معراج:
رایان-سیبزمینی.
-میتونی یکم صبر کنی تو شهربازی بخوریم؟ الآن الویه دارم یه لقمه میخوری؟
یجوری که انگار بحث مرگ و زندگیه یکم فکر کرد و جواب داد-سیبزمینی!؟
-خب الویه هم سیب زمینیه!
راکسی-الویه دوست داری.
رایان-مطمئنی؟
راکسی-راکسی مطمئنه!
رایان-دارم؟
-میخوری؟
رایان-باشه.
-تو چی باباجون؟
راکسی-راکسی هم میخوره.
دوتا ساندویچ کوچیک درست کردم.
-بخورین تا آماده شیم.
رایان-خوشمزست!
-آره؟
رایان-سیبزمینیه!
خندمو خوردم-آره سیبزمینیه. نوش جونتون.
با صدای در راکسی جیغ زد-ماهانی اومده!
-ندو راکسی. شما بشینید بخورید من در رو باز میکنم.
راکسی آروم گرفت و باشه گفت.
در رو باز کردم. ماهان یه دامن بلند چندلایهی سیاه تا مچ پاهاش، بوتهای چرمی مشکی و یه پولیور گشاد سیاه روش پوشیده بود. یه کلاه گیس چتری بلند از موهای سیاه هم رو سرش بود و همهی اینها تضاد خیلی قشنگی با پوست رنگ پریدهاش داشتن و خیلی قشنگ شده بود. با دیدنش نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.
-سلام عزیزم. چه خوشگل شدی.
خندید و بعد از سلام کردن از گردنم آویزون شد و لبهامو بوسید. عاشق روش سلام کردنش بودم!
ماهان-زود که نیومدم؟
-در واقع یکم زود اومدی بچهها هنوز آماده نیستن. بیا تو.
ماهان بوتشو درآورد، حتی جورابهاشم سیاه بودن!
ماهان-بچهها کجان؟
-تو آشپزخونه.
ماهان سر تکون داد و رفت سروقتشون. راکسی طاقت نیاورده بود و گوش وایساده بود چون فوری پرید بیرون و جیغ زد-ماهانی!
ماهان دستاشو براش باز کرد و خندید-پرنسس قشنگم.
اینبار، ماهان موفق شد بدون افتادن بلندش کنه. لبخند زدم اما جلو رفتم و راکسی رو از بغلش برداشتم-کمرت درد میگیره.
ماهان-اشکالی نداره دلم برای پرنسسم یذره شده بود. اون یکی فسقلی کجاست؟
-رایان عزیزم؟ میتونی بیای!
رایان با دست پر اومد. یه لقمهی تیکه پارهی الویه گذاشت تو دست ماهان و گفت-خودم درست کردم! سیبزمینی! خوشمزهاس قول میدم!
![](https://img.wattpad.com/cover/346748321-288-k380365.jpg)
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...