DECANTING

90 27 15
                                    

ماهان:

-سلام!

مامان مهین، آروم و مغموم، مثل همیشه به سمتم اومد و با لبخند کمرنگی گوشه‌ی لب‌هاش باهام روبوسی کرد و دست کشید روی سرم و آروم گفت-موهات داره بلند میشه.

-هوم.

گونه‌امو نوازش کرد و گفت-خوبه، موی بلند بیشتر بهت میاد.

نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم. داشتم خودمو براش لوس میکردم که صدای عصای حاج بابا رو شنیدم. معذب سر جام وایسادم. مثل همیشه زود خودمو جمع کردم، لبخند زدم و آماده‌ی خایه‌مالی شدم!

-سلام حاج بابا.

لبخند زد و ایستاد، برای روبوسی باهاش جلو رفتم و حالشو پرسیدم-خوبین؟

حاج بابا در حالی که میزد رو شونه‌ام گفت-خوبم. بیا بریم برام تعریف کن چطور بود.

-همه چیز عالی بود.

حاج بابا-بشین. نظرت چی بود؟

محض دلخوشیش گفتم-واقعاً بهتون افتخار کردم وقتی دیدم ما یکی از پیشروترین ها تو صنعت فرش هستیم!

جداً که مثل سگ دروغ میگفتم! درسته که فرش‌های ما رده پایین محسوب نمیشدن و مخصوصاً تو فرش دستبافت یه حرف‌هایی برای گفتن داشتیم و اسم و رسمی در کرده بودیم ولی کنار غول‌های این صنعت آنچنان رقیب قدری نبودیم! اما به هر حال دروغم حسااابی حاج بابا رو خوشحال کرد.

حاج بابا-میدونستم. جوونی کجایی!؟ حیف که بدنم یاری نمی کرد خودم تو نمایشگاه شرکت کنم. قبلاً همیشه با مادربزرگت میومدم. یادته خانوم؟

مامان مهین-درسته، اما دیگه وقتش بود عرصه رو خالی کنیم برای جوون‌ها!

حاج بابا فرصت رو مناسب دید و بحث ازدواجم رو دوباره پیش کشید-حق با شماست! واسه همین من اصرار داشتم ماهان تشکیل خانواده بده تا برای این مسئولیت آماده شه.

سریع از خودم دفاع کردم-اما من هنوز خیلی جوونم! اصلاً وقت ازدواج کردنم نیست و اگه بود هم دلم میخواست با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم.

قد بازی در آورد-همه‌ی ازدواج‌ها به عشق ختم میشن حتی اگه سنتی باشن! من و مادربزرگت رو ببین!؟ زوج عاشق تر از ما سراغ داری؟

جمله‌ی "بالای چهارصد بار مامان مهین رو دیدم که از دست کارهای تو میخواسته سرشو به دیوار بکوبه و همیشه چه بدبختی‌ام که گیر این آدم افتادم تو چشماش موج میزنه." رو قورت دارم و به جاش گفتم-شما خوش شانس بودین اما زمونه فرق کرده. به هر حال من آماده نیستم لطفاً انقدر بهم فشار نیارین.

مامان مهین ازم طرفداری کرد و گفت-فاروق جان یکم به پسرم وقت بده، مطمئنم ناامیدمون نمیکنه.

حاج بابا اجباراً پا پس کشید-بسیارخب! صلاح مملکت خویش خسروان‌ دانند. ببینم چه گلی به سر ما میزنی.

dandelionsWhere stories live. Discover now