Psychic

90 28 43
                                    

ماهان:

آروم گفتم-میشه منو ببری به این آدرسی که بهت میدم؟

تعجب کرد-کجا؟

-خونه‌ی مامانم‌اینا.

بیشتر تعجب کرد-دیشبم اونجا بودی!

بهونه آوردم-خب خونه‌ی مامان بابامه!

سر تکون‌ داد-تو کل این مدتی که با هم بودیم یبارم بهشون سر نزدی و اونام کلاً یبار اومدن بهت سر زدن، به خاطر بابابزرگت میترسی تنها بمونی؟

زده بود تو‌خال-یکم.

سریع گفت-دیشب من نبودم امشب که هستم.

آهمو خوردم و این حقیقت که از آبروریزی بعدش میترسم و حتی ممکنه واسه معراج گرون تموم شه رو به زبون نیاوردم و فقط گفتم-ترجیح میدم اگه قراره اتفاقی بیفته پیش خانواده‌ام باشم.

دیگه اصرار نکرد، آدرس رو بهش دادم. جلوی خونه پارک کرد، به سمتش چرخیدم و بغلش کردم-مرسی.

لبخند زد-بابت چی؟

-امشب همراه خیلی خوبی بودی. ممنونم.

گونه‌امو آروم نوازش کرد و گفت-کاری نکردم، اگه بهم نیاز داشتی بهم زنگ بزن زود خودمو میرسونم.

میدونستم که تعارف نمیکنه. سر تکون دادم-باشه.

خم شدم بوسش کردم و گفتم-فردا میبینمت.

سر تکون داد-خوب بخوابی عزیزم.

پیاده شدم و براش بای بای کردم. با کلید خودم دروازه رو باز کردم و تو حیاط زنگ زدم به ستاره، زود جواب داد-الآن میام.

منتظر موندم، ستاره آروم و بی سر و صدا در رو برام باز کرد. با هم یواشکی و آروم رفتیم تو اتاقش، ازش پرسیدم-مامان و بابا خوابن؟

سر تکون داد-آره آره، بشین برام تعریف کن ببینم.

خسته و‌کوفته رو تختش ولو شدم و گفتم-میدونستی آبان و متین تصمیم گرفتن با هم زندگی کنن؟

کنارم دراز کشید و گفت-نه بابا!؟ اینا چرا انقدر هولن؟

-خب خوبن با هم، من که حسودیم میشه.

چرخید سمتم و گفت-حداقل تو یه دوست‌پسر داری، منکه بعد از امیر استرس گرفتم باز با یکی از اکسات قرار بزارم.

-حالا من اونقدرام شهر رو آباد نکردم! الکی نگرانی.

چشماشو چرخوند-بامزه بود!

جوابشو‌ ندادم، بعد از یه سکوت کوتاه پرسید-حالا میخوای چیکار کنی؟ تعطیلات زود تموم میشه، بعد از اون میخوای چیکار کنی؟

-نمیدونم. فقط میدونم نمیتونم اینطوری ادامه بدم.

آه کشید، ادامه دادم-به نظرت چیکار کنم؟ خودم برم سروقت حاج بابا؟

dandelionsWhere stories live. Discover now