nightmare

89 20 10
                                    

آبان:

با توجه به ماشین‌های توی پارکینگ به نظر میرسید مهمون داریم! کتمو به خدمتکار دادم و آروم ازش پرسیدم-کی هست؟

مثل خودم صداشو پایین آورد و آروم گفت-خانوم و آقا، آذر خانوم و دو تا از دایی‌هاتون.

سر تکون دادم و با استرس رفتم ببینم چی دارن بگن. با دیدنم بلند شدن و سلام و خوشامدگویی عادی انجام شد هرچند مامان پیشونی و بالای ابروم که کبود شده بود رو چک کرد و رنگش پرید. دوتا از دایی هام بدون زن و بچه‌هاشون اونجا بودن و خبری از بابای ماهان نبود.

-بهم نگفته بودین مهمون دارین.

دایی بزرگم سریع گفت-ما مهمون نیستیم دایی‌جان. اومدیم ببینیم حالت چطوره.

-عالی تر از این نمیشم.

مامان با نگرانی گفت-ما فکر میکنیم یکم عجولانه تصمیم گرفتی.

-یعنی فکر میکنید با کار کردن تو کارگاه خیلی وضعیت خوبی داشتم!؟

بابا ساکت بود و ساکت بودنش رو دوست نداشتم دلم میخواست بدونم نظر اون چیه. به جای بابا دایی وسطی به حرف اومد-بالاخره پست خوبی داشتی و حقوق خوبی میگرفتی و از همه مهم‌تر تو شرکت خانوادگی کار میکردی!

دایی بزرگم هم گفت-فکر کنم اگه عذرخواهی کنی حاج بابا راضی میشه برگردی، هرچند ماهان با حرفی که تو جلسه زد کار رو یکم سخت کرد.

بعد انگار حرفی زده که نباید با نگرانی نگام کرد. موذی!

-میدونم ماهان چی گفته، ازش ممنونم. نمیخوام برگردم.

مامان گفت-اما...

-مامان، من واقعاً خسته‌ام. بیشتر روزها ساعت پنج شیش صبح قبل اینکه حتی خورشید طلوع کنه میرفتم اونجا، تا چند ساعت بعد از اتمام ساعت کاری کار میکردم، اگه لازم بود کاری انجام بدم یا بیام شرکت تو تایم ناهار میومدم تا لازم نباشه مرخصی بگیرم و چون گفتم دو روز مرخصی لازم دارم اینجوری تحقیر شدم. من ترجیح میدم بمیرم تا یبار دیگه برای حاج بابا کار کنم.

تقریباً همه همزمان دهن باز کردن تا یه چیزی بگن اما بابا از همه سریع تر بود-کار خوبی کردی!

متعجب و خوشحال به بابا نگاه کردم، ادامه داد-هیچی مهم تر از سلامتی و خوشحالیت نیست و اون کارگاه داشت هر دو تا رو ازت می گرفت. هر کاری دلت میخواد انجام بده ما همه جوره هواتو داریم، مگه نه خانومم؟

مامان هم عقب کشید-آره، من پشت تلفن هم بهت گفتم هر چیزی خواستی بهم بگو.

-مرسی اما چیزی لازم ندارم.

دایی‌ها مجبور شدن کنار بیان. دایی بزرگم آروم گفت-صلاح مملکت خویش خسروان دانند. هر طور خودتون صلاح میدونید.

dandelionsWhere stories live. Discover now