Good luck, babe!

85 22 48
                                    

معراج:

تموم وجودم چشم شده بود و به ماهان نگاه میکردم ببینم غذا رو‌ دوست داره یا نه؟ با دیدن اینکه لبخند زد و زودتر قاشق بعدی رو تو‌ دهنش گذاشت یه نفس راحت کشیدم، دوست داشت!

همچنان نگاهم میخ ماهان بود که مسعود یدونه زد تو پهلوم. آخمو‌خوردم و چرخیدم سمتش، با ابروهاش اشاره کرد غذاتو بخور. زیر لبی غر زدم و شروع کردم با غذام بازی کنم . ماهان حتی وقت غذا خوردن هم ول کن پونه نبود و داشت از باید و نباید رژیم غذایی پونه میپرسید و یجورایی ناراحت بودم که ماهان به من توجه نمیکنه و حتی از شام تعریف نکرده و باز حواسش پیش پونه‌اس.

وقتی پیش آبان بودیم از توجهش به آبان ناراحت میشدم و ‌حسودیم میشد و حالا که خانواده‌ی خودم اینجا بودن باز اولویت هزارم ماهان بودم و کم کم داشتم شک میکردم شاید مشکل از منه!؟ همچنان به این چیزها فکر میکردم و تو هپروت بودم که مسعود با آرنج زد تو پهلوم، اومدم هار شم که متوجه شدم حواس کل میز به منه، ماهان وقتی دید من متوجه نشدم خندید، خنده‌اش انقدر قشنگ بود که سریع دلخوری یادم رفت و پرسیدم-جونم؟

ماهان همونطور خندون جواب داد-هیچی داشتم میگفتم کباب تو از اون کبابی که تو اون ‌رستورانی که اوندفعه بردیم خوردم هم خوشمزه‌تره!

بی نهایت خوشحال شدم چون یادم بود ماهان چقدر کباب اونجا رو دوست داشت. لبخند زدم-نوش جونت، رسپی مال پونه‌اس.

پونه سر تکون داد-نمیدونم چیکار کردی ولی داشتم به ماهان میگفتم این یه فرقی داره و از مال من خوشمزه‌تره.

یادم اومد-آهان! به جای اینکه گوشت رو  قبل از مواد زدن تو کیوی بخوابونم بهش پاپایا زدم چون ماهان از کیوی خوشش نمیاد.

ماهان خندید-از خود کیوی خوشم نمیاد چه ربطی به کباب داره؟

-گفتم شاید خوشت نیاد خب.

ماهان به خوردن ادامه داد و گفت-کار خوبی کردی خیلی خوب شد.

پونه-رو‌ مزه‌ تاثیر گذاشته.

ماهان دوباره تاکید کرد-خوشمزه‌ تر شده!

خوشحال از اینکه دوست داشته بالاخره خودم هم یکم خوردم-خوبه.

واقعاً خوب بود! میخواستم بیشتر بخورم که رایان از سمت دیگه‌ام گوشه‌ی لباسمو کرفت و کشید. این پدر و پسر چرا ول نمیکردن!؟ با خوشرویی چرخیدم سمتش و پرسیدم-جونم عزیزم؟

بشقاب خالیشو نشون داد-بازم میخوام!


🚁🚁🚁🚁🚁🚁🚁🚁🚁🚁🚁

ماهان:

حضور تو جمع خانوادگیشون حس خیلی خیلی خوبی داشت! دیدن اینکه راحتن، با هم حرف میزنن و میخندن و راحتن و مشکلی ندارن آرامش‌بخش بود. من حتی تو بهترین و شاد ترین روزهام هم نمیتونستم همچین چیزی رو‌تجربه کنم چون اهمیتی نداشت چقدر شاد باشیم، یه سایه‌ی نحس از ترس و خاطرات بد رو همه‌ی مهمونی‌های خانوادگی ما تاثیر میذاشت.

dandelionsWhere stories live. Discover now