Popcorn

90 21 28
                                    

خوش و‌ خندون از اتاق کار حاج بابا اومدم بیرون، خواستم برم پیش ستاره و آبان که زود جیم شیم که با مامان مهین روبرو شدم، یه نگاه به صورت خندون من انداخت و پرسید-صحبتت با پدربزرگت تموم شد؟

سر تکون دادم-بله.

ادامه داد-دنبالم بیا.

تعجب کردم و دروغ چرا، یکم ترسیدم. برعکس حاج بابا که انقدر با غرور و خودپسندی پر شده بود که فکر میکرد کسی نمیتونه بهش دروغ بگه و سرشو شیره بماله، مامان مهین آروم و بی حاشیه به همه چیز نگاه میکرد و گوش میداد و سخت میشد از زیر نگاه تیزبینش در رفت. با هم رفتیم به اتاق خوابشون، همونجا دست به سینه ایستاد و پرسید-موفق شدی فاروق رو قانع کنی؟

این جمله شدیداً بو میداد! ترکیب موفق شدن و قانع کردن!؟ میدونست؟

-هه هه! مگه چیشده بود که بخوام حاج بابا رو قانع کنم؟

نگاهش مثل همیشه غم‌آلود و لحنش مثل همیشه آروم بود وقتی که پرسید-نسبتت با دکتر بلندرفتار چیه؟

جلوی خودمو گرفتم که سوال احمقانه‌ی دکتر بلندرفتار کیه رو بلند نگم! ماهان احمق، اون دوست‌پسرته فامیلیشو یاد بگیر! به مامان مهین که هنوز منتظر بود نگاه کردم و گفتم-همسایه‌امه.

عقب نکشید-دیگه چی؟

منم کم نیاوردم-دوستیم با هم.

عصبانی شد-میگم دیگه چی ماهان!

-هیچی.

آه کشید و رک گفت-اینکار رو با پدربزرگت نکن.

-چیکار نکنم؟

با همون لحن ادامه داد-فاروق میشکنه اگه بفهمه، اینکار رو باهاش نکن.

اگه بیشتر از این انکار میکردم حماقت محض بود، سعی کردم از خودم دفاع کنم-من به خاطر حاج بابا با معراج بهم نمیزنم.

سر تکون داد-فقط مثل قبل ادامه بده، اون آدم رو نیار تو خونه‌ی ما و جلوی چشممون نبوس.

آروم گفتم-اون شب همه با کسی که دوست داشتن بودن، چرا فقط من رو سرزنش میکنی؟

آهشو خورد-پدر بزرگت تو رو بیشتر از همه دوست داره، میدونم کارش درست نیست، میدونم این فرق گذاشتن بقیه‌ی بچه‌ها و نوه‌هامو اذیت کرده اما تو برای فاروق همه‌چیزی. همیشه هم خیلی خوب از این امتیاز استفاده کردی و کافی بوده اشاره کنی تا هرچیزی که میخوای برات مهیا بشه پس حداقل آخر عمری اینکار رو برای بابابزرگت بکن.

-منظورتون از این حرف چی بود؟

گنگ جواب داد-کدوم حرف؟

-آخر عمری؟ حاج بابا که خوب و سالمه!

اخم کرد-تو از کجا مطمئنی؟

-مریضه!؟ چرا کسی چیزی به من نگفت؟

dandelionsWhere stories live. Discover now