو اتاق من نمیره؟
لب ورچید و انکار کرد-راکسی تو اتاق بابایی نمیرفت.
-پس دم در اتاق من چیکار میکردی؟
گردن نگرفت-راکسی داشت رد میشد.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم-ماهان خستهاس سوییتی، قول بده دیگه نمیری بیدارش کنی.
سرشو تو گردنم قایم کرد-خب دل راکسی تنگ شده و میخواد هپی برثدی و مری کریسمس بگه.
-دل اونم برای تو تنگ شده اما دیشب خیلی خسته شد و حالش خوب نبود، بیا اجازه بدیم یکم بیشتر بخوابه. هوم؟
شرط گذاشت-خب پس بابایی یکاری کنه سر راکسی داغ شه.
تعجب کردم-چطوری سرتو داغ کنم؟ سردته؟
اخم کرد-نه، مامانی میگه وقتی حوصلهاش سر میره راکسی سرشو داغ میکنه.
خندیدم-سر مامانیو گرم میکنی.
با تعجب گفت-مگه فرق میکنه؟
-آره سوییتی، سر گرم کردن معنی میده ولی داغ کردن نه.
چشماشو چرخوند-خب حالا، زودتر سر راکسیو گرررم کن.
پدر سوخته، با حوصله گفتم-خب چیکار کنیم؟
واسهام پشت چشم نازک کرد و گفت-ماهانی و مامانی هیچ وقت از راکسی نمیپرسن، خودشون میدونن.
صبور باش معراج، صبور باش!
-بریم فیلم ببینیم؟
راکسی-بازی کنیم.
چرا اون موقع که پرسیدم نظر نداد؟ نمیدونم.
-چه بازی؟
راکسی-قایم موشک. تو چشم بزار.
گذاشتمش زمین و قبل چشم گذاشتن گفتم-تا بیست بشمرم خوبه؟
سر تکون داد-تا پنجاه.
-من فکر میکردم تا بیست بیشتر بلد نیستی.
گفت-راکسی چون تا بیست بلده پس تا بیست میشمره، بابایی تو که بلدی تا همون پنجاه بشمر!
پدرسگ! لبخند زدم-چشم. یک، دو، سه...
صدای قدمهای تندش رو میشنیدم، بعد صدای در و درحالی که به بیست نرسیده بودم صدای جیغ هپی برثدی و جواب دادن ماهان!!! خودداریم از دست رفت و درحالی که بیخیال تا پنجاه شمردن میشدم بلند گفتم-راااکسی!
صدای قهقهاش اومد، خودمو بهشون رسوندم و غر زدم-من بهت چی گفتم؟
مارمولک گفت-تو گفتی راکسی ماهانو بیدار نکنه نگفتی نمیشه بیاد تو بغل ماهان قایم شه!
![](https://img.wattpad.com/cover/346748321-288-k380365.jpg)
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...